داستان واقعی/ جزیرهای که واقعاً مجنون بود
تسنيم/ عباس عاشوري از فرماندهان لشکر8 نجف استان اصفهان، ماجراي اتفاقاتي که در جزيره مجنون اتفاق افتاد را در کتاب «به گوشم» اينگونه تعريف ميکند: «قبل از عمليات خيبر، يکسري آموزش آبي خاکي ديديم که قبلا هيچ اطلاعي درباره آن نداشتيم. فقط توجيه شده بوديم که جبهه رفتن با کشته شدن، مجروحيت يا اسير شدن و... است. پانزده روز آموزش آبي خاکي ديديم که ده روز آن آموزش با بَلَم بود. در ابتدا نميدانستيم بلم چيست؟! سه نفر، سه نفر داخل بلم مينشستيم، پارو ميزديم و ميرفتيم توي هورالعظيم، داخل نيزارها و عمل استتار و اختفا انجام ميداديم و خودمان را از ديد و تير دشمن فرضي پنهان ميکرديم. بعد از اينکه پانزده روز آموزشي تمام شد، ما را به منطقه رقابيه تپههاي مشتاق بردند و بعد از يک هفته گفتند که براي عمليات خيبر آماده شويد. در مرحله اول عمليات، گروهي از بچههاي غواص جلو حرکت کردند و رفتند. گروهي از بچهها هم با بلم و قايق بدون موتور و با پارو پشت سر آنها رفتند؛ البته تا به خط اول دشمن رسيدند، خط اول را شکستند. وقتي خط شکسته شد، گردان پشتيباني، که گردان ما بود، وارد عمل شد و جزيره مجنون به دست ما افتاد. دشمن ابتدا از خودش ضعف نشان داد و به عقب رفت و در جزيره رتيل مستقر شد. وقتي جزيره مجنون تثبيت شد، گردان ما را به وسيله دو چرخ بال (هليکوپتر) به آن اطراف خط هليبرن کردند، چون آتش دشمن زياد بود و نميشد با بلم يا قايق جلو رفت. تا آن روز ما از گازهاي شيميايي و تجهيزات مقابله با آن اصلا خبر نداشتيم. به ما گفتند که امکان دارد شيميايي بزنند. دشمن حجم زيادي آتش ريخت که گفته شد حدود چهار ميليون و پانصد هزار گلوله در منطقه ريخته و منطقه را زير و رو کرده است. وقتي ديد بچهها خيلي مقاومت ميکنند از گلولههاي شيميايي استفاده کرد. ما با سلاحهاي شيميايي آشنا نبوديم و ماسک و تجهيزات لازم براي مقابله با آن نداشتيم. اکثر بچهها يا شهيد شدند يا مصدوم و تلفات زيادي داديم. دومين مسئله هم اين بود که در آنجا هيچ امکاناتي نداشتيم؛ نه امکانات تدارکاتي و نه تسليحاتي. هيچ وسيلهاي حتي براي حمل شهدا و مجروحان نبود. وقتي عمليات را شروع کرديم و جلو رفتيم پشت يک خاکريز پدافند کرديم که ديديم خود بعثيها آمدهاند و در حل خنثي کردن ميدان مين هستند. يک خاکريز بود که عرض و ارتفاع آن حدود سه متر بود و نسبتا خاکريز محکمي ديده ميشد که حدود دويست - سيصد متر از پشت اين خاکريز را پوشش داده بوديم. وقتي بچهها از روي خاکريز شمارش کردند، ديدند حدود 450 تانک تي72 روبهروي خاکريز آرايش گرفته و همه همزمان شليک ميکنند. ما هم گلوله آرپيجي کم داشتيم و به دشمن دسترسي نداشتيم؛ يعني گلولههايي که شليک ميشد به تانکها اصابت نميکرد تا اينکه اينها ميدان مين را خنثي کردند و به جلو آمدند و آن قدر گلوله به خاکريز زدند که با دشت يکي شد. هر يک از بچهها يک گوشهاي يا پشت بوتهاي يک گودال ميکند و عمل اختفا انجام ميداد که فقط از تير دشمن محفوظ باشد. يکي از بچهها به نام «محمد بابايي»، که از دوستان صميمي بنده بود، گفت: «برويم يکي از اين تانکها را بزنيم، بلکه اينها عقبنشيني کنند» يک کانال کوچکي پيدا کرديم که عمق آن حدود نيممتر بود. هيچ يک هم آرپيجيزن نبوديم. محمد گفت: «من به عنوان آرپيجي و چند تا نارنجک برداشتيم و حرکت کرديم. داخل کانال نشستيم و يک آرپيجي شليک کرديم. خوشبختانه به تانک اصابت کرد و تانک آتش گرفت. آنها هم اين عمل ما را بيجواب نگذاشتند و يک خمپاره 60 به سمت موضع ما زدند که کنار ما به زمين خورد. بعد از انفجار خمپاره، هر دو نفرمان خوابيديم، ولي آقاي بابايي هيچ عکسالعملي نشان نميداد. چند ترکش خيلي ريز هم به بنده خورده بود. من او را صدا زدم، جواب نداد. ديگر به شهادت رسيده و پرواز کرده بود. پيکر شهيد بابايي را ته کانال قرار دادم که ديگر ترکش نخورد. عراقيها آن منطقه را زير آتش گرفتند. خودم را سينهخيز به بچهها رساندم و به آنها گفتم: «آقاي بابايي شهيد شد، برويد ايشان را بياوريد.» آتش دشمن خيلي زياد بود. بعد از مجروحيت، مرا به بيمارستان صحرايي و سپس به نقاهتگاه شهيد تختي اهواز بردند. چند روزي در آنجا بستري بودم. چون مجروحيتم سطحي بود، قبول نکردم که به شهرستان برگردم و دوباره به تيپ برگشتم که گفتند چون شما توانايي رزمي نداريد و خون زيادي از شما رفته، همانجا در تيپ بمانيد و اجازه ورود دوباره به عمليات را به من ندادند. بچهها که آمدند، از آنجا پاياني گرفتم و به شهرستان برگشتم. منبع: کتاب «به گوشم» با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد