خراسان/ هر وقت فکرش را مي کردم مي ديدم حق با من بوده، ولي چيزي نگفتم. بالاخره فرمانده بود. يکي دو ماه هم بزرگ تر بود. فکر کردم از عمليات برگرديم با دليل بهش ثابت مي کنم. از عمليات برگشتيم. حسش نبود. فکر کردم ولش کن. مهم نيست.
بي خيال. پشت بي سيم صدايش مي لرزيد. مکث کرد. گفتم:«بگو حاجي. چي مي خواستي بگي؟» گفت:«فاني! دو سال پيش يادته؟ حق باتو بود. حالا که فکر مي کنم، مي بينم حق با تو بوده. من معذرت مي خوام ازت.»
خاطراتي از شهيد خرازي
بازار