داستانک/ استاد و کودک زیرک
يوتاب/ کودکان مکتب از درس و مشق خسته شده بودند. با هم مشورت کردند که چگونه درس را تعطيل کنند و چند روزي از درس و کلاس راحت باشند. يکي از شاگردان که از همه زيرکتر بود گفت: فردا ما همه به نوبت به مکتب ميآييم و يکي يکي به استاد ميگوييم چرا رنگ و رويتان زرد است؟ مريض هستيد؟ وقتي همه اين حرف را بگوييم او باور ميکند و خيال بيماري در او زياد ميشود. همه شاگردان حرف اين کودک زيرک را پذيرفتند و با هم پيمان بستند که همه در اين کار متفق باشند، و کسي خبرچيني نکند. فردا صبح کودکان با اين قرار به مکتب آمدند. در مکتبخانه کلاس درس در خانه استاد تشکيل ميشد. همه دم در منتظر شاگرد زيرک ايستادند تا اول او داخل برود و کار را آغاز کند. او آمد و وارد شد و به استاد سلام کرد و گفت: خدا بد ندهد؟ چرا رنگ رويتان زرد است؟ استاد گفت: نه حالم خوب است و مشکلي ندارم، برو بنشين درست را بخوان. اما گمان بد در دل استاد افتاد. شاگرد دوم آمد و به استاد گفت: چرا رنگتان زرد است؟ وهم در دل استاد بيشتر شد. همينطور سي شاگرد آمدند و همه همين حرف را زدند. استاد کم کم يقين کرد که حالش خوب نيست. پاهايش سست شد به خانه آمد، شاگردان هم به دنبال او آمدند. زنش گفت چرا زود برگشتي؟ چه خبر شده؟ استاد با عصبانيت به همسرش گفت: مگر کوري؟ رنگ زرد مرا نميبيني؟ بيگانهها نگران من هستند و تو از دورويي و کينه، بدي حال مرا نميبيني. تو مرا دوست نداري. چرا به من نگفتي که رنگ صورتم زرد است؟ زن گفت: اي مرد تو حالت خوب است. بد گمان شدهاي. استاد گفت: تو هنوز لجاجت ميکني! اين رنج و بيماري مرا نميبيني؟ اگر تو کور و کر شدهاي من چه کنم؟ زن گفت : الآن آينه ميآورم تا در آينه ببيني، که رنگت کاملا عادي است. استاد فرياد زد و گفت: نه تو و نه آينهات، هيچکدام راست نميگوييد. تو هميشه با من کينه و دشمني داري. زود بستر خواب مرا آماده کن که سرم سنگين شد. زن کمي ديرتر، بستر را آماده کرد. استاد فرياد زد و گفت: تو دشمن مني. چرا ايستادهاي؟ زن نميدانست چه بگويد؟ با خود گفت: اگر بگويم تو حالت خوب است و مريض نيستي، مرا به دشمني متهم ميکند و گمان بد ميبرد که من در هنگام نبودن او در خانه کار بد انجام ميدهم. اگر چيزي نگويم اين ماجرا جدي ميشود. زن بستر را آماده کرد و استاد روي تخت دراز کشيد. کودکان آنجا کنار استاد نشستند و آرام آرام درس ميخواندند و خود را غمگين نشان ميدادند. کودک زيرک باز اشاره کرد که بچهها يواش يواش صداشان را بلند کردند. بعد گفت: آرام بخوانيد صداي شما استاد را آزار ميدهد. آيا ارزش دارد که براي يک ديناري که شما به استاد ميدهيد اينقدر درد سر بدهيد؟ استاد گفت: راست ميگويد. برويد. درد سرم را بيشتر کرديد. درس امروز تعطيل است. بچهها براي سلامتي استاد دعا کردند و با شادي به سوي خانهها رفتند. مادران با تعجب از بچهها پرسيدند: چرا به مکتب نرفتهايد؟ کودکان گفتند که از قضاي آسمان امروز استاد ما بيمار شد. مادران حرف شاگردان را باور نکردند و گفتند: شما دروغ ميگوييد. ما فردا به مکتب ميآييم تا اصل ماجرا را بدانيم. کودکان گفتند: بفرماييد، بروييد تا راست و دروغ حرف ما را بدانيد. بامداد فردا مادران به مکتب آمدند، استاد در بستر افتاده بود، از بس لحاف روي او بود عرق کرده بود و ناله ميکرد. مادران پرسيدند: چه شده؟ از کي درد سر داريد؟ ببخشيد ما خبر نداشتيم. استاد گفت: من هم بيخبر بودم، بچهها مرا از اين درد پنهان باخبر کردند. من سرگرم کارم بودم و اين درد بزرگ در درون من پنهان بود. آدم وقتي با جديت به کار مشغول باشد رنج و بيماري خود را نميفهمد.