آخرين خبر/ خم شد.
چيزي از زمين برداشت.
باز خم شد.
چيزي از زمين برداشت.
دوباره و چندباره.
نزديک رفتم به پرسش.
نگاه کرد به آتشهاي فراوان سپاه دشمن.
فرمود: «فردا کودکانم در اين بيابان، بي پناهي ميدوند.»
دستهايش پر بود از خارهاي بيابان.
شب عاشورا بود.
عطيه رحماني – تهران
بازار