خراسان/ سيدناصر حسينيپور آزاده و جانباز دفاع مقدس، در خاطرات خود از زمان اسارت که به دليل مجروحيتش همراه با چند نفر از اسراي ديگر قرار بود به بيمارستاني منتقل شوند نوشته است:
غروب، يکي از فرماندهان عراقي دستور داد ما را به پشت خط منتقل کنند. حدود يک ساعت مانده به غروب، ما را از سنگر بيرون آوردند. اين بار نظامي ديگري با تکرار «بغداد، المستشفي» (بغداد، بيمارستان)، به ما فهماند قرار است ما را به بيمارستان بغداد ببرند. هر پنج نفرمان کنار خاکريز، همانجا که اسکله بود و قايقها پهلو ميگرفت، به رديف نشسته بوديم. چهار نظامي که هر يک اسلحه کلاش دستشان بود، شوخيشان گرفته بود. در لحظات آخر، ميخواستند اذيتمان کنند؛ شايد هم ميخواستند ببينند چقدر از مرگ ميترسيم. کارشان بيشتر شبيه فيلمهاي سينمايي بود. چهار نفرشان روبه رويمان ايستادند. يکي از آنها فرمان داد: «مستعد؛ آماده.» گلنگدن کشيدند. درجهدار که سعي ميکرد، دستورات و فرمانش را جدي صادر کند، گفت: «فلح، آماده شليک.» اسلحههاي شان را به طرفمان نشانه رفتند. در مرحله آخر درجهدار گفت: «اطلق نار؛ آتش.» هر چهار نظامي با هم شروع به تير اندازي کردند. در يک لحظه، احساس کردم کارمان تمام شد. من سمت راست نشسته بودم، سيد محمد، هجير و خداخواست وسط نشسته بودند و احمد سمت چپمان. گلولهها سمت راست من، سمت چپ احمد و بالاي سر سيدمحمد، هجير و خداخواست، به بالاي خاکريز اصابت کردند. خداخواست به عراقي که فرمان آتش ميداد، گفت: «ما گرگ باران ديدهايم، ما رو از مرگ نترسونيد!» سيدمحمد هم جوابشان را با جملهاي از شهيد محراب آيتا... اشرفي اصفهاني داد: «ماهي را از آب ميترسانيد و ما را از شهادت!»
برگرفته از کتاب «پايي که جا ماند» اثر سيدناصر حسينيپور
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد