طنز/ سنت دیرینه سورپرایز
روزنامه شهروند/ همه چيز در آن صبح لعنتي اتفاق افتاد. وقتي مثل هميشه وارد شرکت شدم، به سمت ميزم رفتم؛ کيف و وسايلم را گذاشتم و وقتي خواستم بنشينم، متوجه شدم خانم قنبري -همکار باسابقهام- سعي دارد با اشاره چيزي به من بگويد. با دستش چيز گردي را نشان ميداد، بعد لبهايش را غنچه ميکرد و بعد هم با هيجان به آقاي شاکري، همکار ديگرمان، اشاره ميکرد. هر چه تلاش کردم، متوجه منظورش نشدم و در نهايت به من اشاره کرد که بيا. من هم دنبالش به آشپزخانه رفتم. توي آشپزخانه با صدايي که سعي ميکرد کسي نشنود، گفت: «چرا هر چي اشاره ميکنم، متوجه نميشي؟! خيلي واضح بود که! ميگم امروز تولد آقاي شاکريه، قراره ساعت ٢، بعد از ناهار براش تولد بگيريم، کادوش رو هم بهش بديم، ولي تو هنوز تو کادو شرکت نکردي. ميخواي به گروه تولدش اضافهات کنم؟ اگه دلت نميخواد هم بگيا. اصلا تعارف نکن، ولي من سه ساعته دارم اداي کيک و شمع فوت کردن برات درميارم، اگه بگي نه خيلي نامردي!» دستپاچه شدم و گفتم: «آره... اضافهام کن حتما... چه رسم قشنگي! فقط کادو چي ميخوايم براش بخريم؟» طوري که انگار سوال احمقانهاي پرسيده باشم، جواب داد: «کادو اصلا فايده نداره بابا! ما چه ميدونيم چي دوست داره. پولشو ميديم خودش هر کاري خواست بکنه.» کمي مکث کرد و ادامه داد: «حالا که به نظرت رسم قشنگيه، دلت ميخواد تو بقيه تولدها هم شرکت کني؟ من تو همه گروهها ادت ميکنم. پس فردا هم تولد سانازه! اونم زودتر واريز کن!» اينها را گفت و از آشپزخانه بيرون رفت. من هم براي اينکه تابلو نشود و سورپرايز آقاي شاکري لو نرود، يک ليوان چاي ريختم و چند دقيقه بعد برگشتم پشت ميزم. باورکردني نبود. در همين چند دقيقه، به ١٧ تا گروه اضافه شده بودم. براي تولد هر کس يک گروه وجود داشت که همه در آن حضور داشتند، بهجز خودش. همه گروهها هم با اين الگو نامگذاري شده بودند: تولد سورپرايزي آقاي شاکري!!!! با اين تفاوت که به جاي آقاي شاکري، خانم تابنده، ساناز جووون و امثالهم قرار داشت. با يک حساب سرانگشتي و با در نظر گرفتن کف مبلغ تعيينشده براي هديه، متوجه شدم که هر ماه بايد مبلغ قابل توجهي از حقوقم را بابت تولدهاي سورپرايزي همکارانم خرج کنم. در همين افکار غرق بودم که خانم قنبري دوباره به سمتم آمد و با شيطنت خاصي گفت: «ببين! راستش يه گروه ديگه هم داريم که من توش نيستم. به بچهها بگو اضافهات کنن، ولي نگو من گفتم. راستي تاريخ تولد خودت رو هم برام بفرست.» بعد هم چشمکي زد و دور شد. تولد من ١١ ماه ديگر بود. اگر فرض ميگرفتيم که همه افرادي که در گروه تولدشان عضو هستم، در تولد من هم مشارکت کنند، اين هزينهها تا پايان سال جبران ميشد. سرنوشتم عوض شده بود و راه برگشتي هم نبود، بنابراين تقديرم را پذيرفتم و تصميم گرفتم تا آن زمان، به استعفا يا تغيير شغل فکر نکنم و به هر قيمتي که شده، در آن شرکت به کارم ادامه دهم. آرزو درزي طنزنويس