خانواده ای که در یک روز 3 فرزندش به شهادت رسیدند
روزنامه جوان/ خبر رسيد نجفعلي شهيد شده و از سرنوشت قدرتالله و، ولي الله اطلاعي در دست نيست. پيکر نجفعلي هم در منطقه عملياتي خيبر جا مانده و او هم مثل دو برادر کوچکترش مفقود است. خبر شهادت نجفعلي در حالي که همسرش سه ماهه باردار بود، ضربه روحي سختي به خانواده وارد کرد، اما بلاتکليفي سرنوشت قدرتالله و، ولي الله کورسوي اميدي را در دل پدر و مادرش زنده نگه داشته بود. بعدها از نامههاي اسراي خيبر مشخص شد هر سه برادر در يک روز و به فاصله چند ساعت از هم به شهادت رسيدهاند، اما کسي جرئت نداشت از اين موضوع حرفي به پدر و مادرشان بزند. سالها از پي هم گذشتند و مادر هر هفته لباسهاي، ولي الله و قدرتالله را ميشست و اتو ميزد به اميد اين که وقتي دردانههايش برگشتند، لباس تميز و آماده براي پوشيدن داشته باشند. سال ۷۵ پيکر هر سه شهيد خانواده به فاصله چند ماه از هم تفحص شدند و به زادگاهشان روستاي هويه فلاورجان برگشتند. تازه آن موقع بود که والدين شهيدان کريمي متوجه شدند سال ۶۲ فقط در يک روز، نيمي از شش فرزند پسرشان را از دست دادهاند! گفتوگوي ما با رجبعلي کريمي برادر شهيدان کريمي را پيشرو داريد. اواخر سال گذشته خبر رسيد پدر شهيدان کريمي مرحوم شدهاند ايشان چه کاره بودند؟ در خانواده چند خواهر و برادر بوديد؟ پدرمان حاج اسدالله کريمي بهمن سال ۹۷ مرحوم شد. مادرمان هم سال ۸۶ به رحمت خدا رفت. پدرم کشاورز بود و در روستاي هويه فلاورجان ساکن بوديم. خانواده ما تا روز پنجم اسفند ماه ۱۳۶۲ شش فرزند پسر و سه فرزند دختر داشت. در همان روز برادرم سردار نجفعلي کريمي به شهادت رسيد و يکي دو ساعت بعد قدرتالله و، ولي الله شهيد شدند. جمعيت خانواده ما هم از ۹ فرزند به شش فرزند کاهش يافت! شما برادر بزرگتر شهدا هستيد؟ من سه خواهر و دو برادر بزرگتر از خود دارم. متولد سال ۳۶ هستم و بعد از من نجفعلي سال ۳۹ به دنيا آمد و بعد از او قدرتالله سال ۴۱ و، ولي الله سال ۴۴ به دنيا آمدند. يعني هر سه شهيد فرزندان آخر خانواده بودند؟ بله، هر سه نفر هم به اقتضاي جواني و توانايي جسميشان بيشترين سابقه جبهه را در خانواده ما داشتند. پشت سر هم جبهه ميرفتند. خصوصاً نجفعلي و قدرتالله که پاسدار بودند و تقريباً از اوايل جنگ تا زمان شهادتشان در منطقه بودند. من هم پشت بند آنها گاهي به جبهه ميرفتم. متأهل بودم و با اين وجود خدا توفيق داد که چند باري اعزام بگيرم. گاهي پيش ميآمد که شش، هفت ماه همديگر را نميديديم. چون وقتي اين برادر از جبهه ميآمد، آن يکي اعزام ميشد و کم پيش ميآمد دور هم جمع شويم. پدر و مادرتان با جبهه رفتنهاي پسرانشان مشکلي نداشتند؟ پدرمان آدم مذهبي و آگاهي بود. دوران طاغوت اصلاً اجازه نميداد تلويزيون تماشا کنيم. سال ۵۴ که به حج رفت، از آنجا يک ضبط صوت آورد که يا با آن قرآن گوش ميداد يا نوارهاي مذهبي. با روحانيت هم رفت و آمد داشت. ميخواهم عرض کنم که خودش در خط انقلاب بود و درک ميکرد که بايد جبههها خالي نمانند. منتها گاهي او و مادرمان گلايه ميکردند که حداقل بگذاريد برادر ديگرتان برگردد بعد شما برويد. گلايه بحقي هم بود. منتها شرايط زمان ايجاب ميکرد که احساس مسئوليت کنيم و به جبهه برويم. نجفعلي چطور برادري بود؟ کمي از ايشان بگوييد. سردار شهيد نجفعلي کريمي بعد از من دنيا آمده بود. خيلي با هم رفيق بوديم. آدم شوخطبعي بود و با بچهها ميجوشيد و آنها هم او را دوست داشتند. نجفعلي اخلاقي خوبي که داشت اين بود که سعي ميکرد بچهها را با قرآن يا ادعيه آشنا کند. مثلاً به بچههاي فاميل ميگفت اگر فلان دعا را حفظ کنيد برايتان جايزه ميخرم. با خود ما هم چنين ميکرد. خيلي وقتها سر سفره ميگفت اول بايد سوره والعصر را دستهجمعي بخوانيم بعد غذا را شروع کنيم. اخلاق خاصي داشت و سعي ميکرد افرادي که دلشان با انقلاب نبود را اهل کند. کدخدايي داشتيم که خيلي موافق انقلاب نبود. نجفعلي با او با احترام برخورد ميکرد. ميگفتيم چرا با فلاني که انقلابي نيست اينطور برخورد ميکني؟ ميگفت ما بايد اينها را جذب کنيم، نه اينکه با کم محلي و تندي آنها را از خط انقلاب دور نماييم. طوري شده بود که کدخدا براي نجفعلي احترام زيادي قائل بود. هر وقت او را ميديد با آن سن و سالش به پاي نجفعلي بلند ميشد. نجفعلي را سردار معرفي کرديد، چه سمتي در جبهه داشت؟ نجفعلي سال ۵۹ که مقارن با شروع جنگ بود، به خدمت سربازي رفت و بلافاصله بعد از اتمام خدمتش به عضويت سپاه درآمد. چون سابقه زيادي در جبهه داشت، در تيپ ۸ نجف به فرماندهي گردان رسيد. مدتي فرمانده گردان ثامنالائمه (ع) بود و بعد فرمانده گردان اميرالمؤمنين (ع) شد. در همين کسوت هم به شهادت رسيد. قدرتالله چطور بچهاي بود؟ شوخ طبعي قدرتالله از نجفعلي هم بيشتر بود. در بسيج و مسائل فرهنگي و تبليغاتي خيلي فعاليت ميکرد. او هم بعد از نجفعلي به عضويت سپاه درآمد و زياد جبهه ميرفت. قدرتالله خصوصيت خاصي که داشت اين بود که شبها در خواب راه ميرفت. يک وقت ميديدي ساعت ۱۲ شب بلند ميشد و به طرف مسجد ميرفت. يا يک شب ديديم دارد قرآن ميخواند. صبح که ميپرسيديم چرا نصف شب قرآن ميخواندي، اصلاً يادش نميآمد چنين کاري کرده است. جالب است در خواب راه رفتنهايش هم رگههاي مذهبي داشت. شوخ طبعي قدرتالله باعث شده بود با همه رفيق باشد و همه او را دوست داشتند. ولي الله هنگام شهادتش ۱۸ سال داشت، اما آنطور که شما گفتيد زياد جبهه ميرفت. از چند سالگي جبههاي شده بود؟ وليالله سن کمي داشت که به جبهه رفت. هنگام شهادت ۱۸ سال داشت، اما رزمنده باتجربهاي بود. جبهه رفتنش هم اينطور شد که يک روز برگهاي براي پدرمان آورد تا آن را امضا کند. البته پدرمان، چون سواد نداشت پاي برگهها را انگشت ميزد. آن روز پدر پرسيده بود اين برگه چيست؟ وليالله گفته بود از مدرسه دادهاند و شما اول امضا بزن تا من بگويم چيست. پدر تا برگه را انگشت ميزند، وليالله ميگويد اين برگه اجازه شما براي حضورم در جبهه است. پدر ميگويد لااقل بگذار برادرهاي ديگرت برگردند بعد تو برو که، ولي الله ميگويد هر کس جاي خودش تکليفش را انجام ميدهد و جبهه رفتنهاي آنها تکليفي از گردن من ساقط نميکند. خود شما هم بسيجي به جبهه ميرفتيد؟ بله، شغل من کشاورزي بود. نقاشي و لولهکشي هم ميکردم و بعد از مدتي در صنايع دفاع مشغول کار شدم. زمان جنگ متأهل بودم، اما سعي ميکردم به قدر خودم تکليفم را انجام بدهم و به جبهه بروم. از بين برادرهاي شهيدتان فقط نجفعلي متأهل بود؟ بله، ايشان اوايل سال ۶۲ ازدواج کرد و اواخر همان سال هم به شهادت رسيد. آن موقع همسرش باردار بود. شش ماه بعد از شهادت نجفعلي در شهريورماه سال ۶۳ پسرش به دنيا آمد که به ياد پدر، اسم او را هم نجفعلي گذاشتند. به ماجراي شهادت برادرهايتان بپردازيم. روز پنجم اسفند ۶۲ چه اتفاقي افتاد؟ همانطور که قبلاً عرض کردم، نجفعلي در عمليات خيبر فرمانده گردان اميرالمؤمنين (ع) بود. چون نميخواستند سه برادر کنار هم باشند قدرتالله و، ولي الله را به گردان ديگري فرستاده بودند. روز پنجم اسفند ماه اول نجفعلي به شهادت ميرسد. به عنوان فرمانده گردان، چون آدم شاخصي بود، خبر شهادتش را به آقاي محمد رئيسي فرمانده گرداني ميدهند که دو برادر ديگرم جزو نيروهاي آن بودند. وقتي رئيسي خبر شهادت نجفعلي را ميشنود، غير ارادي گوشي بيسيم از دستش ميافتد. رزمندهها جوياي احوالش ميشوند و او هم ميگويد که نجفعلي شهيد شده است. قدرتالله و، ولي الله از اين خبر مطلع ميشوند. ميروند و صورت نجفعلي را هم ميبوسند. ديگر رزمندهها از آنها ميخواهند منطقه را ترک کنند و به پشت جبهه بروند، اما آنها ميگويند نجفعلي راه خودش را رفت و ما هم بايد راه خودمان را برويم. کمي بعد هر دوي آنها به شهادت ميرسند، اما در منطقهاي که قدرتالله و، ولي الله بودند، هيچ رزمندهاي سالم به عقب برنميگردد. همه يا شهيد ميشوند يا به اسارت درميآيند. به همين دليل تا مدتي کسي از سرنوشت قدرتالله و، ولي الله اطلاع دقيقي نداشت. ما ميدانستيم نجفعلي شهيد شده و پيکرش برنگشته است، اما تا يکي، دو ماه نميدانستيم قدرتالله و، ولي الله اسير هستند يا به شهادت رسيدهاند. چطور از شهادتشان مطلع شديد؟ من سعي کردم دنبال آنها بگردم. چون خودم رزمنده بودم و بچههاي منطقه را ميشناختم از آنها پرس و جو ميکردم. اما ۱۳ اسفند ماه ۶۲ تصادف کردم و به ناچار پنج، شش ماهي خانهنشين شدم. در همين ايام بچهها از طريق نامه اسراي خيبر مطلع شده بودند که قدرتالله و، ولي الله به شهادت رسيدهاند. تقريباً دو ماه بعد از شهادتشان بود که من خبردار شدم هر سه برادرم در يک روز شهيد شدهاند. به ساير اعضاي خانواده هم اين خبر رسيد، اما هيچ کدام موضوع شهادت قدرتالله و، ولي الله را به پدر و مادرمان نگفتيم. آن بنده خداها فکر ميکردند دو فرزندشان اسير هستند و يک روز برميگردند. يعني تا سال ۷۵ که پيکر برادرهايتان برگشت، والدين شما از موضوع شهادت آنها خبر نداشتند؟ خير، خبر نداشتند. نجفعلي را که مثل ما ميدانستند شهيد شده است و فقط پيکر ندارد، اما مادرمان براي بازگشت قدرتالله و، ولي الله نقشهها داشت. هميشه لباسهايشان را ميشست، اتو ميزد و آماده نگه ميداشت تا اگر برگشتند، لباس مرتب براي پوشيدن داشته باشند. جايشان را مرتب و همه چيز را مهياي آمدنشان ميکرد. البته توأمان روحيهاش را حفظ کرده بود. مثلاً کسي ميخواست او را دلداري بدهد، ميگفت ما خاک پاي امام حسين (ع) هم نيستيم. آقا آن همه مصيبت را ديد و ما هم که شيعه هستيم بايد در مصيبتها صبر کنيم. من يک عکس ديدم مربوط به سال ۷۵ که سه شهيد با نام فاميل کريمي روي دست مردم تشييع ميشوند، اول فکر ميکردم هر سه برادران شما هستند، اما نام يک شهيد تفاوت داشت. اوايل سال ۷۵ اول پيکر قدرتالله و، ولي الله همراه شهيد فتح الله کريمي از اقوام دورمان تفحص و شناسايي شدند. تصويري که شما ديديد مربوط به تشييع پيکر قدرتالله و، ولي الله و همان شهيدي است که عرض کردم. در روستاي هويه فاميل کريمي زياد داريم. شهيد فتحالله کريمي هم از اقوام دور بود. چند ماه بعد بهمن ماه سال ۷۵ پيکر نجفعلي همراه شهيد قدمعلي اکبري تفحص و تشييع شدند. سالها بعد از شهادت برادران کريمي، پدر و مادرتان وقتي متوجه شدند والدين سه شهيد هستند حتماً اين موضوع ضربه روحي سختي به آنها وارد کرد؟ همان سال ۷۵ هم پدرم و هم مادرم سکته کردند. روند بيماري و تحليل قواي جسميشان از همان سال شروع شد. البته سعي ميکردند روحيهشان را حفظ کنند منتها از درون ضربه سختي خوردند. يادم است شب قبل روزي که قرار بود پيکر نجفعلي بيايد، همه در خانه پدرمان جمع بوديم. وقت اذان مغرب که شد، مادرم گفت فردا صبح قرار است پيکر نجفعلي بيايد ما الان وظيفه داريم نماز اول وقت بخوانيم. بلند شويد برويد وضو بگيريد تا وقت نماز نگذشته است. بعد از بيماري پدر و مادرم من از صنايع دفاع استعفا کردم و پيش آنها آمدم. خانهاي کنار خانهشان ساختم و همان جا ماندگار شدم. مادرمان سال ۸۶ بر اثر عوارض همان سکتهاي که کرده بود درگذشت. پدرمان که روحيه بهتري داشت، حدود ۱۱ سال بعد بهمن ماه ۹۷ درگذشت و به فرزندان شهيدش پيوست. به نظر ميرسد منطقه شما جو انقلابي داشته و شهداي زيادي را هم تقديم کرده است. روستاي هويه چند شهيد دارد؟ شکر خدا فلاورجان و روستاي هويه جو خوبي داشته و دارد. زمان جنگ خيلي از جوانها و نوجوانهاي اين منطقه به جبهه رفتند و به شهادت رسيدند. روستاي ما در حال حاضر ۳ هزار و ۲۰۰ نفر جمعيت دارد. زمان جنگ جمعيتش کمتر بود، اما ۲۳ شهيد داده که دو، سه نفرشان همچنان مفقود هستند. ۲۰ نفر هم جانباز داريم. چنين جوي باعث ميشد تا بچهها تشويق شوند و هميشه از منطقه ما رزمنده در جبهه حضور داشته باشد.