برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo

مدافع حرمی که تاریخ عقد و شهادتش یکی شد

منبع
باشگاه خبرنگاران
بروزرسانی
مدافع حرمی که تاریخ عقد و شهادتش یکی شد
باشگاه خبرنگاران/ شهيد مدافع حرم، نامي است که در اين سال‌ها زياد آن را شنيده‌ايم؛ اما هر کدام به فراخور شناخت و شايد حتي گرايش سياسي خود از آن برداشتي داشته‌ايم. گاهي فقط مي‌دانيم که فردي به سوريه رفته و آنجا به شهادت رسيده و نمي‌دانيم در وراي اين عنوان چه سختي‌هايي نهفته است، نمي‌دانيم چه سخنان و شايد بهتر باشد بگوييم چه نيش زبان‌هايي به کام اين شهدا و خانواده‌هاي آن‌ها ريخته مي‌شود، و تنها ايمان راسخ اين عزيزان است که قدم‌هاي آنان را استوارتر از گذشته مي‌کند، نمي‌دانيم که خانواده‌هاي شهداي مدافع حرم در اين غوغاي تبليغاتي دشمن خارجي و ستون‌هاي کج پنجم شان در داخل چه خون دل‌ها مي‌خورند، و فقط بايد به خدا پناه برد از آه اين عزيزان، آنجا که همسر شهيد مي‌گويد: «تنها اين فکر که خدا شاهد سختي‌هاي ماست آرامم مي‌کند.»‌ نمي‌دانيم شهيدان مدافع حريم ولايت با اطلاع از همه اين مسائل، با وجود علاقه فراوان به زن و فرزند و خانواده به چه نگاه عميق و ايمان خالصي رسيده‌اند که قدم در اين راه گذاشته‌اند و صدالبته که به فرموده مقام معظم رهبري اجر دو شهيد را دارند. آري صفحه فرهنگ مقاومت اين هفته به استان همدان محله اعتماديه به سراغ خانواده‌اي رفت که شهيد گرانقدري به نام محسن فانوسي که پايه و اساس زندگي خود را معامله با خدا قرار داده و در اين راه حاضر مي‌شود از جگرگوشه‌هايش بگذرد تا مبادا دست نامردان روزگار به حريم اهل بيت (ع) برسد، تا جايي که عکس فرزند خردسالش را از خود جدا مي‌کند تا مبادا وابستگي به نازدانه‌اش مانع انجام وظيفه شود. او کسي است که آن‌قدر شجاعت و صلابت دارد که ميدان مين برايش فرقي با ديگر نقاط اين کره خاکي ندارد. آنچه گفته شد تنها گوشه‌ايست که هزاران حرف نگفته در رابطه با شهيد فانوسي و در ادامه با خانم سميرا حميدي نامدار همسر شهيد محسن فانوسي به گفتگو پرداختم تا حرف ديگري از نحوه سلوک شهيد چراغ راهمان شود. اما بي‌قراري‌هاي دختر چهارساله شهيد چه آشناست! انگار جايي و در واحه‌اي از لحظه تاريخ اين بي‌قراري‌ها را ثبت کرده است، و تاريخ تکرار مي‌شود ... برقراري صلح و عدالت پيوسته با جان فشاني‌ها و آزاد مردي‌ها به جاست، اينجا سرزمين آزادگي است و شاگردان مکتب حسين (ع) رقيه‌ها دارند! ابتدا در رابطه با همسر شهيدتان و خصوصيات او بفرماييد؟ همسرم متولد سال ۵۹ بود، در سال ۷۹ در گردان ۴۳ رزمي مهندسي امام علي (ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامي استخدام شدند و در گردان تخريب مشغول به کار بود و قريب به ۱۳ سال در جهت پاکسازي ميدان مين در مناطق مرزي کشور از جمله شمال غرب، جنوب و شلمچه و بسياري از مناطق ديگر خدمت مي‌کرد و در سال ۹۲ به‌عنوان پاسدار نمونه انتخاب شده بودند. خصوصيت بارز شهيد برگرفته از حديثي از حضرت زهرا (س) است که فرمودند «اگر مي‌خواهيد اصلح مصلحت‌ها شامل حالتان بشود کارتان را با اخلاص انجام دهيد» و لذا يکي از ويژگي‌هاي شهيد اخلاص بالاي او بود و تواضع و فروتني او که زبانزد خاص و عام بود، همچنين احترام به والدين، تقيد به نماز اول وقت و تعادل در دين از ديگر خصوصيات شهيد بود. از خودتان و همسرتان بگوييد و اينکه فصل آشنايي‌تان با شهيد چطور رقم خورد و زندگي مشترکتان از چه زماني آغاز شد؟ خانواده همسرم يکي از همسايه‌هاي بستگانمان بود و ما در حين روابطي که با اين خانواده داشتيم، با خانواده شهيد نيز تا حدودي آشنا شده بوديم. در نوروز سال ۷۹ براي نخستين‌بار براي عيد ديدني از پدر شهيد فانوسي که همه به‌عنوان عموعلي از او ياد مي‌کرديم، در منزل ايشان حضور پيدا کرده و آنجا محسن را براي بار نخست در حالي که عفت و حيا از سرتا پايش نمايان بود با لباس‌هاي سفيد و تميز و محاسن مشکي ديدم. پس از نوروز آن سال به واسطه عروسي دختر عمويم خانواده محسن کاملا با من و خانواده‌ام آشنا شدند و مرا به محسن پيشنهاد داده بودند اين در حالي بود که من اصلا به ازدواج فکر نمي‌کردم و تنها چيزي که فکر مرا درگير کرده بود، ادامه تحصيل بود. پس از اين آشنايي، مادر شهيد فانوسي مرا از مادرم خواستگاري کرده و پدر و مادرم به خاطر احترامي که براي خانواده آقاي فانوسي قائل بودند، اختلافي با ازدواج ما نداشتند، ولي سپردند به خودم که تصميم آخر را بگيرم. هنوز مردد بودم. خيلي با خودم کلنجار مي‌رفتم تصميم بسيار سختي بود. بالاخره يک شب دو رکعت نماز توسل به حضرت زهرا (س) خواندم از خود حضرت زهرا (س) خواستم کمکم کند که تصميم درست را بگيرم. همان شب خواب عجيبي ديدم. خانمي که چهره‌اش را نديدم جلو آمد و يک انگشتر با نگين زرد به دستم انداخت. صبح که از خواب بيدار شدم حس خوبي داشتم. حس مي‌کردم اين خواب يعني بايد پيشنهاد ازدواج را قبول کنم. بعد‌ها محسن هميشه به شوخي مي‌گفت: «مواظب انگشتر زرد رنگ باش». مادرم موافقت من را اعلام کرد. جلسه دوم محسن گفت: «فرداي همون روزي که اومديم خونتون رفتم مشهد، همان‌جا از آقا امام رضا (ع) خواستم که مِهرم رو به دلت بندازه و وقتي بر‌مي‌گردم جواب مثبتت رو بشنوم». در نهايت سال ۷۹ نامزد و در نهم آبان ۸۱ عقد کرديم و تاريخ شهادت ايشان هم دقيقا ۹ آبان سال ۹۴ بود، يعني تاريخ عقد و شهادت ايشان يکي شد، در اين مدت محسن در اکثر مواقع در ماموريت بود و مي‌توانم بگويم ما بيشتر از سه سال در کنار هم نبوديم، حتي يک هفته بعد از عروسي حدود يک ماه به ماموريت رفت، و از همان لحظه بود که سختي‌هاي شغل محسن آغاز شد. حاصل زندگي مشترک ما دو فرزند است که محمد مهدي در سال ۸۵ و فاطمه زهرا در سال ۹۲ به دنيا آمد و ايشان با وجود اينکه در طول يک ماه تنها يک هفته را در خانه بود وظايف خود را به‌عنوان يک پدر در نهايت دقت و به‌طور کامل انجام مي‌داد، و از تعهدات شغلي خود نيز غافل نمي‌شد. از همان لحظه‌هاي آغاز زندگي شهادت‌طلبي در وجود او موج مي‌زد. از روز اول هر ماموريتي که مي‌رفت با اين عنوان که اين آخرين ماموريت من است تصميم به رفتن مي‌گرفت. از ابتدا زندگي ما گره خورده بود به توسل به حضرت زهرا (س)، به‌طوري که همان شب خواستگاري من خوابي در اين رابطه ديدم و از طرفي داستان ارادت محسن به حضرت‌فاطمه (س) سبب شد خداوند دختري به ايشان عنايت کند که نامش را فاطمه زهرا گذاشت، محسن شاکر خدا بود و هميشه به خودش قول داده بود به او بي‌احترامي نکند و نهايت وظيفه شناسي را در قبالش انجام دهد؛ اما هنگامي که براي ماموريت عازم سوريه شد عکس فاطمه زهراي يک سال و نيمه را با وجود تمام تعلقات بوسيد و کنار گذاشت. من و محسن عقايد يکساني داشتيم و دغدغه ذهن من هم رسيدن به همين مقام بود، اما پس از عروسي با دلبستگي شديدي که به وي پيدا کرده بودم، همواره استرس شغل محسن را داشتم. با رفتن آقا محسن به سوريه مخالفتي نکرديد؟ در مشهد و در کنار باب الجواد نشسته بوديم که موضوع رفتن را با من مطرح کردند، من نمي‌دانستم در سوريه جنگي به اين بزرگي باشد و اين رفتن با رفتن‌هاي ديگر متفاوت باشد و لذا گفتم خب به سلامتي، شما از اينگونه ماموريت‌ها زياد رفته ايد؛ اما در جوابم گفت نه اين‌طور نيست، اين ماموريت با ديگر موارد متفاوت است، در اين مورد مسائلي هست که مي‌خواهم تو راضي باشي و تمام حواست به بچه‌ها باشد، او به من گفت وقتي پاي دفاع از حرم و حريم اهل بيت باشد من به‌عنوان يک نظامي موظف هستم طبق تعهدي که دارم بروم و از اعتقاداتم دفاع کنم، من هم مي‌دانستم که محسن هيچ وقت خطا نمي‌کند؛ البته صحبت در محضر امام‌رضا (ع) و فضاي نوراني حرم هم در قانع شدن من بي‌تأثير نبود. من حالا مي‌فهمم که شهداي ما که از جمله آن‌ها محسن بود به مقام شهود رسيده بودند به اين معنا که برخوردش با مادر، بچه‌ها و خداحافظي‌اش با خانواده من و از همه مهم‌تر وصيتي که موقع رفتن کرد نشان از اين داشت که از شهادت خود آگاه شده است. وقتي که ما از مشهد برگشتيم فاطمه زهرا در مسير مريض شد، او حتي به حدي گرمازده شده بود که لباس‌هاي محسن به‌طور کامل کثيف شد. من گفتم تو ناراحت نيستي که لباس‌هايت کثيف شده؟ در جواب گفت: نه من مي‌خواهم حال که در کنارت هستم زحمت بچه‌ها روي دوشم باشد تا وقتي که نيستم تو بتواني با اين موضوع کنار بيايي. از رفتن او به سوريه نگران نشده بوديد؟ همان موقع بود که عکس فاطمه زهرا را از جيب خود بيرون آورد و بوسيد و کنار گذاشت، وقتي به او گفتم که تو هميشه عکس بچه‌ها را همراه خود مي‌بردي، حالا چرا اين کار را مي‌کني؟ گفت اين دفعه با دفعات ديگر فرق مي‌کند، اگر عکس‌ها همراهم باشد نمي‌توانم ماموريتم را کامل انجام بدهم، من هم با شوخي گفتم تو خيلي وقت است مي‌گويي شهيد مي‌شوي، برو ببينم اين بار چه مي‌کني. او هم رو به من کرد و درباره محل مزار و کار‌هاي بعد از شهادتش صحبت کرد و حتي آيه «انالله وانااليه‌راجعون» را تلاوت کرد، من هم ديدم حرفي براي گفتن ندارم، تنها به فکر فرو رفتم که انگار رفتار محسن با دفعات گذشته بسيار متفاوت شده است. به هر حال اصرارش اين بود که من او را بدرقه کنم، آن روز او خيلي‌گريه کرد و تمام محاسنش خيس شده بود، او رفت و دقيقا ۲۵ روز بعد شهيد شد. فکر مي‌کنيد چه ويژگي‌هايي باعث شد خود را به مدافعان حرم برسانند؟ بحث شهادت و شهيد با زندگي محسن عجين شده بود، او از ابتداي بلوغ با شهدا انس گرفته بود و در واقع طلب شهادت از خداوند جزء آرزو‌هاي او بود. او يک تخريب چي بود و مطمئنا دغدغه‌هاي بسياري داشت و اين دغدغه‌ها تنها مختص ميدان جنگ نبود؛ بلکه هدف او رضايت و خواست خداوند بود. او همواره آماده خدمت بود، لذا وقتي بعد از ۲۳ روز خدمت پاهايش را از پوتين در مي‌آورد تاول زده بودند و به قول همرزمانش نمي‌شد پوتين تخريب چي را به راحتي در‌آورد. حتي در طول ۶ ماه که شلمچه بودند مي‌گفت حلال کن و توقع نداشته باش در اين مدت به من پولي داده بشود. يکي از دوستان همسرم مي‌گفت وقتي به سوي ميدان مي‌رفت پشت پايش مين بود و وقتي به او مي‌گفتيم مراقب مين‌ها باش مي‌گفت اين‌ها ديگر با من دوست شده‌اند، او از مرگ هراسي نداشت و به عقيده من شجاعت محسن سبب شد وارد چنين معرکه‌اي شود. راجع به محل و نحوه شهادت ايشان اطلاعي داريد؟ قبل از اينکه راجع به شهادت وي صحبت کنم خوب است خاطره‌اي از زمان رفتن محسن برايتان بگويم. روزي که قرار بود همسرم به سوريه برود فرد ديگري از دوستان خود همراه او نبود و محسن از اين موضوع ناراحت بود و مي‌گفت نمي‌شود که مسافر بدون همراه به شهر غريب برود. بعدا فهميدم که در مسير و داخل اتوبوس شهيد بشيري را مي‌بيند، هر دو شهيد از همدان اعزام شده بودند و دقيقا پروازشان هم با هم بود. شهيد بشيري نقل مي‌کرد که وقتي محسن من را داخل اتوبوس ديد خيلي خوشحال شد، شهيد بشيري هم به شوخي به محسن مي‌گويد که يکي از ما بالاخره جنازه ديگري را برمي‌گرداند. دوستانش مي‌گفتند در مدت ۲۵ روزي که آقا محسن در سوريه بوده، سکوت، تواضع او و همچنين وظيفه‌شناسي محسن نسبت به نظافت البسه و سرويس بهداشتي ما را به تعجب واداشته بود، محسن به حدي فروتن بود که در ماموريت‌ها او را امام جماعت مي‌کردند. همرزمان شهيد تعريف مي‌کنند که هنگامي که مي‌خواستند به منطقه بروند شهيد بشيري و محسن بر سر اينکه کدام يک برود بحثشان مي‌شود، محسن اسلحه حسين بشيري را مي‌گيرد و مي‌گويد حسين من بايد بروم، من نمي‌توانم بمانم؛ لذا روز چهلم محسن بود که شهيد بشيري وقتي پوتين‌هاي محسن را آورد گفت خانم فانوسي بنده وقتي به محمدمهدي و فاطمه زهرا نگاه مي‌کنم خجالت مي‌کشم، من از شما مي‌خواهم دعا کنيد تا به سالگرد محسن نرسيده من شهيد شوم، و مدتي نگذشت که او نيز به محسن پيوست؛ لذا اينکه گفته شده کار شهدا به يکديگر گره خورده، درست است. اين دو شهيد اجر کارشان را از حضرت زهرا (س) گرفتند. و، اما راجع به شهادت آقا محسن بايد بگويم وقتي ايشان مشغول به پاکسازي منطقه بودند، تيري توسط يک تک تيرانداز به پيشاني او شليک شده و به شهادت مي‌رسد، يکي از دوستانش مي‌گفت محسن لحظات آخر به آسمان نگاهي کرد، لبخند زد به پهلو خوابيد. من شب خاکسپاري محسن خيلي ناراحت بودم که او در غربت چگونه جان داده است، همان شب خواب ديدم محسن دست خود را به يک آقايي داده که عبايي قهوه‌اي و شالي سبز بر سر دارد و با لبخند مي‌رود، بعد از آن بود که ديگر در همه مراسمات آرام بودم و احساس مي‌کردم من بايد حسرت بخورم چرا که نفهيدم با چه کسي زندگي کردم. هنگامي که خبر شهادت محسن را به شما و پدر و مادر شهيد دادند چه حالي پيدا کرديد؟ محسن در طول ۲۵ روزي که رفته بود سه چهار بار بيشتر تماس نگرفته بود و مدت تماس‌ها هم در حد سه دقيقه بود که آن هم از احوالات من و بچه‌ها مي‌پرسيد، آخرين باري که تماس گرفت ظهر جمعه بود. محمد و فاطمه داشتند در خانه اذيت مي‌کردند، يک لحظه با خودم گفتم خدايا چه مي‌شد من به کما مي‌رفتم تا محسن برگردد؟! اعصابم خيلي بهم ريخته بود. دقيقا اذان ظهر بود که نشستم زيارت عاشورا بخوانم که تلفن زنگ زد، فقط گفت سميرا مواظب بچه‌ها باش، آن‌ها غيراز تو کسي را ندارند، خداحافظ! اين را گفت و تلفن را قطع کرد، من گفتم محسن چه مي‌گويي؟ ولي ديگر فايده‌اي نداشت و تلفن را قطع کرده بود. دوستانش مي‌گويند يک ساعت بعد از تلفن وارد منطقه مي‌شود و به شهادت‌ مي‌رسد. بعد از اين تلفن از او بي‌خبر بودم تا اينکه چهارشنبه شب با آقاي ناينکدي تماس گرفتم، ايشان گفت که جانباز شده است، گفتم خدا را شکر عيبي ندارد، من نوکري ايشان را مي‌کنم. بعد ديدم يکي يکي دوستان و همسايه‌ها به خانه ما مي‌آيند، مانده بودم که جريان چيست، بعد يکي از دوستان گفت، تو چند سال است منتظر چه اتفاقي هستي؟ گفتم يعني چه؟ گفت محسن شهيد شده من باورم نشد، رفتم خانه مادرم، ديدم عمويم آمد آنجا، دست روي شانه‌ام گذاشت و گفت بگو «انا‌لله و انا‌اليه راجعون» وقتي اين را گفت ياد حرف محسن افتادم. بعد از آن اولين ديدار من با پيکر محسن در پادگان بود، آنجا انگشتري محسن را به من دادند، روي انگشتر نوشته بود يا فاطمه زهرا (س)، رفتم بالاي سرش، فکر مي‌کردم با پيکر بدون دست و پاي او مواجه مي‌شوم؛ اما ديدم بدنش سالم است و تنها از پيشاني تير خورده است. حس عجيبي بود و بوي عجيبي از پيکر او مي‌آمد، مانند کسي که منتظر مسافرش است دلتنگي چند روزه تمام شد؛ اما هنگامي که مي‌خواستند او را در قبر بگذارند ياد آيه استرجاع افتادم. آخرين خواسته‌ام از محسن اين بود که گفتم دعايم کن که کارم سخت است بزرگ کردن دو تا بچه آن هم به تنهايي کار خيلي سختي است، در طول اين سه سال هم نشده که من از محسن کمک بخواهم و او به من کمک نکند. دوري آقا محسن را چطور تحمل مي‌کنيد؟ گفتن يک سري از حرف‌ها خيلي هم آسان نيست، چون حرف‌هاي عجيبي درباره ما زده مي‌شود، حتي خيلي از شهدا را ديده‌ايم که لحظه تولد فرزندشان بالاي سر همسر نبودند؛ اما تنها چيزي که مي‌توانم بگويم اين است که جز عنايت خدا که در هنگامه درد و مشکلات به داد انسان‌ها مي‌رسد نمي‌تواند نجات‌دهنده باشد. من معتقدم خداوند براي لحظه لحظه‌هاي سخت زندگي به ما اجر خواهد داد و حتي در مواقعي شده که به حدي نبود محسن مرا آزار داده که تنها خداوند و اينکه او بيننده اين لحظات است من را آرام کرده، و همين برايم کافي است، و به نظر من همه اين مشکلات باعث مي‌شود ايمان ما محک بخورد، مخصوصا در اين شرايط سخت زندگي. سختي‌هاي که حضرت زينب (س) در مقابله با ابن‌زياد کشيدند و فرمودند «ما رايت الا جميلا» من چيزي جز زيبايي در کربلا نديدم نويدي است براي همه؛ البته داشتن صبر و استقامت ايشان کار هر شخص عادي نيست و توکل، ايمان قوي مي‌خواهد. جواب شما به کساني که منتقد حضور مدافعين حرم در سوريه هستند چيست؟ بنده گاهي اوقات به اين نتيجه مي‌رسم که خدا در مواردي دست روي بعضي از بندگانش مي‌گذارد تا چراغ راهي براي ساير مردم باشند. شهداي مدافع حرم نماد‌هايي هستند تا به ما بياموزند هر کدام از ما مي‌توانيم در هر موقعيتي که هستيم شرايط ظهور حضرت، ولي عصر (عج) فراهم کنيم. شهداي مدافع حرم با آگاهي کامل قدم در اين راه برداشتند و لذا کساني که معتقدند شهداي ما بدون آگاهي اين مسير را رفته‌اند سخت در اشتباه هستند، چرا که شهدا بايد به مقام يقين برسند تا جان را فدا کنند و مطمئنا راه شهدا بي‌ثمر نمي‌ماند. دشمنان داخلي ما مي‌گويند جان دادن در کشور‌هاي ديگر فايده ندارد، در جواب چنين روشن فکراني بايد گفت براساس چنين طرز تفکري شهداي انقلاب اسلامي ما نيز مسير اشتباهي رفته‌اند. شهداي مدافع حرم در مسير دفاع از حريم اهل بيت قدم برداشتند حريمي که اگر دفاع نمي‌شد امنيت ملتي از بين مي‌رفت، مسئله‌اي که ديگر قابل جبران نبود. درسي که شهداي مدافع حرم به ما دادند وصيت‌ها و دست نوشته‌هاي آنان است که به‌عنوان مثال محسن در وصيت خود نوشته بود که در هر مقام و منزلتي هستيم بندگي خدا کنيم، يعني حواسمان باشد در هر زمانه‌اي هر چيزي اتفاق مي‌افتد امتحان الهي است. به فرموده مقام معظم رهبري شهداي مدافع حرم اجر دو شهيد را دارند، معتقدم قطره قطره خون شهداي ما ارزش دارد، ما الان ارزش کار شهداي مدافع حرم را نمي‌دانيم، چون در رفاه هستيم، در صورتي که بسياري از کشور‌ها چنين شرايطي ندارند. کشور‌هايي همچون عراق و سوريه که تمام مشکلات آن‌ها ثمره بي‌امنيتي و بي‌ولايتي آن‌ها است، ولايتمداري درس بزرگي است، چون اگر باشد تمام مشکلات حل خواهد شد. بعد ايام انتخابات يک نفر با خانه ما تماس گرفت و به محمد‌مهدي گفت ديدي پدرت بيخود رفت؟ ديدي ما در انتخابات پيروز شديم؟! او هم در جواب گفت اين شما هستيد که ضرر‌کرده‌ايد نه ما. محمد‌مهدي بيش از سن و سال خودش مي‌فهمد و درک بالايي دارد. مدتي پيش در حرم امام رضا (ع) از خدا خواسته بود يک شهيد گمنام را به او نشان دهد، شب در خواب مي‌بيند که شهيد گمنامي کنارش است، وقتي پارچه را کنار مي‌زند عکس پدر را مي‌بيند؛ و من فکر مي‌کنم اين خواب نشان از اين دارد که محسن خيلي غريب است، حتي قبر محسن تک و تنهاست، او هميشه مي‌خواست مانند حضرت زهرا (س) غريب باشد. محسن در درّه مراد بيگ به دنيا آمد و قبل از شهادت خود پيگير اين بود که شهيد گمنامي آنجا به خاک سپرده شود، ولي خودش همان جا به خاک سپرده شد و در واقع منش شهداي گمنام را داشت. پاسخ شما به کساني که مي‌گويند مدافعان حرم براي ماديات رفته‌اند چيست؟ خطاب به کساني که پا روي خون شهدا مي‌گذارند بايد بگويم ارزش کار مدافعان حرم قابل معاوضه با هيچ ثروت دنيايي نيست. قيمت دلتنگي‌هاي بچه‌هاي مدافع حرم چقدر است؟ قيمت بي‌پناه شدن همسران جوان و مادران پيري که عصاي دستشان را از دست داده‌اند چقدر مي‌شود؟ آيا تو حاضري در خانه‌اي از جنس طلا ساکن شوي، اما تمام خوشي و اميد زندگي‌ات را از تو بگيرند. بالاترين بهاي شهادت کسب رضاي خدا و لبخند رضايت امام زمان (ع) است. ماجراي ديدارتان با حضرت آقا چه بود؟ خيلي عجيب بود، شب قبل از ديدار من خواب عجيبي ديدم. من قبل از ديدار براي يک برنامه رفته بوديم ملاير، آنجا من گفتم خدايا هر کسي هر حاجتي دارد به او بده، و يک ساعت نشد که با من تماس گرفتند گفتند ديدار حضرت آقا مي‌خواهيد برويد. وقتي صحبت ديدار آقا شد به حدي خوشحال بودم که گويا محمد دارد برمي‌گردد، و تنها همين ديدار باعث آرامش محمد شد، چون خيلي به پدرش وابسته بود و به شدت از لحاظ روحي آسيب ديده بود، طوري بود روز ختم محسن مي‌گفت مادر بگو کسي روي سرم دست نکشد. در واقع بزرگ‌ترين نعمتي که خدا قبل از چهلم محسن به ما داد اين بود که ديدار با حضرت آقا نصيب ما شد. من در آن ديدار به آقا عرض کردم که دعا کنيد مانند اين شهدا عاقبت به خير شوم، و ايشان تنها فرمودند شما عاقبت به خيري را در چه مي‌بينيد، همسر شما شهيد شده، آن هم شهيد مدافع حرم و شما داريد دو فرزند شهيد را بزرگ مي‌کنيد و بدانيد که راه عاقبت به خيري جلوي چشمانتان است. حال بعد از آن بستگي به اعمالم دارد و راه برايم باز شده و اين بزرگترين نعمت بود براي من. در يک جمله شهيد فانوسي را برايمان تعريف کنيد؟ محسن را من مي‌توانم با پاکي و خلوص ايشان معرفي کنم، او مانند طلاي خالص ناياب بود. بنده خدا را شکر مي‌گويم که محسن با شهادت از ما جدا شد، چون بهترين آرزوي همسرم بود وگرنه آزار مي‌ديد. او عاشق خداوند متعال بود. دلنوشته همسر شهيد محسن فانوسي شهادتت مبارک! ‌ نمي‌دانم لايق بودم که چشم در چشمانم وصيت کردي و براي آخرين بار فرزندانت را به من سپردي وگفتي فاطمه را با حجاب زينب‌گونه ومحمد را با غيرت علي وارانه بزرگ کنم.‌ نمي‌دانم حکمت اين کار را در چه مي‌ديدي که اين بار هم جدا از دوستانت بايد مزاري در قطعه‌اي از ديارت در دره مرادبيک برايت فراهم مي‌کرديم آري تو مي‌دانستي در بين مردمي بزرگ شده بودي که در چند سال دفاع از ناموس و شرافت و اسلام ناب محمدي ۷۳ شهيد تقديم اين انقلاب کرده‌اند مردمي ولايت‌مدار و عاشق شهادت، دوستانت وقتي خبر شهادتت را شنيدن همه اشک فراق در چشمانشان حلقه بست چرا که تو با لبخندت دل هر انسان آزاده‌اي را سوزاندي وگفتي من ثابت کردم اِنّي سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ ... تو اجر اشک‌هايت را گرفتي و توحيدي شدي و براي اين کار حتي از عزيز‌ترين‌هايت فاطمه زهرا و محمدمهدي گذشتي نه به اين خاطر که تو وابسته نبودي، نه تو عاشق عزيزانت بودي و عاشق براي معشوقش به هر آب و آتشي مي‌زند که او در راحتي و آرامش باشد و لحظه‌اي ترس نداشته باشد پس تو رفتي، اما افتخاري بر پيشاني عزيزانت شدي که فرداي قيامت همه با عزت در پيشگاه حق تعالي سر بلند کنيم و بگوييم هر کدام از ما تکليفي به دوش داشتيم، لحظه‌اي که يزيديان زمان در پي تکرار عاشورا و جسارتي دگر به خيمه بي‌بي زينب بودند ما با تمام توان و هستي‌مان ايستاديم وگوش به فرمان حسين زمانمان و نائب بر حق وليعصر (عج) سيد علي گوش به فرمان شديم و اجازه تکرار عاشورا را نداديم. قلم به دست گرفتم که تا سحر مانده... من و نگاه تو وذوق‌هاي درمانده... صداي خنده تو توي قاب عکست هست. جلوي قاب شما چشم‌هاي‌تر مانده... ما را در کانال «آخرين خبر» دنبال کنيد
اخبار بیشتر درباره
اخبار بیشتر درباره