حکایت/ دلیل آزادی جوان گناهکار
خراسان/ هارون الرّشيد دستور داد دستِ جواني را که دزدي کرده بود، ببرند. مادرِ جوان پيش آمد و گفت: اي خليفه! دستي را که خدا آفريده چگونه مي بُري؟ خليفه گفت: به حکمِ خدا مي بُرم؛ زيرا مي ترسم که در حُدود شرع کوتاهي کنم. پيرزن گفت: من به نيروي اين دست زندگي مي کنم و اگر آن را از بدن فرزندم جُدا کني، روزي مرا بُريده اي. خليفه گفت: دستش را ببريد که اگر اين حکم را اجرا نکنم از گناهکاران باشم. پيرزن گفت: اي خليفه! اين گناه را هم يکي از همان گناهاني محسوب کن که شب هنگام از آن طلب بخشش مي کني. اين سخن خليفه را بسيار خشنود کرد و باعث آزادي جوان گناهکار شد. لطايف الطوايف اعرابي شتر گم کرد. سوگند خورد که اگر شتر را پيدا کند آن را به يک درهم بفروشد. چون شتر را يافت از سوگند خود پشيمان شد. براي آن که سوگند خود را نشکند، گربه اي در گردن شتر آويخت و بانگ زد که «چه کسي مي خرد شتري را به يک درهم و گربه اي به صد درهم؟ هر دو را با هم مي فروشم». شخصي آن جا بود گفت: «اين شتر ارزان بود، اگر اين قلاده را در گردن نداشت.» بهارستان جامي