ملال را مجالی برای لذت بردن از زندگی کنیم
جوان آنلاين/ ملال دقيقاً به چه معناست؟ ملال وضعيت عميقاً نامطلوبي است براي انگيزشي که ارضا نشده است. در وضعيتي که بهجاي نوميدشدن برانگيخته ميشويم، اما بنا به هر دليلي اين برانگيختگي ما بيپاسخ ميماند و جهتي پيدا نميکند. اين دليل شايد دروني باشد (اغلب نبود تخيل، انگيزه يا تمرکز) يا بيروني: مثل اينکه فرصت يا انگيزههاي محيطي وجود نداشته باشد. دوست داريم کاري دلنشين انجام دهيم، اما ميبينيم نميتوانيم و مهمتر اينکه با افزايش آگاهي از اين ناتواني سرخورده ميشويم. التفات يا آگاهي کليد اين پرسش است و شايد به همين علت باشد که حيوانات، اگر هم ملول شوند، باز آستانه تحمل بالاتري دارند. به گفته کلين ويلسون، نويسنده بريتانيايي «بيشتر حيوانات ملال را دوست ندارند، اما انسانها، وقتي ملول ميشوند، شکنجه ميشوند» در انسان و حيوان هر دو، نداشتن قدرت کنترل يا آزادي است که ملال را ايجاد يا تشديد ميکند و به همين دليل ملال در ميان کودکان و نوجوانان بسيار رايج است، کساني که اگرچه با ميل آنها همراهي ميشود، اما تجهيزات ذهني لازم (منابع، تجربيات و نظم) را براي تخفيف ملال ندارند. بياييد آناتومي ملال را دقيقتر بررسي کنيم. چرا اينقدر اعصابمان خرد ميشود اگر پروازمان دير کند و در سالن انتظار بنشينيم؟ چون در وضعيت انگيزش شديد هستيم و منتظريم بهزودي به محيطي جديد و جذاب وارد شويم. درست است، اطراف سالن انتظار پر است از مغازه و صفحه نمايش و مجله، اما واقعاً هيچ کدامشان ما را جذب نميکنند و تنها با ايجاد حواسپرتي در ما سبب تشديد ملال ميشوند. چيزي که اوضاع را بدتر ميکند اين است که کنترلي بر اوضاع نداريم، شرايط ناگزير و پيشبينيناپذير است (شايد تأخير بيشتر باشد و حتي پرواز لغو شود). بارها و بارها، صفحه نمايش گوشي را چک ميکنيم و کمکم آگاهي ما از اين مسائل بيشتر ميشود و اين دردناک است. اين شرايطي است که در آن گير افتادهايم، در وضعيت انگيزش شديدي که نه ميتوانيم در آن دخيل باشيم و نه ميتوانيم از آن دوري کنيم. اگر واقعاً بايد به پرواز برسيم، چون مثلاً زندگي به آن وابسته است، کمتر احساس ملال ميکنيم (هرچند بيشتر مضطرب و آزرده ميشويم). ولي اگر حق انتخاب داشتيم که در خانه بمانيم يا به سفر برويم، ملالمان بيشتر ميشود. بدين ترتيب، ملال نتيجه عکس نياز يا ضرورتي است که درک شده است. شايد در ختم يکي از اقوام دور احساس ملال کنيم، ولي در ختم پدر و مادر يا فرزندمان نه. افرادي که از ملال مزمن رنج ميبرند، بيشتر در معرض ابتلا به مشکلات روانشناختي پيشرونده مثل افسردگي، پرخوري و مخدرند. تحقيقي نشان داد که بسياري از افراد، وقتي در فضاي آزمايشگاهي با ملال مواجه ميشوند، ترجيح ميدهند شوکهاي الکتريکي نامطلوبي به خود بدهند تا توجه خود را از افکار نامطلوب يا نبود افکار، منحرف کنند. در جهان واقعي بيرون، ما منابع قابلتوجهي را صرف مبارزه با ملال ميکنيم. ارزش بازار جهاني رسانه و سرگرمي تا ۲۰۲۳ به حدود ۶/۲ تريليون دلار ميرسد و قهرمانها و افراد سرگرمکننده از سطوح بالاي پرداختي و شأن اجتماعي برخوردارند. پيشرفتهاي فناورانه سالهاي اخير مجموعه بينهايتي از سرگرمي را زير انگشتانمان قرار داده، اما اوضاع بدتر شده است؛ تا حدي که ما را بيش از پيش از اينجا و اکنون جدا کرده است. بهجاي اينکه احساس رضايت کنيم، بيتفاوت شدهايم و به شبيهسازي بيشتر و بيشتري نيازمنديم: جنگ بيشتر، کشتار بيشتر و بيپردگي بيشتر. خبر خوش اينکه ملال ميتواند جنبههاي مثبت هم داشته باشد. ملال شايد روشي باشد تا به خود بگوييم زمانمان را آنطور که بايد خوب نميگذرانيم، بايد کاري لذتبخشتر انجام دهيم، کاري مفيدتر يا رضايتبخشتر. از اين ديدگاه، ملال عامل تغيير و پيشرفت است، عاملي انگيزشي که افراد را به مراتع سرسبزتر و بزرگتر ميرساند. اما اگر ما از معدود افرادي هستيم که احساس رضايت دارند، ارزشش را دارد که کمي احساس ملال را (آنقدر که پيششرطهاي لازم را براي فرورفتن در اعماقمان فراهم ميکند) در خود پرورش دهيم، با نواي طبيعت همراه شويم و کارهاي طولاني و دشواري را به انجام برسانيم که تمرکز بالا نياز دارند. آنطور که فيلسوف بريتانيايي، برتراند راسل در «فتح شادي» (۱۹۳۰) بيان ميکند: «نسلي که تاب ملال را ندارد نسل مردان کوچک خواهد بود، مرداني که بيش از حد از روندهاي آرام طبيعت جدا شدهاند، مرداني که هر نشانه حياتي در وجود آنها بهآرامي تباه ميشود، تو گويي گلهاي بريده از شاخهاي در گلدانند.» در ۱۹۱۸، راسل بهخاطر «تبليغات صلحطلبانه» چهار ماه و نيم در زندان بريکستون بود، اما اين شرايط محدود را براي خلاقيت مستعد و مناسب يافت: از بسياري جهات زندان را جاي مطلوبي يافتم... درگيرياي نداشتم، نيازي نبود درباره چيزي تصميمي بگيرم، نگران افرادي نبودم که بنا بود با من تماس بگيرند، کسي در کارم وقفه ايجاد نميکرد. مدام مطالعه ميکردم. کتاب «مقدمهاي بر فلسفه رياضي» را نوشتم... و کار روي کتاب «تحليل ذهن» را آغاز کردم... يکبار که داشتم «ويکتورينهاي والامقام» جان استراچي را ميخواندم، شروع کردم به قهقههزدن. زندانبان آمد و به من تذکر داد و گفت نبايد فراموش کنم که زندان محلي براي مجازات است. البته، همه که برتراند راسل نيستند. ما چطور ميتوانيم با ملال کنار بياييم؟ اگر، آنطور که گفته شد، ملال آگاهي از انگيزشي بدون ارضاست، ميتوان با اين کارها ملال را به حداقل رساند: دوري از موقعيتهايي که کنترل چنداني بر آنها نداريم، حذف عوامل حواسپرتي، انگيزهدادن به خود، کمکردن انتظارها، اصلاح ديدگاهها درباره امور (فهميدن اينکه واقعاً چقدر خوششانس هستيم) و از اين دست چيزها. اما راحتتر و ثمربخشتر آن است که بهجاي مبارزه شبانهروز با ملال، حقيقتاً آن را در آغوش بگيريم. اگر ملال پنجرهاي است رو به طبيعت اصيل حقيقت و در واقع همان وضعيت بشر است، پس مبارزه با ملال همان کشيدن دوباره پردهها روي حقيقت است. بله، شب تاريک و ظلماني است، اما به همين خاطر است که ستارهها در شب آنطور ميدرخشند. پس بهجاي مبارزه با ملال با آن کنار بياييد، از آن لذت ببريد، چيزي از آن به دست آوريد. خلاصه آنکه خودتان کمتر ملالانگيز باشيد. شوپنهاور ميگفت: «ملال چيزي نيست جز نقطه مقابل فريبندگي، زيرا هر دو به بيرونبودن از يک موقعيت وابستهاند و نه به بودن درون آن و هر يک به ديگري ميانجامد.»