برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo

داستانک/ شاید او هر روز می آید

منبع
يکي بود
بروزرسانی
داستانک/ شاید او هر روز می آید
يکي بود/ روزي روزگاري زني در کلبه اي کوچک زندگي مي کرد. اين زن هميشه با خداوند صحبت مي کرد و با او به راز و نياز مي پرداخت. روزي خداوند پس از سال ها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به ديدار او بيايد. زن از شادماني فرياد کشيد، کلبه اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست. چند ساعت بعد در کلبه او به صدا درآمد. زن با شادماني به استقبال رفت اما به جز گدايي مفلوک که با لباس هاي مندرس و پاره اش پشت در ايستاده بود، کسي آنجا نبود! زن نگاهي غضب آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانيت در را به روي او بست. دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست. ساعتي بعد باز هم کسي به ديدار زن آمد. زن با اميدواري بيشتري در را باز کرد. اما اين بار هم فقط پسر بچه اي پشت در بود. پسرک لباس کهنه اي به تن داشت، بدن نحيفش از سرما مي لرزيد و رنگش از گرسنگي و خستگي سفيد شده بود. صورتش سياه و زخمي بود و اميدوارانه به زن نگاه مي کرد. زن با ديدن او بيشتر از پيش عصباني شد و در را محکم به چهار چوبش کوبيد و دوباره منتظر خداوند شد. خورشيد غروب کرده بود که بار ديگر در خانه زن به صدا درآمد. زن پيش رفت و در را باز کرد. پيرزني گوژپشت و خميده که به کمک تکه چوبي روي پاهايش ايستاده بود، پشت در بود. پاهاي پيرزن تحمل نگه داشتن بدن نحيفش را نداشت و دستانش از فرط پيري به لرزش درآمده بود. زن که از اين همه انتظار خسته شده بود، اين بار نيز در را به روي پيرزن بست. شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلايه کرد که چرا به وعده اش عمل نکرده است!؟ آنگاه خداوند پاسخ گفت: «من سه بار به در خانه تو آمدم، اما تو مرا به خانه ات راه ندادي!»
اخبار بیشتر درباره
اخبار بیشتر درباره