داستانک/ باران همیشه باران نیست!
خراسان/ امروز هم مثل هميشه دير از مدرسه به خانه رسيدم. تقصير آقانعمت، راننده سرويس مدرسهمان است. هميشه پشت چراغ قرمزها خوابش ميبرد و با صداي بوق و سروصداي بچهها از خواب ميپرد. به خانه که آمدم اوضاع اصلا خوب نبود. ظاهرا چند ساعتي باران آمده و همه چيز را به هم ريخته بود. پدر که تازه ماشينش را از کارواش آورده بود، از آمدن باران کلافه بود و مدام به لکههاي آب روي ماشينش نگاه ميکرد و زير لب غر ميزد. مادر، فرش بزرگ وسط هال را به سختي به حياط خانه ميکشيد تا زير نور آفتاب آن را خشک کند. سهراب برادر کوچک ترم، چکمههايش را وارونه در دست گرفته بود و آنها را تکانتکان ميداد تا آب داخلشان خالي شود. از همه جالبتر حال و روز مخمل، گربه بازيگوش من بود که از ترس باران، جرئت نميکرد از خانهاش داخل حياط بيرون بيايد و سهم ماهي خشک شده هر روزش را بگيرد. کيفم را از دوشم درآوردم و به کنار پنجره آمدم. پردههاي خانه همسايه کناريمان آقا و خانم نوروزي، باز کشيده شده بود و هيچکس داخل حياطشان نبود. آن ها هيچوقت از آمدن باران خوشحال نميشدند. لباسهايم را که عوض کردم رفتم سراغ ماهيهاي داخل حوض حياط تا برايشان غذا بريزم، اما آن وروجکها هم با باران ميانه خوبي نداشتند و پشت سنگهاي داخل حوض قايم شده بودند. اصلا من نميدانم چرا همه با آمدن باران مشکل دارند. درست است که کمي شيطنت ميکند، ولي من باران را خيلي دوست دارم. به خصوص وقتي که شکلاتهاي بزرگ شيرياش را با من نصف ميکند. به نظر من باران بهترين دخترخاله دنياست. حسين جعفري