از ماجرای ترور در لبنان تا شعار علیه شهید چمران
صبح نو/ شايد بتوان گفت مصطفي چمران، مردي اسطورهاي بود از آن جهت که زندگياش دائم در تلاطم بود. چمران آرام و قرار نداشت، حتي وقتي براي تحصيل در آمريکا بود. اين بيقراري، او را از قلب عافيت و آسايش به جنوب لبنان کشاند تا مرهمي باشد براي دردهاي شيعيان مظلوم آن کشور و همين بيقراري او را به ايران بازگرداند تا در بزرگترين انقلاب جهان در قرن بيستم نقشآفرين باشد. به بهانه سالگرد شهادت وي، برشهايي خواندني از زندگي وي را منتشر کردهايم. فدايي مصطفي از آمريکا رسيد کاش آن کماندوي آمريکايي زنده بود. اسمش عيسي بود. مادرش جزو تيم امنيتي کاخ سفيد بود و خودش کماندو. حوالي سال شصت بود. از سپاه تماس گرفتند، گفتند «شخصي اينجاست که شما را ميشناسد. آمريکايي است.» اسمش را گفتند، گفتم «ميشناسمش.». اسمش را شنيده بودم. گفته بود «ميخواهم شهيد شوم؛ يا در ايران يا در لبنان. نميخواهم آمريکا بمانم.» رفتيم آورديمش. قدبلند بود، ورزيده و البته سياهپوست. گفتم «اين زخمها چيه روي صورتت، عيسي؟» گفت «بچههاي سپاه زدندم. فکر ميکردند من يکي از خلبانهاي گمشده طبسم.» نه فارسي بلد بود، نه عربي. گفت «به انگليسي ميگفتم به خدا آمدهام پيش دکتر چمران بمانم و بجنگم. خسته شدهام از آمريکا، منتها نميفهميدند. من هر چه ميگفتم همينطور ميزدندم.» گفتم «دکتر چمران را از کجا ميشناسي؟» گفت «وقتي دانشجو بودم کتابش را خواندم. از اسلام حرف زده بود و شيعه و امام زمان، قبل از خواب به جملهاي فکر ميکردم که دکتر مصطفي خيلي آن را تکرار کرده بود. گفته بود بيااي مهدي، بيااي صاحب زمان. من اين جمله را به انگليسي آنقدر گفتم تا خوابم برد، توي خواب صدايي شنيدم. گفتم کي هستي؟ گفت تو چه کسي را صدا زدي؟ من همانم. حالا، عيسي، بلند شو بيا، صدايش خيلي دلنشين بود. گفتم چطور بيايم آقا. خطرناک است. من کماندوي آمريکايي هستم. نميتوانم از اينجا پام را بگذارم بيرون. گفت خطري نيست. بلند شو بيا. من راه را برايت باز کردهام.». عکسهايش را در سراسر آمريکا چاپ ميکنند و به خيلي جاها ميچسبانند و ميفرستند تا نتواند از مرز خارج شود. گفت «مادرم نخستين کسي بود که گفت بايد اعدام بشود. خودم را رساندم لبنان و به بچههاي دکتر گفتند رفته ايران.» هفت، هشت روزي ميشد که ايران بود. رفت اهواز پيش دکتر. ميگفتند، دکتر ميبوسيدش و ميگفت «عيسي گريه نکن. تو حتماً شهيد ميشوي.» عيسي گريه ميکرد. ميگفت «دلم ميخواهد يا اينجا يا لبنان به خاطر اسلامي که گفتي شهيد شوم.» د کتر ميگفت «نگران نباش. کسي که اينقدر سختيها را به خاطر عقيدهاش تحمل بکند به هر چيزي که آرزويش را داشته باشد، ميرسد. اينها را هم خودش وعده داده؛ همان خدايي که به خاطرش از آمريکا بلند شدهاي آمدهاي ايران.» اصرار داشت برود قدس بجنگد يا بميرد. دکتر گفت «نه، الان وقتش نيست. به موقعش ميفرستمت لبنان يا هر جا که خواستي.» عيسي در لبنان شهيد شد. ماجراي ترور چمران در لبنان از خوديها بيشتر توقع بود. ياسر عرفات پول ميداد به خوديها بيايند دکتر را بکشند. يکيشان از همين معلمهاي مؤسسه بود. سه، چهارسالي ميشد که آنجا تدريس ميکرد. دکتر متوجه شده بود که دارد در کلاسهايش کارهايي ميکند. مثلاً ميگويد «چرا اينجا ماندهايد؟ چرا نميزنيد بيرون؟ شماها آزاد آفريده شدهايد. بايد آزاد باشيد.» خود بچهها ميآمدند به دکتر ميگفتند. ميگفتند «به ايشان بگوييد نيايد سر کلاس ما.» دکتر ميگفت «چرا؟» بچهها ميگفتند چي گفته. معلم اطلاع ميدهد که «دارند به ما شک ميکنند. بايد کار را تمام کنيم زودتر. شبي که ميخواست نقشهاش را عملي کند، ماند توي مؤسسه. به دکتر گفت «ميخواهم امشب پيش بچههاي خودم بخوابم، پيش شاگردهام.» دکتر گفت «چي از اين بهتر؟ ميماني تا صبح با هم حرف ميزنيم.» ميآيد پيش طرف ميگويد «ميخواهم تنها باهات صحبت کنم.» طرف خوشحال هم ميشود که «چه بهتر!» دکتر گفت «چرا مکث ميکني؟ من خيلي وقت است، يعني بايد بگويم سالهاست دوست دارم تنها با تو حرف بزنم.» خيلي حرف زدند. دکتر همهاش ميگفته «تو جوان خوبي هستي.» اشاره ميکرده به تيرآهني که دستش بوده، ميگفته «دستت خسته شد. بگذارش زمين، خستگي در کن.» يعني چه؟ يعني «بزن مرا بکش.» حتي به زبان آورده. گفته «از چي ميترسي؟ نترس. اينها همه بچههاي خودت هستند. شاگردهايت هستند.» طرف افتاده به گريه. سرش را گذاشته روي زانوي دکتر، افتاده به گريه.» دکتر سرش را بلند کرده، بغلش گرفته، گفته «حيف تو نبود؟» طرف به خودش فحش داده، گفته «من سگم، پستم، رذلم». طرف گفته «اجازه بده بروم. بروم توي بيابانهاي اطراف.» دکتر گفته «که چي بشود؟» طرف گفته «که خودم را بکشم. من لياقت اين همه مهرباني را ندارم.» دکتر گفته «حرفش را نزن. تو از امشب يکي از بچههاي من هستي.» اين رفتار را با بقيه دشمنهايش هم داشت. دلکندن از پروانه سخت است دکتر بارها از زن آمريکايياش با من حرف زد. ميگفت «زن خوبي بود. حيف که نتوانست تحمل کند.» آنقدر دوستش داشت که اسمش را گذاشته بود پروانه. با او از عشق و سوختن در راه خدا ميگفت. گفتم «کي باعث شد با هم آشنا شويد؟» گفت «مادرش.» از آن زنهايي بوده که يتيمها را دور خودش جمع ميکرده. ميگفت «فلج بود. روي ويلچر مينشست، منتها قدرت عجيبي داشت که ميتوانست روحش را از بدنش جدا کند برود شبها به بچهها سر بزند، بيايد به پرستار بگويد مثلاً برو فلان اتاق، پتو را روي فلاني بينداز و برگرد. يک گوي بلوري هم داشت که تويش نگاه ميکردي از آينده آدم خبر ميداد.» «خانم پروانه» را همينجا ميبيند. ميگفت «از نظر روحي خيلي به من نزديک بود. پا به پام تا لبنان آمد که با دست خودش به بچههاي لبناني و فلسطيني کمک کند، با اينکه مادرش به هردومان هشدار داده بود.» توي گوي بلورياش نگاه کرده گفته «بگذار آيندهتان را ببينم، بعد برويد.» گفت «ديگر اينجا برنميگردي. ميبينمت که روي کوهها از اين صخره به آن صخره ميپري. اسلحهات را هم ميبينم که داري ميجنگي. يک چيز ديگر هم ميبينم ديگر با دختر من زندگي نميکني.» ميگفت «با ماشين خودمان با بچهها آمديم يونان و از آنجا هم لبنان، خانم پروانه يک سال تمام با جان و دل آنجا ميماند و به بچهها رسيدگي ميکند. دکتر ميگفت زخميهايي را که ميآوردند آنجا، ميآمد نوازششان ميکرد، با آنها حرف ميزد، زخمشان را ميبست، غذا دهانشان ميگذاشت.» بمباران و شرايط بد زندگي در آنجا باعث ميشود خيلي به آنها سخت بگذرد، بهخصوص به خانم پروانه و بچهها. گفت ديگر نميتواند اينجا اينطوري زندگي کند. سخت است برايش. گفت «بيا برگرديم آمريکا.» گفتم «حالا ديگر من فقط چهار تا بچه ندارم، تمام اين پانصد، ششصد نفر بچههاي من هستند، نميتوانم ولشان کنم، بروم آمريکا. گفتم من نميتوانم بيايم پروانه. اگر ميماني، تو بمان با هم باشيم به اين بچهها کمک کنيم.» گفت «نميتوانم.» ميرود. بچهها را هم ميبرد بلکه دکتر تحت فشار قرار بگيرد، بعد خودش بيايد. ميدانست دکتر بچههايش را خيلي دوست دارد، بهخصوص دوسالهاش را. سه روز بعد از رسيدن به آمريکا، خانم پروانه زنگ ميزند به دکتر. ميگويد «پاشو بيا، مصطفي. بيتو اينجا لطفي ندارد.» دکتر ميگفت «گفتم فکرهايم را کردم پروانه. گفت خب. گفتم نميتوانم. گفت يعني ميخواهي بگويي. گفتم يعني ميخواهم بگويم آزادي، هرکاري که دلت ميخواهد بکن. گفت يعني به همين راحتي حرف از جدايي ميزني؟ گفتم سخت است خيلي، خودم ميدانم، منتها مثل اينکه چارهاي نيست.» خوشحالي امام دو روز بعد خدمت امام شرفياب شديم، در مدرسه علوي. ۶، ۷ نفري بوديم. شيخ مهدي بود و حسين حسيني و نبيه بري. آنجا بودم که دکتر مصطفي وارد شد. يک آقايي به امام معرفياش کرد که «دکتر مصطفي چمران.» امام وقتي اسم دکتر را شنيد، تبسم کرد و چهرهاش باز شد. فهميدم او را نديده و فقط اسمش را شنيده و حالا که براي نخستينبار ميبيندش، نميتواند خوشحالياش را نشان ندهد. قدم زدن با مخالفان عدهاي از ساواکيها و کارمندهاي شهرداري منطقه ۱۳ و گروههاي ملي و تروتسکيست و بقيه ميآمدند جلوي نخستوزيري جمع ميشدند و شعار ميدادند که «مرگ بر چمران.» از دفتر نخستوزيري آمد پايين، رفت جلويشان، شروع کرد به راه رفتن. يکيشان آمد توي صورت خود دکتر گفت: مرگ بر چمران. رفتم بهش گفتم که «چيکار ميکني دکتر؟» رفت بينشان قدم زد. هيچکدامشان باور نميکردند او بيايد بينشان خونسرد راه برود يا لبخند بزند. وحشت کرده بودند. حتي بعضيهايشان رها کردند و رفتند. حتي براي ديدن معشوق امام آنزمان قم بود. دولت موقت پنجشنبهها ميرفت آنجا براي گزارش و صحبت و کسب تکليف. تمام وزرا ميرفتند. دکتر معمولاً نميرفت. هميشه بهانه ميتراشيد. آن روز سه، چهار جلسهاي ميشد که نرفته بود. صبح هم يکي از منتفذين آمده بود، نيش زده بود و رفته بود. دکتر يادم آورد که «ديدي آمد چطوري به همهمان دهنکجي کرد و رفت؟ گفتم «چرا نميرويد حقايق را به امام بگوييد؟» خيره شد توي چشمهايم. سکوتش جرأتم داد بگويم «الآن شما سه، چهار هفته است با هيات دولت نرفتهايد قم. هر دفعه هم يک بهانه آوردهايد.» گفت «نميروم. به امام هم نميگويم.» گفتم «ببخشيد دکتر، ولي اين تکبر نيست که نميرويد پيش امام؟» گفت نميشود. نميتوانم. گفتم «چرا؟» گفت «او امروز محور است. قدرتي است که بزرگترين قدرتهاي عالم از او ميترسند. اين هم امروز معلوم نميشود. آينده مشخص ميکند او کي بوده و چيکار کرده. اينهايي که ميبيني ميروند پيشش کسانياند که ميخواهند در محور قدرت امام براي خودشان کسب قدرت کنند. من حاضر نيستم همراه اين آدمها يک قدم بردارم. حتي اگر براي ديدن معشوقم باشد.» بعدها که راهش نميدادند امام را ببيند، گفت «ميبيني؟ باورت ميشود؟ اين همان امامي است که هر بقالي ميتوانست ببيندش. حالا کاري کردهاند که چمران هم از صبح تا عصر پشت در اتاقش ميماند و اجازه ملاقات ندارد.» به اندازه يک عدس دکتر ميدانست من دهلاويه را مثل کف دستم ميشناسم و بهترين کسي که ميتواند برود جاي ايرج فقط منم. اگر من نرفته بودم تهران ديگر نيازي نبود دکتر خودش مقدم را بردارد ببرد دهلاويه و منطقه را نشانش بدهد و توجيهاش کند. آمدم نخستوزيري که بليت بگيرم و برگردم. زنگ زدند گفتند «دکتر زخمي شده.» تماس گرفتم اهواز، شنيدم آن چيزي را که حدسش را ميزدم. گفتند «نميخواهد بيايي. جنازه فردا با هواپيما ميآيد تهران» صبح رفتيم فرودگاه، جنازه را تحويل گرفتيم، گذاشتيم روي سقف ماشينمان، برداشتيم آورديم. شب برديمش مجلس، آقايان آمدند عزاداري کردند. مهندس چمران آمد گفت «دکتر را ببريد پارک شهر، پزشکي قانوني.» برديمش توي اتاقي که کاشيکاري بود. چهار، پنج نفر بوديم. نزديکترين دوستان دکتر رفتند دکتر مخصوص آوردند. آمد سرش را شکافت و يک ترکش به اندازه يک عدس از داخل سرش درآورد. باورتان ميشود؟ به اندازه يک عدس.