طنز/ رستگاری دختر بابا در دقیقه ۹۳
راه راه/ در ضيافت دندونک نبيره اسحاق جهانگيري: ولي من معتقدم چادر مادُر به دست و پاي آدم ميگيره، با مخ مياد رو زمين، نميتونه قد من فعاليت اقتصادي و کارآفريني داشته باشه. در جشن تولد هشتادسالگي ميم.خ/ بنياد باران: فخرالسادات جون يه ديقه گوشِتو بيار. اين خانواده يادگارجات رو نگااااا، همش مجبورن عين دهاتي لپقرمزا يه چادر سياه پهن کنن رو خودشون. تر تر تر…(صداي خندهاش است) در پتروشيمي بابا: منشي: اي واي آقاي مهندس! من گفتم جلسه داريداااا. تخخخ تخ تَ…(صداي دور شدن کفش منشي) مهندس: دخترم جلسهستها خدا بخواد. عين اخلالگران صنعت و معدن سرت رو انداختي پايين اومدي تو. دختر بابا: من ويلا ميخوام. «ويلا براي کارم لازم است» مهندس: کارِت مگه «اخلال در توزيع دارو، دپوي دارو، کمبود آنتيبيوتيک در سال۹۷ و دادن ربا» نبود؟ ويلا رو برا کجاش ميخواي؟ دختر بابا: نوموخواااام عرررر(صداي گريهاش است) مهندس: الو، بانک سينا؟! راستهي مصالحفروشيهاي لواسان/ دم گاراژ ايرج و پسران: سيمان دولتي رو نصف قيمت خود دولت ميدي ببرم يا بدم بچهها سيمان دولتيت کنن؟ راهپله شعبه سوم دادگاه رسيدگي به جرائم اخلالگران اقتصادي: پسر(اشاره به جوانک ۲۴سالهي وثيقهي ۲۰ميلياردي بهدست) بپّر اون چادر مشکيه که عمهي شوهره از مکه آورده بود از صندوق ماشين وردار بيار، الان جلسه شروع ميشه. تو راه بتکونش، نفتاليناش بريزه. در دادگاه: اعوذ بالله من الشيطان الرجيم. بسم الله القاصم الجبارين. بنام خدا و باسلام و صلوات به روان پاک امام و شهدا.