برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo

داستانک/ داشتن دل بزرگ

منبع
بروزرسانی
داستانک/ داشتن دل بزرگ
يکي بود/ تابستان شده بود و هوا خيلي گرم بود. به آپارتمان جديدي رفته بوديم که کولر نداشت. کولري خريدم. براي بردن کولر به پشت‌بام دو تا کارگر گرفتم. کارگرها گفتند که 40 هزار تومان مي‌گيرند. من هم کمي چانه‌زني کردم و روي 30 هزار تومان توافق کرديم. بعد از اينکه کولر را به پشت بام آوردند و زير آفتاب داغ پشت‌بام عرق مي‌ريختند، سه تا 10 هزار توماني به يکي از آن دو کارگر دادم. او يکي از 10 هزار توماني‌ها را براي خودش برداشت و دو تاي ديگر را به کارگر ديگر داد. به او گفتم: «مگر شريک نيستيد؟» گفت: «چرا، ولي او عيال‌وار است و احتياجش از من بيشتر.» من هم براي اين طبع بلندش دست تو جيبم کردم و دو تا 5 هزار توماني به او دادم. تشکر کرد و دوباره يکي از 5 هزار توماني‌ها را به کارگر ديگر داد و رفتند. داشتم فکر مي‌کردم هيچ وقت نتوانستم اين قدر بزرگوار و بخشنده باشم. آنجا بود که ياد جمله زيبايي افتادم: «بخشيدن دل بزرگ مي‌خواهد نه توان مالي.»
اخبار بیشتر درباره
اخبار بیشتر درباره