روزنامه جوان/ حافظه خيلي از ما ايرانيها که هشت سال جنگ تحميلي را چه در جبهه يا پشت جبهه درک کردهايم، مملو از خاطرات و روايتهاي ناگفتهاي است که سايه آن در اذهانمان سنگيني ميکند. گاهي تريبوني لازم است تا هر کدام از ما تجربههاي دوران باشکوه دفاع مقدس را بيان کنيم و ديگران را در شيرينيها و سختيهاي اين تجربيات شريک سازيم. چند وقت پيش که براي تهيه گزارش از خانواده شهيدي به يکي از مناطق جنوبي تهران رفت بودم، با حفظالله تيموري پسر عموي شهيد بهمن تيمورنيا آشنا شدم. آقاي تيموري که متوجه شده بود خبرنگار هستم، ماجراي جبهه رفتن پسرعمويش را برايم تعريف کرد. ماجرايي شنيدني که حيف ديديم در صفحه ايثار و مقاومت با خوانندگان عزيزمان در ميان نگذاريم. روايت پسر عموي شهيد بهمن تيمورنيا را پيش رو داريد.
رفاقتي ديرينه
با بهمن تقريباً همسن و سال بودم. البته سن من دو، سه سالي از او بيشتر بود ولي دوستي و رفاقت خوبي بينمان برقرار بود. بهمن سال 48 دنيا آمد و اوايل جنگ فقط 11 سال داشت. از بچگي سر نترسي داشت و آدم شجاعي بود، از همان سن کم آهنگ رفتن به جبهه سر داد. عمويم (پدر بهمن) اصلاً موافق حضور او در جبهه نبود. حق هم داشت. قد و قواره يک نوجوان کم سن و سال تناسبي با جبهه نداشت ولي بهمن بچهاي نبود که به اين راحتيها کوتاه بيايد. پسرعمو يک خواهر بزرگتر به نام عادله داشت که چند سال قبل فوت کرده بود. شناسنامهاش هم هنوز باطل نشده بود. بهمن نقشهاي طرح کرد و شناسنامه خواهرش را مخفيانه برداشت. عکسش را روي آن چسباند و با مهارت «هـ» آخر اسم عادله را برداشت و نام عادل باقي ماند. عکسش را هم که روي شناسنامه زده بود.
بهمن
در جبهه
بهمن تعريف کرده بود که وقتي براي اعزام اقدام کردم، هول و ولا داشتم اما خدا خدا ميکردم مسئولان متوجه نشوند. خلاصه ميرود و با اعزامش موافقت ميشود. چند وقتي که گذشت و از بهمن خبري نشد، عمويم تازه متوجه شد که او براي آموزشي رفته است. سعي کرد او را برگرداند که موفق نشد و عاقبت پاي بهمن به جبهه باز شد.
راستش من نميدانم پسرعمو توي جبهه چه ديد و چه کرد. چند ماه در جبهه بود و آدم ديگري شده بود. آن روزها هر رزمنده کم سن و سالي که پايش به منطقه باز ميشد، با پختگي خاصي برميگشت. مثل بهمن خودمان که براي خودش مرد شده بود. البته او از خردسالياش بچه آرام و سر به زيري بود. خوب درس ميخواند و شاگرد زرنگي بود ولي از اول راهنمايي درس را ول کرد که به جبهه برود. به قول حضرت امام رفت تا در دانشگاه جبهه، درس ياد بگيرد. آن هم چه دانشگاهي که او را متحول کرد.
وقتي که بهمن رزمنده را ميديدم، باور نميکردم او همان همبازي دوران کودکيام است. بچگيها خيلي با هم بازي ميکرديم. خصوصيتي که پسرعمو داشت، احترام به بزرگتر و خصوصاً پدر و مادرش بود. وقتي بهمن درس را رها کرد و به جبهه رفت، از او پرسيدم چرا اين کار را کرده است؟ بهتر نبود درسش را ادامه ميداد؟ در جواب گفت وقتي ولي فقيه زمان حضرت امام ميگويد جبهه دانشگاه است، ديگر حرفي براي ما باقي نميماند. درس هم اگر بخواهد ادامه پيدا کند ميتوان در همان جبهه خواند و ادامه داد.
پسرعمو در ۱۳۶۵/۱۰/۲۷ ( تولد: ۱۳۴۹/۰۶/۰۳ ) به شهادت رسيد. شنيدم که تمام بدنش بر اثر برخورد ترکش خمپاره پاره پاره شده بود. او را در شهر آبا و اجداديمان خلخال دفن کردند. آن زمان فقط 16 سالش بود. يک نوجوان 16 ساله اما نوراني و باصفا که براي حفظ و آرامش کشورش از جان گذشت و به شهادت رسيد.
من شايد دو، سه سالي از بهمن بزرگتر بودم ولي درسها از او ياد گرفتم که فراموشناشدني است. يعني نسل آنها نسل خاصي بود که مردانگي را از کودکي و نوجواني آغاز ميکرد. آنها خيلي زود مرد شدند و زود به آنچه ميخواستند رسيدند. شهادت حق جهاد خالصانهشان بود. من خيلي وقتها وقتي به خاطره دستکاري شناسنامه بهمن فکر ميکنم، ميبينم اينها براي حفظ کشورشان چه کارهايي که نميکردند. امثال بهمن مثل هر آدم ديگري زيباييهاي دنيا را ميديدند، اما نگاهشان با نگاه ما تفاوت داشت که فقط زيباييهاي ظاهري را نديدند و با چنين نگاهي شهادت را نصيب خود کردند.
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد
بازار