داستانک/ ماجرای گرمابه و ناصرخسرو
آخرين خبر/ چون به بصره رسيديم، از برهنگي و عاجزي به ديوانگان ماننده بوديم و سه ماه بود که موي سر باز نکرده بوديم و مي خواستم که به گرمابه روم، باشد که گرم شوم که هوا سرد بود و جامه نبود و من و برادرم هر يک به لنگي کهنه پوشيده بوديم. خورجينکي که کتاب در آن مي نهادم بفروختم و از بهاي آن درهمي چند در کاغذ کردم که به گرمابه دان دهم تا باشد که ما را کمي بيشتر در گرمابه بگذارد. چون آن درهم ها پيش او نهادم، در ما نگريست. پنداشت که ما ديوانه ايم و نگذاشت که ما به گرمابه برويم. از آنجا با خجالت بيرون آمديم و به شتاب برفتيم. کودکان بر درِ گرمابه بازي مي کردند، پنداشتند که ما ديوانه ايم. در پي ما افتادند و سنگ مي انداختند. ما به گوشه اي شديم و به تعجب در کار دنيا مي نگريستيم. پس مرا در آن حال با مردي پارسي که اهل فضل بود آشنايي افتاده بود و او را با وزير مُلک اهواز صحبتي بود. احوال مرا نزد وزير باز گفت. چون وزير بشنيد، مردي را با اسبي نزديک من فرستاد که چنان که هستي برنشين و نزد من آي. من از بد حالي و برهنگي شرم داشتم و رفتن، مناسب نديدم. نامه اي نوشتم و عذرخواهي کردم. در حال، سي دينار فرستاد که اين را بهاي جامه دهيد. از آن دو دست، جامه نيکو ساختيم و روز سوم به مجلس وزير شديم. مردي اديب و فاضل و نيکو منظر و متواضع ديدم و متدين و خوش سخن. بعد از آن که حال ما نيک شده بود، روزي به در آن گرمابه شديم. چون از در برفتيم، گرمابه بان و هر که آنجا بودند همه بر پاي خاستند و بايستادند و دلاک و قيم درآمدند و خدمت کردند و به وقتي بيرون آمديم و در آن ميانه حمامي به ياري گفتي اين جوانان آنان اند که فلان روز ما ايشان را در حمام نگذاشتيم و گمان مي بردند که ما زبان ايشان ندانيم. من به تازي گفتم که راست مي گويي، ما آنيم که پلاس پاره بر پشت بسته بوديم. آن مرد خجل شد و عذرها خواست. منبع: سفرنامه ناصرخسرو