زیباترین عکس یک شهید برای مادرش
ايسنا
بروزرسانی
ايسنا/ مصطفي بيقرار حضور در جبهه بود اما ما به او اجازه نميداديم. به اين دليل که اعتقاد داشتيم همه نبايد شهيد شوند بلکه افرادي هم بايد در ساير بخشها به ميهن خدمت کنند چون قرار بود معلم شود قطعا توجيه مناسبي براي رضايت ندادن بود.
اين جملات بخشي از گفتههاي «محترم موسوي» مادر يکي از شهداي دوران دفاع مقدس است که براي خبرنگار ما بر سر مزار فرزندش روايت کرده است. اينمادر شهيد که در سالروز شهادت پسرش به گلزار شهدا قدم گذاشته بود در رابطه با چگونگي حضور فرزندش در جبهه و نحوه شهادتش در خاطرهاي بيان کرد: من مادر «مصطفي نظري» هستم. فرزندم شهريورماه سال ۴۷ به دنيا آمد. او در کودکي تا نوجواني بسيار بازيگوش بود و فرزند اولم به حساب ميآمد. به غير از او يک پسر و دو دختر دارم. بازيگوشي مصطفي اين گونه بود که زياد به درس و مشق اهميت نميداد و شيطنتهاي پسرانه خودش را داشت.
هر چقدر که زمان ميگذشت او در رفتارش تجديد نظر ميکرد به گونهاي که در دوره دبيرستان درسش خوب شد و توانست به دانشسرا برود. حضور در دانشسرا همزمان با جنگ تحميلي شده بود. مصطفي بيقرار حضور در جبهه بود اما ما به او اجازه نميداديم. به اين دليل که اعتقاد داشتيم همه نبايد شهيد شوند بلکه افرادي هم بايد در ساير بخشها به ميهن خدمت کنند چون قرار بود معلم شود قطعا توجيه مناسبي براي رضايت ندادن بود. از سوي ديگر برادر من جانباز بود و سختيهايي که جانبازان ميکشند را درک کرده بود. اما مصطفي علاقه ويژهاي به دايياش داشت و همواره پيش او ميرفت و کارهايش را انجام ميداد.
مصطفي در دانشسرايي در طالقان تحصيل ميکرد. آن زمان با جعل امضاي پدرش توانسته بود براي گذراندن دورههاي آموزشهاي نظامي دو هفته از محل تحصيلاش مرخصي بگيرد. نيامدنش به خانه ما را نگران کرد تا اينکه يک روز جمعه براي ديدنش به طالقان رفتيم. خوابگاهي که در آن اقامت داشت کاملا تعطيل بود. با سروصداي زياد توانستيم نگهبان را پيدا کنيم. مشخصات مصطفي را گفتيم و با تعجب از ما پرسيد: «يعني شما نميدانيد فرزندتان دارد آموزش نظامي ميبيند؟!» گفتيم: «خير.» سپس گفت: «مصطفي در افسريه دارد دورههاي آموزش رزمي را ميگذراند.» از طالقان به تهران بازگشتيم و روز بعد براي ديدارش به افسريه رفتيم و نام فاميلش را به نگهباني که در آن مرکز دوره ميديد اعلام کرديم. مصطفي را صدا کردند. از دور ميديديم که با خجالت و نوعي ترس به سوي ما گام برميدارد چون ميدانست که حتي راضي به اين مسئله هم نبوديم.
پرسيديم: «چرا کاري بي اجازه پدرت انجام دادي؟ مگر نميداني نگرانت ميشويم.» گفت: «اين خواسته من است و بايد آن را ادامه بدهم. تصميمم براي حضور در جبهه جدي است.» بعد از گذراندن اين دوره مجدد به دانشسرا بازگشت و پس از چندي در حالي که به ديدار امام (ره) رفته بود به خانه آمد. شور و اشتياق خاصي را در چهره و رفتارش ميشد ديد. سمت من آمد و گفت: «ميخواهم رضايت نامه واقعي را از شما بگيرم.» بچه باحيايي بود و نميتوانست مستقيم چيزي را از پدرش بخواهد براي همين من را واسطه کرد. با هم به اتاق رفتيم و او در مقابل پدرش نشست. من هم کنار همسرم نشستم.
مصطفي بيقرار بود و روي زانوهايش چپ و راست ميشد. با اشاره لب به من اصرار ميکرد که هر چه زودتر موضوع را با پدرش در ميان بگذارم. آقاي نظري متوجه رفتار غيرعادي مصطفي شد و پرسيد: «چرا اينطور ميکني؟» گفتم: «آقاي نظري مصطفي رضايتنامه اصلي را ميخواهد.» پدرش پرسيد: «چرا ميخواي بري.» مصطفي گفت: «اگر اجازه بديد من با خيال راحت تو جبهه حاضر ميشم اما اگر ندهيد من باز هم به جبهه ميرم اما در اون صورت شما عذاب وجدان ميگيريد.» وقتي رضايت را گرفت انگار که بال درآورده است. سريع به زيارت شاه عبدالعظيم رفت و در آنجا به مقدار زيادي مهر و تسبيح براي دانشسرا خريد.
خوان ديگري که مصطفي بايد از آن عبور ميکرد متقاعد کردن مسئولان دانشسرا بود. مصطفي همراه دو دوست ديگرش به نام «عباس» و «سيفيالله» عزمشان را براي حضور در جبهه جزم کرده بودند اما مسئولان دانشسرا به آنها توصيه ميکردند که پس از پايان دوره آموزش تحصيليشان به جبهه بروند ولي آنها نميخواستند اين گونه باشد. مسئول آموزشگاه از آنها انگيزه حضورشان را پرسيده بود. مصطفي گفته بود که ميخواهم شهيد بشوم و جنازهام بازگردد. سيفيالله گفته بود ميخواهم شهيد بشوم و گمنام بمانم. عباس هم يادآور شده بود که تصميماش اين است که جانباز بشود تا به اين صورت به اسلام و کشور خدمتي کرده باشند.
آنها هر سه گفته بودند که ما از خاکيم و بايد به خاک بازگرديم. اين گونه آنها مجوز حضور در جبهه را هم از دانشسرا دريافت کردند. عيد سال ۶۶ را کامل با ما گذراند. سيزدهبدر را بيرون رفتيم. يک تفنگ بادي داشتيم. با پدرش مسابقه تيراندازي برگزار کردند. نشانهگيرياش حرف نداشت و تمام نشانهها را زده بود. پس از سيزده بدر به ديدار دايياش رفت و از او خواسته بود که دعا کند که شهيد شود. همان روز به عکاسي رفت و عکسي را از خودش گرفت. وقتي عکس را به خانه آورد گفت: «زيباترين عکس را برايتان گرفتم که تنها يادگاري باقي مانده از من براي شما باشد.» پس از آن به سازمان انتقال خون رفت و خون هم اهدا کرد. من به او گفتم: «اصلا صحبت شهادت را نکن که تحملاش برايش بسيار سخت است اما تصميماش را گرفته بود.»
روز ۱۶ فروردين به منطقه عملياتي رفت و در عمليات «کربلاي ۸» شرکت کرد. مصطفي روز ۱۸ فروردينماه شهيد شد. دوستانش ميگفتند که ابتدا تيري گردنش را خراش داده بود. از او خواسته بودند که پيشروي نکند اما همان حرفي که به من گفته بود را به آنها زده بود. اينکه «تصميمام را گرفتهام و اکنون راهي را که دارم ادامه خواهم داد.» مصطفي جلو رفته بود و گلوله دوم به قلبش خورده بود. پيکر مصطفي ۱۰ روز در منطقه باقي مانده بود. آفتاب پيکرش را تجزيه کرده بود و از طرفي دشمن بمب شيميايي نيز در منطقه زده بود.
اعلام خبر شهادت مصطفي تقريبا خندهدار است چرا که روزي يکي از همسايههاي ما به منزلمان آمد و گفت: «خانم نظري ممکن است به خانه ما بياييد.» به خانه آنها رفتم. گفت: «آن تلويزيون رنگي که در مسجد ثبت نام کرده بوديد آماده شده است و سر جايش است به شما ميدهيم.» از آنها تشکر کردم. دوباره گفت: «ميخواهم خبر ديگري هم بدهم اما بايد قوي باشي.» بيمقدمه گفت: «مصطفي مجروح است و اکنون در بيمارستان به سر ميبرد.» فهميدم که شهيد شده است. گفتم: «بگوييد مصطفي شهيد شده است.» همين را که به زبان آوردم از هوش رفتم. چند ساعت بعد به سپاه رفتيم و پيکر مصطفي را ديديم. مصطفي با همان لباسهايي که به تن داشت در روز ارتش يعني ۲۹ فروردين در خاک آرام گرفت.
مزاري که اکنون مصطفي در آن آرميده است روايت خودش را دارد. «علي عنايتي» که در قبر کنار مصطفي به خاک سپرده شده پسر عمه مصطفي است. روزي که علي به شهادت رسيد مصطفي به مدت سه ماه در منطقه بود و شب هفت علي به خانه بازگشت. از شهادتش بياطلاع بود. با هم به سر مزار علي رفتيم و در مراسماش شرکت کرديم. شوهرعمه مصطفي راننده کمرشکن بود و در جبهه با ماشين سنگين تانک جابجا ميکرد. پدر علي بسيار بيتاب بود و ميگفت: «من هم روزي شهيد ميشوم ودر کنار علي بايد دفن شوم.» اما مصطفي بلند جواب داد: «قبر کنار علي بايد براي من باشد. من هم شهيد ميشوم.» روزي که شهيد شد عمه مصطفي گفت که بايد به وصيت برادرزادهام عمل کنيد. براي همين مصطفي در کنار پسر عمهاش خاکسپاري شد.
همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد:
آخرين خبر در سروش
http://sapp.ir/akharinkhabar
آخرين خبر در ايتا
https://eitaa.com/joinchat/88211456C878f9966e5
آخرين خبر در آي گپ
https://igap.net/akharinkhabar
آخرين خبر در ويسپي
http://wispi.me/channel/akharinkhabar
آخرين خبر در بله
https://bale.ai/invite/#/join/MTIwZmMyZT
آخرين خبر در گپ
https://gap.im/akharinkhabar