داستان واقعی/ شهادت بعد از 14 سال مبارزه مخفیانه با ساواک
تسنيم/ شهيد «سيد علي اندرزگو» سال 1318، در ظهر يکي از روزهاي ماه رمضان متولد شد. محل تولدش تهران بود. در ميدان «شوش» پايين خيابان «صفاري». از همان کودکي پر جنب و جوش و بازيگوش بود. هفت ساله بود که به مدرسه رفت و دوران ابتدايي را در مدرسه «فرخي» تهران گذراند. 12 ساله که شد در يک نجاري مشغول کار شد و هم زمان، تحصيلات طلبگياش را در مدرسه «هرندي» آغاز کرد. آشنايي با فدائيان اسلام دوران نوجوانياش اين گونه ميگذشت که در 16 سالگي با حاج «صادق اماني» آشنا شد. بهانه اين آشنايي حضور در جلسات هفتگي هيأتي بود که در خانهاي در خيابان «لرزاده» برگزار ميشد. در اين جلسات اعضاي «فداييان اسلام» حضور داشتند و او که روحيهاي ظلمستيز داشت و از نابرابريها رنج ميبرد، خيلي زود با فدائيان اسلام ارتباط برقرار کرد و در مبارزات آنها همراهشان شد. در ايام درگيريهاي قيام 15 خرداد او را به همراه چند تن ديگر دستگير و زنداني کردند. اما او در زندان لب به هيچ اعتراضي باز نکرد. سرانجام بازجوها چيزي براي محکوميت او نيافته، آزادش کردند. پس از آزادي از زندان، «اندرزگو» فعاليت جدي خود را در جرگه «فداييان اسلام» آغاز کرد. نخستين حرکت او در جمع فداييان اسلام، مشارکت در ترور «حسنعلي منصور» نخست وزير وقت بود. هجرت به عراق و ملاقات با امام خميني (ره) بعد از ترور منصور دستگاه ساواک با تمام قدرت در پي يافتن عوامل اين اقدام جسورانه بر آمد. (شهيدان) «بخارايي»، «هرندي»، «نيک نژاد» و «اماني» در زماني نسبتاً کوتاه دستگير و در يک دادگاه نظامي به اعدام محکوم شدند، اما «سيد علي اندرزگو» با زيرکي گريخت و در قم زندگي مخفيانهاي را شروع کرد. مدتي بعد ساواک ردپاي او را شناسايي کرد و در صدد دستگير کردن او برآمد، اما او اينبار نيز توانست به موقع فرار کند و مخفيانه به عراق برود. «اندرزگو» در آنجا با امام خميني (ره) رهبر نهضت اسلامي که در تبعيد بهسر ميبرد ملاقات کرد. در سال 1345 «اندرزگو» با گذرنامه جعلي به ايران بازگشت و دوباره راهي قم شد. در قم او همچنان فعاليتهاي انقلابياش را از پخش اعلاميه گرفته تا تهيه اسلحه براي مبارزان از سر گرفت. اما اينبار هم ساواک از وجود او باخبر شد و در پي دستگيرياش برآمد. سپس در سال 1349 راهي تهران شد و با چهره و ظاهري ديگر در مدرسه علميه «چيذر» به تحصيل مشغول شد. در همين سال «اندرزگو» شريک زندگي پرتلاطم خود را يافت. پيشنماز مسجد «چيذر»، خانم «کبري سيل سه پور» را که از خانوادهاي اصيل و مذهبي بود به او معرفي کرد. اين 2 يکديگر را در فضايي ساده و صميمي ديدند و در روز ميلاد حضرت فاطمه زهرا (س) با يکديگر ازدواج کردند. سفر به مشهد و ادامه تحصيل در سال 1351 ساواک يک بار ديگر نشاني «سيد علي اندرزگو» را پيدا کرد و او بار ديگر به «قم» رفت. در «قم» نام مستعاري براي خود برگزيد و در يک اتاق اجارهاي زندگياش را از سر گرفت. ساواک اينبار هم او را پيدا کرد، ولي همچون هميشه گريخت و مقصد بعدياش را «مشهد» انتخاب کرد. در مشهد مقدماتي فراهم کرد تا توانست از طريق «زاهدان» و «زابل» به «افغانستان» فرار کند. مدتي کوتاه در «افغانستان» ماند و مجددا به «مشهد» بازگشت. اين بار اقامتش در «مشهد» طولاني شد؛ لذا ميتوانست تحصيل علوم ديني را ادامه دهد. در «مشهد» بارها خانه عوض کرد تا شناسايي نشود. يک بار پنهاني به حج رفت و بازگشت. مجدداً عازم عمره شد. اين بار از «عربستان» به «عراق» و «نجف» رفت و بار ديگر با امام راحل ملاقات کرد. مقصد بعدي او «سوريه» و «لبنان» بود. او در «لبنان» يک دوره کامل آموزش نظامي را فرا گرفت و خود را براي مبارزهاي سنگينتر با رژيم شاه آماده کرد. تصميمي مهم هنگامي که شهيد «اندرزگو» مخفيانه به ايران بازگشت، تصميمي مهم گرفته بود. هدف اينبار او ترور شخص «شاه» بود. اين تصميم شهيد با اوجگيري حرکتهاي مردم در انقلاب اسلامي، در ماه رمضان 1357 مصادف شده بود. هنگامي که «سيد علي اندرزگو» خود را براي ترور «شاه» در روز بيست و سوم ماه مبارک رمضان آماده ميکرد، ساواک بار ديگر از حضور او در ايران مطلع شد. از آنجايي که عوامل رژيم پهلوي ميدانستند در شرايط بحراني سال 1357 هر حرکت اندرزگو ميتواند تأثيرات گستردهاي داشته باشد، لذا با تمام قوا در پي يافتنش برآمدند. مأموران ساواک شهرهاي «قم»، «مشهد» و «تهران» را کاملا زير نظر داشتند. تلفنهاي تمام اشخاصي که ميتوانستند با او ارتباط داشته باشند يکسره کنترل ميشد و همه آماده بودند که سيد را بيابند و دستگيرش کنند. عروج در نوزدهم رمضان روز هجدهم رمضان، سيد در «تهران» با يکي از دوستانش تلفني تماس گرفت و به او اطلاع داد که فردا افطار به منزل او خواهد رفت. ساواک از اين مکالمه باخبر شد. مأموران غروب روز بعد يعني نوزدهم رمضان که مصادف بود با دوم شهريور سال 1357، نزديک افطار در محل قرار حاضر شدند و او را محاصره کردند. سيد که نمي خواست زنده به دست ساواک بيفتد به گونهاي حرکت کرد که مأموران فکر کنند مسلح است و قصد تيراندازي دارد. پس رگبار گلوله را به سويش گشودند و او در زير آخرين اشعههاي خورشيد خون رنگ نوزدهم رمضان در خون خود غلتيد. در آخرين لحظات حيات چند برگ از نوشتههاي محرمانه دفترچه يادداشتش را در دهان گذشت و فرو داد تا به دست ساواک نيفتد. ميتواني نان طلبگي بخوري بسمالله همسر شهيد اندرزگو: آن موقع من 16 سال، و ايشان حدود 29 سال داشتند. قرار شد با خانوادهام به منزل آقاي موسوي در اختياريه برويم تا او را ببينيم. در آن جا او گوشهاي نشسته بود. من چاي بردم، ولي از سر حجب و حيا نه من ايشان را توانستم ببينم و نه او مرا. فقط موقعي که از خانه خارج ميشد از پنجره او را ديدم. لباس قباي نيمچهاي به تن، و کلاه عرقچين مشکي به سر داشت. ظاهراً تازه طلبه شده بود. قرار شد براي بار دوم همديگر را ببينيم و صحبت کنيم که او آن موقع گفت: «من طلبهاي هستم که نه کسي را دارم و نه از مال دنيا چيزي. اگر ميتواني نان طلبگي بخوري، بسمالله». من هم پذيرفتم. چهارده سال مبارزه در خفا عبدالمجيد معاديخواه: او، چون قصد خود را در کاري با کسي در ميان نميگذاشت، هيچکس نميتوانست او را از کاري که ميخواهد انجام دهد، باز دارد. در مدت 14 سال، افراد زيادي با وي در تماس بودند، ولي از کارهايش سر در نميآوردند. هنگام تردد در مناطق و کوچههاي مختلف، هميشه محل را بررسي ميکرد تا کسي او را تعقيب نکند و متوجه او نشود. گاهي مدتهاي طولاني ناپديد ميشد تا هيچ کس سرنخي درباره زمان و نحوه ملاقاتهايش به دست ساواک ندهد. هيچگاه معلوم نشد با چه کساني ارتباط دارد. تنها بعد از دستگيري و زنداني شدن دوستش بود که مشخص ميشد افراد زيادي با او ارتباط داشتهاند. بيشتر ملاقاتهاي او بدون قرار و هماهنگي قبلي بود. روضه حضرت علي اکبر (ع) را خوب ميخواند «اندرزگو» با آرامش و اطمينان قلب با ديگران تعامل ميکرد. روحي آرام و قلبي مطمئن داشت. چنان آرام و سوزناک دعا ميخواند که هم خودش آهسته اشک ميريخت و هم ديگران را به گريه وا ميداشت و وقتي نوبت به قرآن سرگرفتن ميرسيد، اين اشکها و نالهها سوز بيشتري پيدا ميکرد. در توسل و ارتباط با معصومان (ع) آرامش خاصي مييافت و اين آرامش به همسرش نيز منتقل ميشد. هرگاه اسم حضرت «علي اکبر (ع)» بر زبان ميآمد گريه ميکرد؛ او عاشق آن حضرت بود. «سيد علي» روضه حضرت «علي اکبر (ع)» را خوب ميخواند. شهادت طلبي «اندرزگو» هميشه آماده شهادت بود. از جمله دعاهاي او اين بود که «خدايا به ما لياقت شهادت بده»؛ چنان که از 19 سالگي و از زمان شهادت «نواب صفوي»، با خود و با خداي خود عهد شهادت ميبندد و اين عهد را با حضور بر مزار شهيد «نواب صفوي» امضا ميکند. وي ميگفت: «من دلخوش در آرزوي فرا رسيدن لحظات شيرين پرافتخار شهادت هستم. آرزومندم مسلمانها به پيروزي برسند، اما هرگز غرضم اين نيست که بعد از پيروزي رسيدن آنها، افتخاري براي خودم کسب کنم. دوست دارم روزي فرا برسد که در خدمت به اين ملت فنا شوم». در اکثر مجالس ديني حضور مييافت. در مسجد عابد، و در صحنه سياست، بهترين سياستمدار بود. در مبارزه، قهرمان جنگ و در مدرسه و محيط دانش بهترين شاگرد درس خوان بود. هميشه ذکر و فکرش شهادت بود. همسرش ميگويد: «او زندگي را چيزي جز جهاد و مبارزه نميدانست و هميشه در صدد بود به هر نحو که شده راهش را ادامه دهد». ميراث شهيد طبق صورت جلسه سازمان اطلاعات و امنيت کشور، مورخ 27 آذرماه 1357 وسايل و مدارک متعلق به «سيد علي اندرزگو» عبارت بودند از ساعت مچي يک عدد، چاقو يک عدد، انگشتر عقيق يک عدد، سه قبضه اسلحه کمري، خشابه مربوطه پنج عدد، فشنگ با کليبرهاي مختلف هشتاد و يک عدد، تعداد زيادي نوار کاست و ريلي و نشريات، 11 دستگاه ضبط صوت (پنج دستگاه ريلي بزرگ و شش دستگاه کاست کوچک)، مبلغ 596 هزار و 840 ريال؛ 2 دستگاه بي سيم، کمربند تجهيزاتي يک عدد. همچنين يک قطعه زمين در کوي «طلاب مشهد» يا يک قطعه باغ؛ و نيز کتابخانهاش که در آن زمان بالغ بر 200 هزار تومان ارزشي مالي داشت، ميراث شهيد محسوب ميشد. مزار شهيد همسر شهيد «اندرزگو» ميگويد: «تا مدتها نميدانستيم آقا شهيد شده است. منتظر بوديم او با امام به ايران برگردد. وقتي امام آمد ما را نزد ايشان بردند. امام خبر شهادت ايشان را به ما دادند. باور نميکردم، ولي امام تأييد کردند و فرمودند: سيد بزرگوار شهيد شده است. بعدها «تهراني»، شکنجهگر ساواک، شيوه شهادت سيد را بازگو کرد و مزار او را در «بهشت زهرا» در قطعه 39 به ما نشان داد.