پرواز تا اوج از کوچههای خاکی روستا
روزنامه جوان/ برگزاري يادواره شش شهيد دفاع مقدس و يک شهيد مدافع حرم روستاي سعيدآباد بهانهاي شد تا با تعدادي از خانواده شهداي اين روستا به گفتوگو بنشينيم. اين يادواره عصر ۲۸ مرداد ۱۳۹۷ در مسجد بابالحوائج (ع) روستاي سعيدآباد ساوجبلاغ برگزار ميشود. شهيدان موسي خيلفرهنگ، محمدرسول شهبازي، مهدي پارسا، محمود شريفي، رحيم باقرپور و محمد نيازاده از شهداي دفاع مقدس و شهيد جواد محمدي مدافع حرم لشکر فاطميون از افتخارات اين روستا هستند. همچنين ۲۵ نفر از مردان اين روستا نيز به افتخار جانبازي نائل آمده و يک آزاده هم روايتگر سالهاي اسارت در بند رژيم بعث عراق است. برگهايي از زندگي پنج شهيد روستاي سعيدآباد را در گفتوگو با خانوادهشان پيشرو داريد. اولين شهيد روستا محمود متولد ۱۳۴۰ بود. از ابتداي انقلاب با دوستان همسن خود در فعاليتهاي انقلابي روستا مشارکت داشت، از نوشتن شعار گرفته تا حضور در راهپيماييهايي که درتهران برگزار ميشد. پدرمان کشاورز بود و مادرمان از سادات و خانهدار. پدر هر روز صبح بعد از نماز صبح يک جزء قرآن تلاوت ميکرد و مادرمان هم در امور خانه مشغول بود. نوع تربيت ديني و مکتبي خانواده روي محمود تأثير خوبي داشت. برادرم درسن ۱۹ سالگي به جبهه اعزام شد. همزمان با محمود، من و دو برادر ديگرم هم در جبهه حضور داشتيم. من جانباز شدم و دو برادر ديگرم هم درمدت حضور در جبهه مجروح شدند. مادر و پدرمان مخالفتي با حضور بچهها نداشتند. از شاخصههاي اخلاقي برادرم بايد به ادب، مهرباني، حوصله، خوش اخلاقي و شوخ طبعياش اشاره کنم. من و محمود مثل دو دوست بوديم. وقتي جبهه رفتم، محمود هم در منطقه بود. خبر حضور من را که شنيد، براي ديدنم آمد. تا من را ديد گفت: کاش صبر ميکردي من به خانه برگردم بعد شما به جبهه ميآمدي. محمود اولين شهيد روستا بود و در اولين روزهاي مقاومت آبادان سال ۱۳۵۹ به آنجا اعزام شد. ايشان در روزهاي دفاع از آبادان شش ماه جنگيد. سال ۱۳۶۰ براي آنکه از جبهه باز نماند به خدمت سربازي رفت و اين بار در کسوت يک سر باز در جبهه حضور يافت. محمود فروردين ۶۱ درعمليات فتحالمبين شرکت کرد. دوم فروردين در دزفول به عنوان ديدهبان لشکر حمزه سيدالشهدا (ع) از ناحيه دست مجروح شد. برادرم در ادامه عمليات، روز ۶ فروردين ۶۱ جهت آزادسازي تنگه رقابيه در کنار سايت چهار و پنج به عنوان ديدهبان لشکر حمزه سيدالشهدا به عمق خاک دشمن بعثي نفوذ کرد و بر اثر اصابت ترکش سر از بدنش جدا شد و به همرزمان شهيدش پيوست. پيکر مطهرش به عنوان اولين شهيد روستا با شکوه هر چه تمام تشييع و در امامزاده اظهرالدين روستاي ايقر بلاغ به خاک سپرده شد. شهيد محمود شريفي در بخشهايي از وصيتنامهاش به نکاتي، چون حفظ حجاب، پشتيباني از ولايت فقيه و انقلاب و همراهي با امام خميني (ره) اشاره دارد. داود خيل فرهنگ برادرشهيد موسي خيل فرهنگ شهيد ۱۶ ساله ما هفت برادر و دو خواهر بوديم. پدرمان کشاورز بود و صرفنظر از پايين بودن توقعات زندگي، مجبور بود سخت کار کند تا ضمن حساسيتي که در بحث درآمد حلال داشت بتواند از پس مخارج زندگي برآيد. بخش عمدهاي از تربيت بچهها بر عهده مادرمان بود که همانند پدر تمام تلاش خود را براي گذران زندگيمان ميکرد. با شکلگيري انقلاب اسلامي و در جريان روند پيروزي آن، خانواده ما همچون ديگر خانوادههاي مذهبي و انقلابي پيگير مسائل بود. برادرم موسي متولد سال ۱۳۴۵ بود. اواخر سال ۱۳۶۰ در حالي که تنها ۱۵ سال داشت راهي ميدان نبرد شد. مادر و پدرمان به خاطر دلبستگي که به او داشتند، ابراز نگراني ميکردند، اما براي موسي اصل اداي تکليف و پيروي از فرمان امام خميني (ره) بود. برادرم بسيار آرام، خوش رو و مهربان بود. در نهايت در ۱۲ ارديبهشت سال ۶۲ در حاليکه تنها ۱۶ سال از بهار زندگياش نگذشته بود در کامياران کردستان به شهادت رسيد. مهدي باقرپور برادرشهيد رحيم باقرپور ۲ جانباز و يک شهيد ما سه خواهر و چهار برادر هستيم. من و برادرم کريم جانباز جنگ تحميلي هستيم و برادرم رحيم سال ۶۵ در شلمچه به شهادت رسيد. خانواده ما يک خانواده کشاورز و بسيار مذهبي بوده و هستند، پدرمان کشاورز بود و مادرم نيز در کنار تربيت فرزندان و کارهاي خانه در کار کشاورزي کمک ميکرد. رحيم در چنين خانوادهاي چشم به جهان گشود. از کودکي و نوجواني در مراسم مذهبي مسجد همراه پدر و مادر و ديگر اعضاي خانواده شرکت ميکرد و اينگونه با انقلاب اسلامي و امام خميني (ره) آشنا شد. رحيم در دوران پيروزي انقلاب ۹ سال بيشتر نداشت و در دوران دفاع مقدس در حالي که هنوز ۱۵ سالش تمام نشده بود عازم جبهه شد. جالب اينکه پدر و مادرم هم با رفتنش مخالفتي نکردند. زماني که من و برادرم کريم در جبهه بوديم رحيم از مادرم ميخواهد موافقت کند تا او هم راهي جبهه شود. مادر ميگويد من مخالفتي ندارم ولي اجازه بده تا يکي از برادرانت از جبهه برگردند بعد شما برو، اما رحيم با مهرباني هميشگي و متانت خاص خود به مادرگفت دو برادرم براي اداي دين به امام و اسلام رفتهاند و من نيز بايد دينم را به اسلام و رهبرم ادا کنم، اگر من نروم شما چگونه ميتوانيد در روز قيامت پاسخگوي حضرت زهرا (س) باشيد که فرزندانش در راه خدا شهيد و اسير شدند؟! سرانجام مادرم به رفتن رحيم رضايت داد و او هم به جبهه آمد. اولين اعزامش در ۱۵ آذر سال ۶۴ بود که تا ۱۵ ارديبهشت ۶۵ در منطقه کردستان حضور داشت. رحيم بسيار مهربان و خوش اخلاق بود. در سختترين شرايط از مرز اخلاق و ادب خارج نميشد به گونهاي که طرف مقابل را با برخورد خود شرمنده ميکرد. ما معمولاً کارهاي همديگر را بدون اينکه به هم بگوييم انجام ميداديم به گونهاي که حتي پدر يا مادرمان هم نميدانستند که آن کار را من انجام دادهام يا رحيم؟! نکته ديگر اينکه رحيم اهل ورزش هم بود و در فوتبال دروازهبان بسيار ماهري در سطح شهرستان بود. رحيم بسيار به رعايت حلال و حرام در زندگي مقيد بود و ما را هم بسياربه آن سفارش ميکرد، زماني که همسرم باردار بود به او ميگفت که قبل از خوردن هر چيز از حلال و مباح بودن آن اطمينان داشته باشد، چراکه معتقد بود براي داشتن فرزند صالح بايد از همان اول به حلال و حرام توجه کرد. رحيم در يازدهم آذرماه سال ۶۵ به منطقه شلمچه در خوزستان اعزام شد و حدود ۴۵ روز بعد در پانزدهم بهمن ماه همان سال بر اثر انفجار خمپاره در نزديکي او به شهادت رسيد. شدت انفجار به حدي بود که سر ايشان و نيمي از بدنشان متلاشي شده بود. در عمليات کربلاي ۵ من مسئول بهداري سپاه ساوجبلاغ بودم که مجروحان را به عقب ميآوردند. يکي از همکارانم مرا به نام باقرپور صدا کرد. در همين هنگام يکي از مجروحان تا نام باقرپور را شنيد مرا صدا کرد و گفت: شما با رحيم باقرپور نسبت داري؟ گفتم برادرم است، گفت: ديدم که شهيد شده است. من نميدانستم که خبر شهادت رحيم را چگونه به پدر و مادرم بگويم تا اينکه تصميم گرفتم آنها را به تشييع جنازه شهيد اسماعيل خدابندهلو ببرم تا از نزديک با حالت و روحيه خانواده شهيد آشنا شوند. وقتي از تشييع جنازه شهيد برميگشتيم مادر فهميد. گفت: مهدي جان چرا حقيقت را به ما نميگويي و چرا خودت را اينقدر اذيت ميکني من ميدانم رحيم شهيد شده است. فرداي آن روز که پدر و مادرم را براي ديدن پيکر برادرم بردم، آنها در اولين اقدام دو رکعت نماز شکر به جاي آوردند و پدرم و مادرم گفتند خدا را شکر که امانتي که خدا به ما داده بود را به خودش برگردانديم. مزار برادر شهيدم واقع در گلزار شهداي امام اظهرالدين است. زهره فرهنگ فلاح همسر معلم شهيد محمد نيازاده مجاهد فاو محمد در فروردين سال ۱۳۳۷ در روستاي سعيدآباد به دنيا آمد. در مدرسه روستاي سعيدآباد مشغول تحصيل شد و بعداز اتمام تحصيلات دوران راهنمايي، راهي تهران شد. همزمان با پيروزي انقلاب موفق به کسب ديپلم شد. بعد به اجبار به خدمت سربازي رفت. وقتي فرمان امامخميني (ره) مبني بر ترک پادگانها را شنيد محل خدمتش را ترک کرد و به صف انقلابيون پيوست. مظاهر فساد دوران طاغوت کمترين تأثير منفي روي محمد نداشت. در اوج خفقان شاهنشاهي انس با قرآن و اهل بيت داشت و درکنار مسجد و روحاني روستا مشق عشق ميکرد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي، محمد سال ۱۳۵۸ براي سپري کردن ادامه خدمت سربازي تحت پرچم نظام اسلامي خودش را معرفي کرد. سال ۱۳۵۹ به استخدام آموزش و پرورش درآمد و معلم روستا شد. بچههاي زيادي در کلاس درسش حاضر ميشدند. محمد تنها معلم بچهها نبود، تمام تلاشش را ميکرد تا در بحث اعتقادي، بچهها بيشتر آموزش ببينند و درکلاس درس حتماً حاضر باشند. سال ۱۳۶۰ با هم ازدواج کرديم. آن زمان فرمانده پايگاه بسيج و انجمن اسلامي روستا هم بود. براي همين با آغاز جنگ به عنوان يک معلم عزم جبهه کرد. با تنوره کشيدن شعله جنگ، وقتي چند نفر از دوستانش در جبهه شهيد شدند، محمد ديگر توان ماندن در روستا را نداشت. سال ۶۴ براي شرکت در عمليات والفجر ۸ از من اجازه خواست و رهسپار شد. بيستوهفتمين روز از بهمن ماه سال ۱۳۶۴ در شهر فاو، محمد پس از سالها مجاهدت در عمليات والفجر ۸ به آنچه هميشه در پياش بود و از خدا ميخواست رسيد و مفقودالاثر شد. ۱۲ سال بعد پيکر مجاهد فاو پس از سالها دوري تفحص شد و به آغوش خانواده بازگشت. حسين محمدي برادر شهيد مدافع حرم جواد محمدي آماده شهادت بود جواد متولد اول فروردين ۵۹ بود. تا کلاس پنجم ابتدايي درس خواند. سال ۶۴ از افغانستان به ايران مهاجرت کرديم. از اقوام ما در دوران جنگ افرادي در جبههها حضور داشتند. جواد مجرد و استادکار آرماتوربندي بود. يک بار يک ماهي بود که از او خبر نداشتيم. به پسر داييام گفته بود به ترکيه ميرود. بعد از يک ماه زنگ زد و گفت: من فرودگاه امام خميني (ره) تهران هستم و ميخواهم به سوريه بروم. شما به پدر و مادر خبر بده. من هم به خواهرم زنگ زدم و گفتم جواد در فرودگاه امام خميني (ره) است و عازم سوريه، شما به بابا و مامان بگو نگران نباشند. البته پدرم بلافاصله با او تماس گرفت و صحبت کرد، اما خيلي اصرار نکرد که نرو، جواد مصمم بود برود، ميگفت: خيلي از دوستانش رفتند. الان هم من ميخواهم بروم. وقتي پدر از او پرسيد يک ماه گذشته کجا بودي؟ گفت: در دوره آموزشي بودم. به هر حال رفت و بعد از پايان مأموريت برگشت. برادرم بعد از مدتي تصميم گرفت دوباره عازم شود. رفت و بعد از پايان مأموريتش آمد. مدتي ايران ماند تا اينکه تصميم گرفت براي بار سوم برود. اين بار پدرمان تا محل اعزام همراهش رفت. جواد مصمم به حضور درجبهه مقاومت بود، اما اين بار با همه دفعات فرق داشت. گويا ميدانست به شهادت ميرسد، گفت: شايد ديگر برنگردم. جواد خيلي شوخ طبع و خوش اخلاق بود، بسيار صبور، خونسرد و دلسوز بود. نوروز ۹۵ در دمشق با او تماس گرفتم. تلفني مفصل با هم صحبت کرديم. انگار آماده شهادت شده بود. به من گفت: عکسش را از دوستش که از همرزمانش بود بگيرم. اين آخرين تماس بين ما بود. پنج روز بعد که دوباره تماس گرفتم گوشياش خاموش بود. جواد هفتم فروردين ماه ۹۵ بر اثر اصابت ترکش گلوله تانک به شهادت رسيد. وقتي پيکرش را به ايران آوردند مراسم استقبال و تشييع با شکوهي در روستاي سعيدآباد برگزار شدکه دور از انتظار ما بود. برادرم نامش را در کنار شهداي روستاي سعيدآباد ثبت کرد.