ماجرای مسلمان شدن دختر بی دین اروپایی و تجربه زندگی میان وهابیون
رهيافته گان/ اسم من مارن هست و به زودي ۲۲ ساله مي شوم.در خانواده اي غيرمسيحي به دنيا آمدم و مانند يک دختر معمولي با والدين معمولي بزرگ شدم. من هيچ ديني از پدر و مادرم ياد نگرفتم.آن ها هيچ وقت در مورد خدا با من صحبت نکردند. اما مادربزرگم که يک جورهايي مذهبي بود داستان هاي قبل خواب که يک نوع دعاو تشکر از خدا بود، برايم مي خواند. بر خلاف خانواده ام واقعا به خدا اعتقاد داشتم. هميشه فکر مي کردم چيزي بالاتر از انسان وجود دارد. مثلا وقتي چيز بدي اتفاق مي افتاد دستانم را مي فشردم و دعا مي کردم. وقتي ۱۵-۱۶ ساله شدم اولين بار به کليسا رفتم چون احساس مي کردم که بايد کاري کنم. تحقيقاتي در مورد دين کرده بودم و در آن حين به خودم مسيحي مي گفتم چون فقط در مورد اين دين مي دانستم. اوايل هفته اي يک بار به کليسا مي رفتم. کم کم تا سه بار در هفته مي رفتم. چون مي خواستم عبادت کنم. مي خواستم يک مسيحي مذهبي شوم. بايد چيزي را که مي خواستم، پيدا مي کردم. سوالات زيادي داشتم ولي در مسيحيت جواب آن ها را پيدا نکردم. کليسايم را عوض کردم و به يک کليساي کاتوليک رفتم. آن جا هم گشتم اما دينم را پيدا نکردم. فکر مي کنم چيزي که مرا به سمت پيدا کردن خدا هدايت مي کرد، اين احساسي بود که مي دانستم چيزي هست! بايد باشد. اگر به اطرافت نگاه کني بايد چيزي باشد که آن ها را به وجود آورد. من فقط حس کردم. اين احساس را نمي توانم توصيف کنم. اين احساس فقط در درونم هست. خانواده ام شکايت مي کردند، چرا هميشه به کليسا ميروي؟ واقعا به خدا اعتقاد پيدا کرده اي؟ چرا؟ تنفر از اسلام رسانه چيزي بود که باعث شده بود من از اسلام متنفر شوم. هميشه چيزهاي بدي از اسلام در رسانه به نمايش داده مي شد. فکر نمي کردم بتوانم ديني را دنبال کنم که فقط جنگ و خودکشي و انسان هاي بد در آن است. همچنين مسلماناني که من خودم ديده بودم خيلي بد رفتار مي کردند. با خودم مي گفتم اگر اين اسلام است، من نمي خواهم هيچ ارتباطي با اين دين داشته باشم. براي من خيلي سخت بود که در مورد ديني تحقيق کنم که براي من يادآور چيزهاي بد بود. توحيد عامل گرايشم به اسلام بود هيچ وقت باور نکردم که مسيح پسر خداست. خدا اگر خداست نمي تواند پسر داشته باشد. براي اينکه او بايد يکتا باشد. و وقتي در مورد اسلام تحقيق کردم ديدم به يکتايي خدا اشاره دارد. به چيزي که من مي خواهم و اعتقاد دارم. ديگر نمي توانستم جلوي خودم را بگيرم. بايد مسلمان مي شدم. فقط نمي دانستم چگونه؟ هنوز آمادگي اش را نداشتم. در آن حين با انسان هاي خوبي آشنا شدم. هر جا آنها مي رفتند مي رفتم. به مکان هاي مذهبي آن ها. مرا نزد خانمي بردند. او گفت: مي خواهي مسلمان شوي؟ من هم گفتم: نه نه! امروز روز من نيست. شايد يک روز ديگر بيايم. بايد از لحاظ احساسي به اين نتيجه مي رسيدم که کار درستي انجام مي دهم. با بغض مي گفتم بايد زمان داشته باشم براي کاري که مي خواهم براي خودم انجام دهم زمان مي خواهم. همه با من حرف مي زدند. مدام به من مي گفتند که بايد مسلمان شوي. بايد الهام بخش ديگران باشي. بايد به ديگران نشان دهي که اسلام خوب است. من گفتم نه! نمي خواهم اين کار را بکنم. اگر بخواهم مسلمان شوم نمي خواهم دوستان نزديکم بدانند. اين تصميمي است که من گرفته ام. به دوستانم مربوط نيست. شهادتين گفتني که به دلم نبود آن ها گفتند نه! اگر بخواهي مسلمان شوي بايد به ديگران نشان دهي! مي دانستم حرفي که مي زنند درست نيست. تا روزي که مراسمي بود و يک زن بالغ پيش من آمد و گفت: خودت نميداني با اين مردمي که اينجا نشسته اند چه مي کني! اينها منتظرند تا ببينند کسي مسلمان شود. من گفتم: اينها براي من اينجا نيستند! اين ها براي گوش کردن به سخنراني آمده اند. نه براي من! دوباره گفت: نه!شايد کسي اينجا نشسته باشد که با مسلمان شدن تو به او الهام شود که مسلمان شود!! و به خاطر تو او تسليم شده باشد! خسته و درمانده نشستم! واقعا مي خواستم اين کار را بکنم. ولي انسان هاي زيادي که هم مي شناختم و هم نمي شناختم مي آمدند و مي گفتند. بدو! چرا مسلمان نمي شوي؟ فکر مي کني کار اشتباهي است؟ چرا فکر مي کني درست نيست؟چرا؟ چرا؟ نهايتا قبول کردم که فقط من به همراه امام و يکي دو نفر ديگر دينم را عوض کنم. ناگهان سخنران بلندشد و گفت: خواهري است در جمع ماست که مي خواهد مسلمان شود. ابتدا فکر کردم منظور کس ديگري است. چون قرار ما اين نبود. و به من اشاره کرد و گفت خواهران هدايتش کنند. فکر کردم که مي خواهند مرا به اتاق ديگري ببرند. بلند شدم و با دو دختر رفتم. به من ميکروفون وصل کردند و مرا به استيج بردند. واقعا شوکه شده بودم و نمي دانستم چکار کنم. احساس خيلي پستي داشتم. بايد اين کار را مي کردم. نه براي سعادت خودم بلکه براي خوشحالي آن ها! آن ها يک تبديل (به مسلمان) ديگر در حساب تبديل هايشان مي خواستند. شهادتين را گفتم و چند نفر مرا در آغوش گرفتند و بسته اي کتاب به من دادند. مرا به مسجد بردند و با چند دختر تازه مسلمان ديگر، در کلاسي براي يادگيري اسلام نشستيم. و به ما ياد دادند که بايد چه چيزهايي را از دست بدهيم. مثلا خانواده! اينها وهابي بودند! چون آن ها مسلمان نيستند يا بايد مسلمانشان کنيم يا ديگر نمي توانيم با آن ها زندگي کنيم!!من گفتم آنها هنوز خانواده من هستند و خانواده در اسلام مهم است و خانواده ام را ترک نمي کنم! آنها گفتند: نه! اگر مسمان نباشند نمي تواني با آن ها زندگي کني. چيزهايي که به من ياد مي دادند زياده روي بود. آن ها به طور عملي از من مي خواستند از همه چيز بگذرم و فقط بر چيزي که خودشان مي خواند تمرکز کنم. قطعا وقتي مسلمان مي شويم يک راه مشخصي را مي پيماييم ولي اسلام فقط يک دين نيست. يک شيوه زندگي کردن است. مجبور نيستي از همه چيزت بگذري! مي تواني مثل يک انسان معمولي يک زندگي معمولي داشته باشي! انسان هايي که من در ابتدا با آن ها بودم وهابي و سلفي بودند. در آن زمان با واژه هاي وهابي و سلفي آشنايي نداشتم چون فکر مي کردم اسلام همين است. آن ها هم نمي خواستند در مورد ساير احزاب اسلام با من صحبت کنند چون همه چيز جز آنها غلط بود. و انسان هاي زيادي در مسجد بودند که مي گفتند اين دين بهترين است و من پذيرفتم. چون فکر مي کردم مسلمان ها اين چيزها را بهتر از من مي دانند. تندروي هايي که در اسلام نيست اما بعد مدتي احساس خوبي از رفتن به آنجا نداشتم. آنها مجبورم مي کردند تنها زماني که به حرف هاي آن ها عمل کنم حس خوبي داشته باشم. هر وقت مي گفتم حس مي کنم اين کار درست نيست مرا پس مي زدند. اگر کاري را که آنها دوست نداشتند، انجام مي دادم، مسلمان خوبي نبودم. اسلام را ترک کردم بعد از مدتي به خاطر رفتارهاي زشت آن ها اسلام را ترک کردم. بسيار نارحت کننده است چون خيلي از مردم که اسلام را شناخته اند، از طريق همين انسان ها بوده است. با اينکه مي داني اسلام حق است ولي نمي تواني همه چيز را خودت ياد بگيري! بنابراين نياز داري تا کسي کمکت کند. اين آدم ها به روش خودشان به من کمک مي کردند. و باعث شدند احساس خيلي بدي راجع به خودم، به زندگي ام و هر کاري که در زندگي انجام داده ام، داشته باشم. آنها همه چيز را حرام اعلام کردند تا جايي که فکر کردم، آيا درست است که من نفس بکشم؟ ديگر اسلام را کنار گذاشتم. دوستان جديد، مسلمانهايي که نگاه افراطي نداشتندبه اسلام و زيبا نگاه ميکردند اما الحمدلله الحمدلله انسان هاي ديگري را ديدم که باعث شدند بفهمم، اسلام اين نيست. من آنها را براي مدت زيادي مي شناختم ولي نمي دانستم آن ها براي حزب ديگري در اسلام هستند و فقط مي ترسند در موردش صحبت کنند. وقتي به مسجدشان رفتم و مردم آنجا را ديدم، بسيار بسيار خوش برخورد بودند. با آغوشي باز مرا پذيرفتند و گفتند: مهم نيست قبلا چه چيزي ياد گرفتي! همه چيز را فراموش کن. خودت باش. وقت بسيار هست. فکر کن. ما هم هر طور که خودت دوست داري کمکت مي کنيم. با خودم گفتم: چرا نه؟ من هنوز اسلام را دوست دارم. خداي اسلام را دوست دارم. طرز رفتار آن ها عالي بود. همه چيز را حرام نمي کردند. حتي اگر چيزي حرام بود مي گفتند: به مرور زمان، کم کم متوقفش کن. عجله اي نيست. براي من که زندگي پر فرازو نشيبي داشتم تغيير و تسليم ناگهاني همه چيز غير ممکن بود. به خاطر مسائلي که براي من پيش آمده بود خسته بودم و خيلي علاقه اي نداشتم و زياد به مسجد نمي رفتم. اما بعد مدتي آن شور علاقه اي که در ابتداي کار داشتم به خاطر رفتار مردمان خوبي که اسلام را جور ديگري به من نشان نمي دادند، برگشت. چرا اين داستان ها را قبلا نشنيده ام؟ مي دانستم پيامبر اسلام نوه هايي به نام حسن و حسين دارد. ولي فقط آن ها را به شکل کودکاني بازيگوش تصور مي کردم. اما وقتي داستان آن ها را خواندم گفتم چرا اين داستان ها را قبلا نشنيده ام؟ داستان انتخاب خليفه بعد از فوت پيامبر، داستان کربلا و خيلي داستان هاي ديگر را در مذهب سني نشنيده بودم. در مذهب شيعه شما مي توانيد سوال بپرسيد. من بايد سوال بپرسم. همين روحيه پرسشگري من در ابتدا باعث شد اسلام را پيدا کنم. از هر کس هر سوالي داشتم مي پرسيدم و به جاي حمله کردن به من، به دنبال جواب مي رفتند. همين موضوع يکي از دلايلي بود که من از رفتن به آن مسجد لذت مي بردم. درستش هم همين است. وقتي اعمال عبادي ديني را انجام مي دهي بايد احساس شادابي کني نه اينکه ما بقي زندگي ات احساس بدبختي کني. بنابراين من بايد شيعه مي شدم و شدم. شادابم و خوشحال زندگي من در مقايسه با قبل از شيعه شدنم تغييرات زيادي کرده است. شادابم، خوشحالم. دوستان خيلي خوبي دارم. مسيري که من انتخاب کردم با خانواده و دوستان قديمي ام فرق مي کند و منطقي هست که براي آن ها سخت بوده باشد. من تمام وجودم را تغيير دادم. خوردنم ، پوشيدنم، مخصوصا حجاب که تغيير بسيار بزرگي بود. خانواده ام همان ديد منفي اي که در ابتدا من راجع به اسلام داشتم، داشتند. اما امروز الحمدلله رابطه ام با پدر و مادرم بسيار خوب است و فهميده اند که اين دين زندگي آرامي براي من به ارمغان آورده ايت. ديگر دير وقت از خانه بيرون نمي روم، با دوستان بد معاشرت ندارم. دوستان زيادي را از دست دادم اما دوستاني که برايم باقي ماندند واقعا ارزشمندند. آن ها مرا همانطور که هستم پذيرفتند. در ابتدا بسيار برايم سخت بود.چون خودم مي دانستم چرا مسلمان شده ام، اما مردم درک نمي کردند. اما الان زندگي بسيار آرامي دارم. تا حدي که بتوانم مسجد مي روم. کتاب ترجمه مي کنم . هر کاري که از دستم بر بيايد انجام ميدهم.