خاطراتی از دندانپزشکی که اسیر شد
باشگاه خبرنگاران/ علي هادي از رزمندگان دفاع مقدس، براي بار دوم به جبهه اعزام شد و در عمليات خيبر شرکت کرد که در اسفندماه سال ۶۲ در حين اين عمليات، اسير شد. متولد دوم بهمن سال ۱۳۴۵ است؛ او کلاس سوم دبيرستان و حدوداً ۱۶ ساله بود که براي نخستين بار از طريق جهاد سازندگي به منطقه عملياتي رمضان در جبهههاي جنوب اعزام شد. کلاس چهارم دبيرستان بود که براي بار دوم به جبهه اعزام و در عمليات خيبر شرکت کرد و در اسفندماه سال ۶۲ در حين عمليات خيبر، اسير شد. به گفته خودش دقيقا شش سال و شش ماه در اردوگاه موصل اسير بود. علي هادي، هماکنون بازنشسته نيروهاي مسلح و دندانپزشک است. با او درباره روزهاي اسارت به گفتوگو نشستيم. چطور شد که اسير شديد؟ يادآوري روزهاي سخت اسارت برايم تلخ نيست. يادآوري اين روزها به مثابه يادآوري يک روز طاقت فرساي گرم روزهدار است که به هنگام افطار ميخواهد لحظاتش را برايت تعريف کند. به هرحال خوشحالم که توانستم تکليف را انجام دهم. تعريف کردن روزهاي اسارت براي افرادي که اطلاعي از آن روزها ندارند، بسيار سخت است. زماني که اسير شدم، زخمي بودم و تقريبا حالت بيهوشي به سر ميبردم چراکه چهار ترکش (دو ترکش در پا، يک ترکش در کمر و يک ترکش در پهلويم) اصابت کرده بود. دو هفتهاي در بيمارستان بصره بستري و سپس به اردوگاه موصل تقريبا به شمال عراق منتقل شدم و همه اسارتم را در اين اردوگاه گذراندم. از روزهاي اسارتتان برايمان بگوييد؟ من يکي از اسراي اردوگاه دو هزار نفري موصل بودم و اکثريت هم سن و سال من بودند. نوجوان ۱۷ سالهاي که وسط دشمن اسير است و هيچ روزنهاي از آزدي نميديدند. هرنوع خشونتي را از دشمن بعثي توقع داشتيم. آنها از هيچ چيزي دريغ نميکردند. ما در اين وضعيت بايد روحيههايمان را حفظ ميکرديم تا هدفمان گم نشود. بايد اميدمان را از دست نميداديم و توکلمان به خدا بود. در اسارت با کمبود غذا و پوشاک روبرو بوديم. زخم جراحتم شش ماه طول کشيد و گاهي زخم عفونت ميکرد. در اردوگاه هم نه پانسماني بود و نه کسي که بتواند زخمم را مداوا کند. همه اينها سختيهاي اسارت است که حتي درصدي از آن در فيلمها و سريالها منتقل نشد. متأسفانه در فيلمهايي که توليد شده آنقدر سطح اسارت ايرانيها را تنزل دادهاند که باورپذيرياش براي مردم سخت شده است، زيرا تنها از يک بعد اسرا را نشان دادند که توسط عراقيها کتک ميخوردند در صورتي که روزهاي کتک خوردن از دست عراقيها روزهاي خوش اسرا بود و آنقدر روزهاي سختتراز شلاق خوردن و شکنجه شدن داشتيم که حد نداشت. شلاق خوردن و شکنجه شدن، سال اول اسارت بود و در سالهاي دوم و سوم سختيها بيشتر ميشد که يکي از آن دوري و دلتنگي براي خانواده و ابهام در سرنوشتمان بود. در يکي از روزهاي اسارت، نصف شب از خواب بيدار شدم و پيرمردي را ديدم که گوشهاي کز کرده و گريه ميکند. فردا صبح متوجه شديم که صليب سرخ نامه و عکسي از خانوادهاش را برايش آورده است. البته آن روزها متأهل نبودم و درک خاصي از اين موضوع نداشتم اما دلتنگي و بلاتکليفي، روزهاي اسارت را سختتر ميکرد. به هرحال نميدانستيم که چه زماني آزاد ميشويم. يکي ديگر از مصيبتهاي اسارت، ديدن افرادي بود که کم آورده و به نوعي قاطي کرده بودند. آنها روحيهشان را از دست داده بودند. ديدن اين افراد، اسارت را برايمان بسيار سخت ميکرد. همچنين روزهايي را شاهد بوديم که به ميانمان شهرونداني را ميآوردند که در جاده بوده و اسير شده بودند. ما بين آنها بوديم و شرايط سخت بود؛ چرا که بايد به آن روحيه و اميد ميداديم تا جاسوس عراقيها نشوند. همه اين مسائل پيچيدگيهاي خاص خودش را داشت. دو سال از آتش بس گذشته بود و ما در اوج بيخبري بوديم؛ بسياري به ما ميگفتند که فراموش شدهايم و کسي به فکر آزاديمان نيست. اگر اسيري توکل و اعتقادش به خدا را از دست دهد، آنجاست که همه چيزش را باخته و کم آورده و حتي تحمل يکساعت هم غيرممکن ميشد. در اسارت برنامه خاصي را پيگيري کرديد؟ علاقه به قرآن و وابستگي به قرآن از دوران طفوليت در من نهادينه شده بود. پيش از انقلاب در محلهاي که زندگي ميکرديم، پدر و مادرم جلسات قرآني را براي آموزش را برگزار ميکردند. هميشه در خانه فعاليتهايي حول محوريت قرآن بود. يادم ميآيد که کلاس دوم بودم؛ زمان پيش از انقلاب يعني حدودا سال ۵۲ بود که معلمم من را صدا ميزد تا من قرآن بخوانم و همکلاسيهايم با من تکرار کنند. انس و الفت با قرآن از خانواده شروع شد. در اسارت نياز به قرآن به مراتب بيشتر احساس ميشد؛ چرا که اسارت مملو از محيط خشن و پر ازغربت است و تنها چيزي که همچون يک تکيهگاه يا ساحل آرامش براي بچهها ميتوانست باشد، همين قرآن بود. در مدتي که از اسارت گذشت، به هر آسايشگاه که حدودا ۱۳۰ نفر بوديم، ۱۰ قرآن دادند. تعداد قرآنها به نسبت تعداد اسرا کم بود اما همين تعداد قرآن هم روي زمين نميماند و از دستي به دست ديگر منتقل ميشد. اسرا براي خواندن قرآن نوبت ميگذاشتند و از طرفي هم در طول روز نبايد بيش از ۱۰ نفر در آسايشگاه حضور مييافت و گاهي که يک نفر به اين تعداد اضافه ميشد، از سوي عراقيها شکنجه ميشديم. کمکم احساس کردم که بايد شروع به حفظ قرآن کنم. ابتدا جزء سي را حفظ کردم. در سالهاي سوم اسارت بودم که حفظ را ادامه دادم و در نهايت پانزده جزء دوم قرآن را حفظ کردم. در دوره چهارم اسارتم، تعدادي اسراي قديمي را به اردوگاه ما آوردند که برخي از آنها حافظ کل قرآن بودند. حضور اين اسرا موج عجيبي در اردوگاهمان ايجاد کرد و بسياري از اسرا شروع به حفظ قرآن کردند. يکي از اسرا که فاميلياش را به خاطر ندارم، عبدالرضا بود که با شيوه ابداعي خودش، اسرا را تشويق به حفظ قرآن کرد و تعداد بسياري از اسرا در مدت کوتاه حافظ کل قرآن شدند. بهترين خاطرهاي که از روزهاي اسارتتان را داريد، برايمان بگوييد؟ بهترين خاطرهام در دوران اسارتم، تشرف به کربلا و نجف بود. پس از آتش بس، جرياناتي پيش آمد که صدام تصميم گرفت براي وجهه خودش، اسرا را به زيارت بفرستد که البته اين زيارت به دلخواه اسرا نبود و براساس اهداف شخصيشان بود و برايمان شروطي گذاشتند مبني براينکه کسي آنجا شعار سياسي ندهد، نوحهخواني و عزاداري سياسي نکند و به ازاي آن اسرا هم اين قول را از عراقيها گرفتند که آنها هم دوربيني نياورند و عکس صدام جلويشان نباشد. شرطمان برايشان ثقيل بود اما چون دستور مافوقشان بود، قبول کردند. سفر بسيار خوبي بود و يکي از بهترين خاطراتم در دوران اسارت به شمار ميرفت. بدترين خاطره دوران اسارتتان چه بود؟ حقيقا تلخترين دوران اسارت، رحلت امام راحل بود. تقريبا اواخر عمر امام بود که راديو از بيماري امام خبر داد. از آنجا که فکر ميکرديم، شايد فريب عراقيها براي تضعيف روحيه اسرا باشد، چندان خبر را باور نکرديم اما يک روز روزنامهاي برايمان آوردند که در آن عکسي از حالت بيماري امام راحل در بيمارستان منتشر شده بود که فردي در حال سوپ دادن به ايشان بود. آنجا بود که دلهايمان لرزيد و دست به دعا و توسل شديم. يک لحظه نميتوانستيم باور کنيم که ما باشيم و امام راحل نباشد. همان يک عکس سياه و سفيد، اردوگاه را زير و رو کرد. روحيه اسرا به هم ريخته بود و جلسات دعا را متداوم برگزار کرديم تا اينکه در روزنامه خبر رحلت امام را ديديم. آنقدر ديدن و شنيدن اين خبر برايمان در غربت سخت بود که باور کردني نيست. وضعيتتان در اردوگاه به لحاظ مکاني چطور بود؟ اردوگاه موصل ۱۴ آسايشگاه بزرگ و دو آسايشگاه کوچک با حدود ۲ هزار اسير داشت. جايي که ما براي خوابيدن داشتيم، به اندازه عرض شانه هر اسير و شايد چندسانتي متر بيشتر بود. بهنظر شما چگونه ميتوان پيام اسراي ديروز، رزمندگان ديروز و شهدا را به نسل امروز که چندان تصوري از آن روزها ندارند، منتقل کرد؟ البته قبول دارم تا حد زيادي از جوانان و نوجوانان با اين مسائل بيگانه باشند، البته به معناي اين نيست که ما ناموفق بوديم. فکر ميکنم تا حدودي عملکردمان موفقيتآميز بود که شهيد حججي نمونه بارز يک جوان دهه هفتادي است. جوانان اينچنيني در جامعه بسيارند. آن دوره که به جبهه رفتيم، درصدمان همچون امروز بود. آن زمان هم عدهاي بودند که اهل خطر بودند و پاي کارآمدند. تعدادي هم موافق بودند اما به ميدان نيامدند و تعدادي هم کاري به اين موضوعات نداشتند. امروزه مشکلمان جوانان نيستند، بلکه بزرگترها و مسئولان هستند. کساني که دم از انقلابيگري و پيروي از امام ميزدند، امروز زيرپايشان لرزيده است. بزرگانمان دچار چنين آفتي شدهاند که البته عجيب نيست؛ چراکه وقتي به تاريخ و سيره ائمه نگاه ميکنيم، شاهد هستيم که شيطان دست بردار نيست و قسم خورده که دست از بشر برندارد و تا کنون هم شيطان به اين قسمش پايبند است. بزرگان و مسئولان ما يکي پس از ديگري، پايشان ميلرزد و از خط و ريل ولايت پياده ميشوند. نسل جوان حق دارد بترسد با اين اشرافزدگي که در بين مسئولان شاهد هستيم و رفاه طلبي که در بين آقايان وجود دارد. مسئولاني که دنيا طلب و دنيا دوست شدهاند. نسل جوان بايد به چه کسي نگاه کند. وقتي اين نسل جوان مسئولان را ميبيند، حق دارد که بگويم انقلابي که دم از آن ميگوييد، اين است؟ وقتي در اين شرايط کنوني که زندگي افراد به سختي ميگذرد اما فلان مسئولان سطح زندگياش عالي است، آيا جوان امروزي ميتواند انقلاب را باور کند؟ شعارهاي انقلاب ما اين نبود. همه اين موارد مهم است که دست به دست هم داده تا جوان امروز ما باور نکند. در روزگاري جواناني که جانشان را بر کف گذاشتند و به جبههها رفتند، وقتي در سپاه ميگفت که بيايد حقوقتان را بگيريد، رزمندگان ناراحت ميشدند که ما مگر براي پول به جبهه رفتيم. کسي نميآمد که حقوقش را بگيرد. آيا اين مسائل را ميتوانيم براي جوان امروزي تعريف کنيم؟ آيا او باور ميکند با شرايطي که امروزه شاهد حقوقهاي نجومي مسئولان هستيم. نسل جوان امروز ما حق دارد. البته آنقدر اين مسائل را براي جوانان گفتهام که در وجودشان خودم را ميبينم. همان نوجوان ۱۶ ساله را در وجود پسرانم ميبينم. کمکاريهاي بسياري شده است. امروزه چند فيلم درباره آزادگان توليد شده است؟ با اين اوصاف چگونه ميتوانيم پيام را منتقل کنيم. کتابهاي بسياري منتشر شده اما چند درصد از جوانان اهل مطالعه هستند؟ اي کاش صداوسيما به جاي هزينه کردن براي برنامههاي سرگرمکننده، قدري به اين موضوعات توجه کند. اگر روزي پسرهايتان بخواهند به سوريه اعزام شوند، موافقت ميکنيد؟ حقيقتا اگر بگويند و قصد رفتن داشته باشند، حتما موافقت ميکنم. البته شرايط سوريه رفتن با جنگ ديروزمان متفاوت است. آن روزها يک دانشآموز دوره کوتاهي ميديد و اعزام ميشد اما براي سوريه شرايط خاصي ميطلبد. البته اين روحيه را در پسرانم ميبينم و بسيار اشتياق و اراده دارند. البته خودم هم اگر پايش بيفتد، خواهم رفت. خدا ميداند که يکي از بزرگترين آرزو و حسرتم اين است که از اين وادي جدا افتادهام و مسير زندگيام اينطور شد که جدا بيفتم. از آن روزهاي اسارت يادگاري هم داريد؟ بله از دوران مجروحيتم، دوترکش در ريه دارم که به هرحال اذيت و آزار خود را دارد. در جامعه کنوني چه چيزي شما را بيشتر اذيت ميکند؟ آزاردهندهترين موضوع اين است که حرف ولي فقيه زمين ميماند. مسئولاني هستند که يا تظاهر ميکنند که ايشان را قبول دارند، اما در عمل قبول ندارند و بدتر از آنها که دهن کجي ميکنند. خلاصه پيام همه شهدا اين است که پشتيبان ولي فقيه باشيم. اگر روزي برسد که صحنهاي ببينم و يا خبري بشنوم که حرف مقام معظم رهبري عمل نشده است، بدترين روز من است. هرجا کمبود، مشکل و ناکامي در کشور داريم، ناشي از سرپيچي از دستورات ايشان است. و اما جمله پاياني... اميدواريم عاقبتمان ختم به خيرشود که ختم به خير چيزي به جز شهادت نيست. همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: آخرين خبر در سروش http://sapp.ir/akharinkhabar آخرين خبر در ايتا https://eitaa.com/joinchat/88211456C878f9966e5 آخرين خبر در آي گپ https://igap.net/akharinkhabar آخرين خبر در ويسپي http://wispi.me/channel/akharinkhabar آخرين خبر در بله https://bale.ai/invite/#/join/MTIwZmMyZT آخرين خبر در گپ https://gap.im/akharinkhabar