برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo

اولین شهید مدافع حرم چگونه تربیت شده بود؟

منبع
فارس
بروزرسانی
اولین شهید مدافع حرم چگونه تربیت شده بود؟
فارس/ وقتي از کوچه پس کوچه‌هاي محله خزانه بخارايي بگذري جايي در ميان خانه‌هاي قديمي و آپارتمان‌هاي جديد منزل پدر و مادري است که فرزند ارشدشان اولين شهيد مدافع حرم حضرت زينب (س) در سوريه شد. محرم ترک شهيدي است که شهادتش از چند جهت مظلومانه است. اول اينکه جايي دور از ديار و کاشانه خودش بود و ديگر اينکه زماني به شهادت رسيد که به دلايل مختلفي نمي‌شد حرف از شهادتش زد و يا مراسم با شکوهي در خور مقامش برگزار کرد. حتي يادم مي‌آيد ما که خبرنگار حوزه مقاومت بوديم هم با ديدن سنگ مزار جديدي به نام شهيد محرم ترک در قطعه شهداي بهشت زهرا تعجب کرديم و زماني که مکان شهادت را دمشق خوانديم تعجبمان چند برابر شد. زمزمه‌هاي جنگ به گوش مي‌رسيد، اما اينکه يک نظامي ايراني آنجا شهيد شود عجيب بود. حالا پس از حدود ۸ سالي که از شهادت محرم مي‌گذرد به ديدار مادرش رفتيم تا دقايقي از پسر برايمان بگويد و اينکه در وانفساي عصر جديد هزار رنگ چطور توانست فرزندي تربيت کند به رنگ آب؛ فارغ از همه تعلقات. گلنار خانم حدود ۶۰ سال سن دارد. سر ظهر است و بوي عطر غذا فضاي خانه را پر کرده. خانه‌اي مرتب که از چيدمان آن کاملا مشخص است يک زن آن را چيده است. در ميان همه وسايل خانه آنچه نظر را در ابتداي ورود جلب مي‌کند تصويري بزرگ از شهيد محرم ترک است. * از کودکي شرعيات را با جملاتي قابل فهم به ياد دادند مادر صحبت را اينطور شروع مي‌کند: اصالتا ترک هستيم، اما چون سال‌ها اقواممان در لرستان ساکن شدند خودمان را لر هم مي‌دانيم. (مي‌خندد) خانواده ما مذهبي بودند و از همان کودکي بچه را با شرعيات و محرمات آشنا مي‌کردند آن هم با جملاتي که براي بچه قابل فهم باشد. مثلا يادم مي‌آيد يکبار نور از پنجره اتاق مي‌تابيد و من همانطور که دراز کشيده بودم ذره‌هاي معلق گردو غبار نظرم را به خود جلب کرد. از مادربزرگم پرسيدم اين‌ها چيست؟ گفت: ذره المثقال. دوباره پرسيدم خب يعني چه؟ گفت: وقتي کار بدي انجام بدي، يعني پول کسي را بخوري يا در امانتش خيانت کني آن دنيا چند برابر هر ذره با آتش جهنم بدنت را مي‌سوزانند. *هفت سالم بود به تهران مهاجرت کرديم هفت سالم بود که همراه پدر و مادر و برادران و دو خواهرم به نام‌هاي گلي و گل آفتاب از لرستان به تهران مهاجرت کرديم و در خانه‌اي اجاره‌اي در دروازه غار ساکن شديم. اينکه دقيق مي‌گويم هفت سالگي، چون يادم هست چند روزي از رسيدنمان نمي‌گذشت که دندانم افتاد. پدرم گفت اين دندان شيري ات بود. همه به هفت سالگي که برسند دندان‌هاي شيري‌شان مي‌افتد. براي همين به خوبي اين موضوع در ذهنم ماند. *برادرم مي‌گفت: نه سوادشان را خواستيم نه بي حجابي را وقتي به تهران آمديم برادر بزرگم اجازه نداد برويم مدرسه. مي‌گفت دختر‌ها بايد بدون حجاب و با دامن‌هاي کوتاه بروند. نه سوادشان را خواستيم نه بي حجابي را. براي همين دختر‌ها را زود شوهر مي‌دادند. معمولا هم ازدواج‌ها فاميلي بود و هر دو طرف شناس هم بودند. *گلنار عروس من است منهم زن پسر عمويم شدم. موقع حرکت به تهران عمويم، پدرم را صدا کرد و گفت يک وقت نشنوم دخترت را به غريبه شوهر دادي. گلنار عروس من است. همان هم شد. ۱۲ ساله شده بودم آمدند خواستگاري. دکتر ژنتيک هم نبود مثل حالا‌ها که تکان مي‌خوري هزار تا آزمايش بگيرند و آخر هم معلوم نيست کارشان درست باشد يا نه؟ ۱۵ سالگي يعني سه سال بعد عروسي محرم را به دنيا آوردم و بعد از او ۴ پسر ديگر خدا به ما داد، الحمدالله همه شان هم سالم بودند. *نامش را محرم گذاشتيم زمان ما اينطور نبود که کوچکتر روي حرف بزرگتر حرف بزند. براي همين وقتي برادر شوهرم که پسر عمويم هم مي‌شد نام محرم را انتخاب کرد حرفي نزدم. مي‌گفت، چون بچه ات در دهه اول متولد شده نامش را مي‌گذاريم محرم، البته خودم هم نظر ديگري ندارم که حالا بگويم نام ديگري مورد پسند بود. *خانه کوچک ما شوهرم شغلش آزاد بود و مي‌توانم بگويم زندگي مان را از صفر شروع کرده بوديم. بعد از چند سال يک خانه در همين محله خزانه بخارايي خريديم. خانه کوچکي بود، دو اتاق بالا دست مستاجر بود و دو اتاق ديگر دست خانواده هفت نفري خودمان. آشپزخانه مان هم در حيات بود. همه پسرهايم انصافاً خوب بودند، اما هيچ کدام برايم محرم نمي‌شوند. خب به نظر من بچه اول چه دختر باشد چه پسر، براي پدر مادر يک جايگاه ديگري دارد. علاوه بر اين محرم بچه با اذيت کني نبود. *اين بچه مومن و با خدا مي‌شود با اينکه سن کمي داشتم، اما او هم بي قراري نمي‌کرد. حتي يادم هست يکبار رفتم شهرستان به مادر بزرگم گفتم: مادر بزرگ وقتي به محرم شير مي‌دهم مي‌خوابد ديگر بايد به زور بيدارش کنم. مادر بزرگم خنديد و گفت عيبي نداره عوضش زود تپل مي‌شود. وقتي مي‌خواستم بيدارش کنم بايد کنار گوشش را ماساژ مي‌دادم تا بيدار مي‌شد. وقتي شروع کرد چهار دست و پا رفتن، خورده نان‌هاي روي زمين را بر مي‌داشت و مي‌خورد. خانم‌هاي فاميل روي اعتقادي که داشتند مي‌گفتند: اين بچه مومن و با خدا مي‌شود. محرم متولد سال ۵۷ بود و زمان جنگ کودکي خردسال بود. وقتي تيتراژ اخبار پخش مي‌شد سريع مي‌نشست جلوي تلويزيون با زبان کودکي دستش را مشت مي‌کرد و مي‌گفت: انجز انجز. فقط همين کلمه را مي‌توانست ادا کند. *مکتب خانه مادر شوهرم مادر شوهرم ۲۵ سال با ما زندگي کرد. زن مومني بود که هميشه رو به قبله مي‌نشست. سواد خواندن نوشتن نداشت و لي بچه‌ها را دور خودش جمع مي‌کرد و وضو گرفتن و ادابش را يادشان مي‌داد. کمک مي‌کرد سوره‌هاي کوچک را ياد حفظ کنند. نماز خواندن را هم پسر‌ها از او ياد گرفتند. *کاش من هم جاي آن‌ها بودم آن روز‌ها در کوچه‌هاي محل هر روز شهيدي را مي‌آوردند و روي دست مردم تشييع مي‌شد. تا متوجه مي‌شدم سريع دست پسر‌ها را مي‌گرفتم و در مراسم شرکت مي‌کرديم. در دلم مي‌گفتم خوش به سعادت مادرهايشان چه حال خوبي دارند کاش من هم جاي آن‌ها بودم. رحيم ترک پسر اول برادر شوهرم هم ۱۹ سالش بود که در عمليات کربلاي ۶ شهيد شد. از آن به بعد هر وقت منزلشانمي رفتم دست جاري ام را مي‌بوسيدم و سرم را مي‌گذاشتم روي قلبش. محرم هم وقتي نوجوان شده بود هر وقت منزل عمويش مي‌رفتيم دست مي‌کشيد روي عکس پسر عمويش و مي‌گفت: خوش به سعادتت ما لياقت شهادت نداريم. *شيطنت‌هاي محرم بي سر و صدا بود محرم اصلا بچه پر سر و صدايي نبود، مخصوصا وقتي يک غريبه مي‌ديد آرام مي‌نشست کنار فقط نگاه مي‌کرد. بچه‌اي هم بود که خيلي عقلش مي‌رسيد، وقتي مي‌دانست دستمان تنگ است در خرج هايش مراعات مي‌کرد. به تبع شيطنت‌هايش هم بي سر و صدا بود. يکبار تازه ماشين لباسشويي خريده بوديم و گذاشته بودم داخل زيرزمين. رفته بود يک کبريت کشيده بود گوشه ماشين و پوسته اش را سياه کرده بود. شانس آورد آتش سوزي نشد. تا فهميدم يک کشيده زدم توي صورتش سرش خورد به ديوار ورم کرد. اين کشيده اولين و آخرين کتکي بود که به بچه هايم زدم. هزار بار هم تا زن گرفت بهش مي‌گفتم محرم جان من را حلال مي‌کني؟ مي‌گفت آخه اين چه حرفيه؟ گفتم مادر هم حق ندارد بچه را کتک بزند. مي‌گفت شما حواستان نبود. *مي‌گفتم من آمدم طرفتان فرار کنيد! وقتي هم با برادرهايش جور مي‌شدند شيطاني مي‌کردند. تا مي‌رفتم دعوايشان کنم تقصير را گردن همديگر مي‌انداختند. عصباني که مي‌شدم مي‌دويدم سمتشان که مثلا کتک بزنم، اما قبلش سفارش مي‌کردم اگر دنبالتان کردم فرار کنيد کتک نخوريد. محرم هميشه مي‌ايستاد سرجايش. مي‌گفتم بچه مگر نگفتم فرار کن؟ بعد براي اينکه بهانه‌اي پيدا کنم مي‌گفتم يا همه تان را مي‌زنم يا هيچ کدام. اهل زدن حرف‌هاي بي ادبي هم نبودم و از همين جهت مقابل خداي خودم رو سفيدم. اين نصيحت را هميشه به عروس هايم هم مي‌کنم. *حواسم شش دانگ به تربيت پسر‌ها بود حواسم شش دانگ به تربيت پسر‌ها بود. برايشان ساعت گذاشته بودم که از فلان ساعت نبايد ديرتر از مدرسه برسيد خانه. يا تابستان‌ها که تعطيل بودند تنها از ساعت ۶ تا ۷ حق داشتند بيرون با بچه‌ها بازي کنند. موقع درس خواندنشان که مي‌شد محمد را مي‌فرستم زير زمين، محرم را مي‌فرستادم يکي از اتاقها، هادي را مي‌فرستادم آشپزخانه، مهدي را هم مي‌گذاشتم داخل يک اتاق ديگر، محسن را هم مي‌فرستادم حيات. نمي‌گذاشتم کنار هم باشند که حواسشان پرت شود. شما توجه کن پنج پسر داشتن يعني پنج کتوني ميخي، پنج شلوار لي و پنج کيف مدرسه. هر روز بدون اينکه بفهمند داخل کيف هايشان را نگاه مي‌کردم مبادا چيز نامربوطي پيدا کنم. بهشان سفارش کرده بودم مسير مدرسه را از همين راهي که مي‌رويد از همان برگرديد. اگر اتفاقي افتاد من بيايم مدرسه. تا کمي دير مي‌کردند سريع مي‌رفتم مدرسه. *پدرش مجبورشان کرد برگردند يک روز محرم و برادرهايش آمدند خانه يک جک ماشين دستشان هست. پدرش پرسيد: اين چيه؟ محرم گفت در شهرک بعثت يک ماشين وسيله خالي کرد هر کسي يک چيزي براي خودش برداشت و برد ما هم اين را آورديم. پدرش به شدت ناراحت شد و گفت همين الان برمي‌گردانيد سر جايش. گفتند الان شب شده ما مي‌ترسيم، گفت: خودم هم مي‌آيم. دست پنج تا را گرفت و رفتند گذاشتند سر جايش. پدرش گفت: اين کار حرام است، دزدي است! هر کسي هم ببرد شما نبايد ببريد. شوهرم به شدت حواسش به نان حلال آوردن بود و من هم از داخل خانه مواظب بودم تا محرم و بقيه بچه‌ها درست بزرگ شود. *هديه‌اي که از خاطر محرم نرفت من معتقدم بچه را بايد همين قدر که تنبيه مي‌کني همانقدر هم تشويق کني. براي همين اگر کار خوبي مي‌کردند، مثل اينکه نماز مي‌خواندند يا نمره ۲۰ مي‌گرفتند برايشان هديه مي‌گرفتم. هديه کوچکي مثل مداد تراش. محرم در کلاس اول، اولين نمره ۲۰ را که آورد برايش تراش نوشابه‌اي گرفتم. تا دخترش رفت آمادگي برايش اين خاطره را تعريف مي‌کرد، هرچند ديگر بچه ام خودش نماند کلاس اول رفتن دخترش را ببيند. *خدايا يعني بچه‌هاي من هم بزرگ مي‌شوند سينه بزنند هميشه دست پسر‌ها را مي‌گرفتم با خودم مي‌بردم تکيه. مي‌گفتم خدايا يعني بچه‌هاي من هم بزرگ مي‌شوند بروند وسط سينه بزنند آرزوي من براورده شود؟ کمي که بزرگتر شدند با پدرشان مي‌رفتند هيئت بعثت. دلم مي‌خواست بچه‌هايم خودشان يک هيئت کوچک دست و پا کنند. يکبار محرم کلاس دوم راهنمايي بود، آمد گفت با دوستم مي‌خواهم بروم هيئت. گفتم: مادر جان آدم مطمئني است؟ گفت: بله همشهري خودمان است در ثاني هيئت رفتن ديگر مطمئني نمي‌خواهد که. بزرگتر که شد هيئت فاطميون را سر خيابان علي آباد راه انداخت که هنوز هم خط تلفن و آب و برقش به نام محرم است. اتفاق همسرش را هم در همان هيئت پيدا کردم. *آوردن ويدئو در خانه ما قدغن بود هميشه حواسم بود پسرهايم با چه کساني رفت و آمد مي‌کنند. زمان نوجواني آن‌ها ويدئو تازه آمده بود، خيلي مد بود، اما اجازه ندادم بخرند تا زماني که دو عروس آوردم. خريد ويدئو تا قبل از آن در خانه ما قدغن بود. وقتي هم خريديم پدرش وقتي خانه نبود دستگاهش را مي‌گذاشت داخل کمد قفل مي‌کرد کليد را هم با خودش مي‌برد. در خانه يک تلويزيون داشتيم يک راديو، والسلام. *انگشترم را فروختم براي پسرم چکمه بخرم پسرم مدرسه دانش قوت مي‌رفت. سالي که مي‌خواست ديپلم بگيرد از مدرسه مرا خواستند. تا خود اتاق مدير گريه مي‌کردم. تا مديرشان مرا ديد با تعجب پرسيد چرا گريه مي‌کني خانم ترک؟ گفتم براي اينکه محرم يکبار من را سر درس خواندن اذيت نکرد. واقعا نمي‌توانستم جلوي گريه ام را بگيرم. دانشگاه در يکي از شهرستان‌هاي شمال قبول شد. همه اش نگران بودم خدايا نکند يکي معتادش کند؟ دوست بد گيرش بيايد. بالاخره بچه ام جوان است. اين شد که برايش خوابگاه نگرفتيم. پدرش برايش خانه‌اي اجاره کرد و من هم اندازه يک دختر برايش جهاز خريدم. دو ساک هم گذاشتم، يکي براي لباس کثيف يکي هم براي لباس تميز. دو هفته درميان مي‌آمد و لباس‌ها را مي‌آورد. يکبار رفتم شمال بهش سر بزنم ببينم بچه ام چطور آنجا زندگي مي‌کند. حواسم دائم به او بود. يکبار زنگ زد پرسيد پولي دارم که به او بدهم؟ گفت مي‌خواهد چکمه بخرد، چون زمستان مجبور است مسيري را از داخل آب برود. گفتم: بله مادر پول هست بيا بگير. فورا رفتم انگشترم را فروختم پول چکمه را جور کردم. *محرم اينگونه وارد سپاه شد سال دوم دانشگاه يکروز آمد گفت: مامان سعيد همکلاسي ام مي‌گويد دايي من در دانشگاه امام حسين (ع) است، تو هم برو دانشگاه امام حسين (ع) امتحان بده. آخه مامان دلم مي‌خواهد بروم سپاه. پدرش مي‌گفت تو قبول نمي‌شوي. اما من گفتم باشه بيا برو شايد قبول شدي مادر. امتحان داد و اتفاقا قبول شد. محرم اينگونه وارد سپاه شد. وقتي وارد سپاه شد مي‌دانستم مأموريت زياد مي‌رود، اما برايمان توضيح نمي‌داد کجا مي‌رود و چطور؟ ما هم سوال نمي‌کرديم. اما آخرين باري که مي‌خواست برود متوجه شديم مي‌رود سوريه. پدرش گفت نمي‌دانم چرا حس مي‌کنم اين بار دفعه آخري بود که او را ديديم. تا اين را گفت بند دلم پاره شد و گفتم حاجي اگر مطمئني اجازه نده برود. گفت: چرا اجازه ندهم؟ او خيلي وقته اين راه را انتخاب کرده حالا بعد از اين همه مدت مانعش شوم؟ خدامي‌خواست که برود و براي حضرت زينب (س) به شهادت برسد.
ما را در کانال «آخرين خبر» دنبال کنيد
اخبار بیشتر درباره
اخبار بیشتر درباره