برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo

داستانک/ یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم

منبع
بروزرسانی
داستانک/ یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم
يوتاب/ هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزيدند. پسرک پرسيد: ببخشين خانم! کاغذ باطله دارين؟ کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمکي کنم. مى خواستم يک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپايى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: بيايين تو يه فنجون شيرکاکائوى گرم براتون درست کنم. آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم کنند. بعد يک فنجان شيرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آن ها دادم و مشغول کار خودم شدم. زير چشمى ديدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه کرد. بعد پرسيد: ببخشين خانم! شما پولدارين؟ نگاهى به روکش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم: من؟ ه نه! دختر کوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبکى گذاشت و گفت: آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره. آن ها در حالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آن ها دقت کردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يک شغل خوب و دائمى، همه اين ها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپايى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم هميشه آن ها را همان جا نگه دارم که هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
ما را در کانال «آخرين خبر» دنبال کنيد
اخبار بیشتر درباره
اخبار بیشتر درباره