قانون/ ما در خوابگاه روح داشتيم. اين را تا روز آخري که از آنجا آمدم بيرون هيچکس قبول نکرد. با اينکه گاهي نصف شبها از صداي برخورد قابلمه با زمين در آشپزخانه بيدار ميشدم يا وقتي ميرفتم حمام از حمامهاي بغلي صداهاي عجيب و غريب ميآمد يا ساعت سه نصف شب يکي انگار روي درها ناخن ميکشيد ولي همه سخت معتقد بودند که اينجا روح ندارد و اين چرتوپرتها حاصل توهمات من است. فقط حوري اين حرفها را باورميکرد. ولي او هم انگار برايش مهم نبود. هر وقت از حضور يک روح در خوابگاه با او صحبت ميکردم يک جوري حرف را عوض ميکرد. اصلا از اين چيزها نميترسيد. کلا دختر شجاعي بود. آن روز که طبقه اول خوابگاه آتش گرفت حوري تنها دختري بود که رفت توي دل آتش و دود و چند نفري که گير کرده بودند را نجات داد. موهاي صافي داشت که بدون آنکه شانه کند هميشه لخت و مرتب از دو طرف شانهاش آويزان بودند. خيلي شوخ طبع بود و عاشق دست انداختن اين و آن. مثلا هيچ وقت توي اتاقش حضور نداشت ولي جوري که انگار کمين کرده باشد تا دستت را بالا ميبردي که در بزني از يک گوشه ظاهر ميشد و نفسهايش را پشت گردنت حس ميکردي. معمولا توي پلههاي طبقه منفي يک يعني طبقه حمامها مينشست و کتاب ميخواند و ناخن ميجويد.
با اين همه من تنها دوست حوري بودم. يا او تنها دوست من بود؛ خيلي فرقي نميکرد. به خاطر راه دور و کرايه زياد، دير به دير به خانه سر ميزدم. به نظرم حوري هم وضعيتي مشابه من داشت. رابطهمان داشت خوب پيش ميرفت و من به هماتاق شدن با او براي ترم بعد فکر ميکردم. ولي آن شبي که من و او تنها توي خوابگاه مانده بوديم و قرار شد توي يک اتاق بخوابيم نظرم عوض شد. نصف شب توي تختهايمان دراز کشيده بوديم که يکهو شوخ طبعياش گل کرد. تا ميآمدم بخوابم پاهايم را قلقلک ميداد. وقتي برميگشتم که عصباني نگاهش کنم ميديدم بلافاصله توي تختش دراز کشيده و ميخندد. نه اينکه بخندد بيشتر دندانهايش را نشان ميداد. سه بار اين کار را کرد. دفعه آخر که شاکي شدم با دلخوري پشتش را به من کرد و خوابيد. ولي مثل بچهاي که نميتواند جلوي خودش را بگيرد دوباره قلقلکم داد. بعد هم پتو را از رويم کشيد. تا برگشتم ديدم همانجور پشت به من خوابيده. ولي اين بار سرش را ۱۸۰ درجه چرخاند و خنديد. ديگر شورش را درآورده بود. آمدم بلند شوم و حالش را بگيرم، که يکهو از پشت سرظاهر شد و شروع کرد به ادا و اصول درآوردن.
از جا پريدم. تا به سمتش خم شدم از در اتاق زد بيرون و فرار کرد. از تخت پريدم پايين که دنبالش کنم و يقهاش را بچسبم ولي توي راهرو نبود. يکهو از آشپزخانه صداي برخورد قاشق با زمين آمد. گفتم حتما آنجا پنهان شده. ولي وقتي رسيدم کسي توي آشپزخانه هم نبود. فوري رفتم سمت پلههاي حمام. ولي آنجا هم نبود. از دستشوييهاي خوابگاه هم صدايي نميآمد. ديگر جايي جز اتاقش نبود که نگشته باشم. با عصبانيت تا آخر راهرو و به سمت اتاقش دويدم. ولي در کمال بهت و ناباوري هيچ اتاقي ته کريدور وجود نداشت. فکر کردم خوابم. توي گوش خودم زدم. ولي بيدار بودم. کسي توي خوابگاه نمانده بود که از او بپرسم داستان از چه قرار است. سراسيمه همه جا را پاييدم. هيچ صدايي نميآمد. يک لحظه ياد روح افتادم. بعد اتفاقات را توي ذهنم مرور کردم. بلافاصله برگشتم توي اتاقم. در را از پشت قفل کردم. صداي ناخن را که روي در شنيدم جيغ زدم. به حوري التماس کردم کاري با من نداشته باشد. تند تند وسايلم را داخل يک ساک ريختم. پشت در تکيه دادم تا در را باز نکند. چيزي تا صبح نمانده بود ولي هر لحظهاش هزار سال ميگذشت. هوا که کميروشن شد ساکم را محکم توي بغلم گرفتم. در را باز کردم و وقتي مطمئن شدم کسي توي راهرو نيست دويدم. تا خود ترمينال فقط دويدم. بعد از دو هفته که با ترس و لرز برگشتم هيچکس حرفهايم را باور نکرد. هيچ کس حوري را نميشناخت. وقتي اين وضعيت را ديدم وسايلم را جمع کردم و تا پايان تحصيل به خوابگاه شماره 84 رفتم.
طيبه رسول زاده
بازار