میتوان طعم خوشبختی را باز آفرینی کرد
جوان آنلاين/ رسم است که ميگويند هر چيزي قديمياش خوب است. مثلاً ميگويند، مزه هم مزههاي قديم، مرغ هم مرغهاي قديم. برخي ميگويند: مزه مرغهاي قديم ديگر پيدا نميشود! اين را از چند نفري شنيدهام، خودم هم قبولش دارم، چون مزه مرغهاي آن موقع، سالهاست که به ذائقه چشاييام نرسيده است. همين چند وقت پيش در جمع دوستان، صحبتي در اين باره شد. يکي از دوستانم جوري از طعم خورشتهاي قديم حرف ميزد که جوانترهاي مجلس دلشان ميخواست يک بار هم که شده خورشتهاي کودکي او را بچشند. جوري از دستپخت مادرش تعريف ميکرد که اشتهاي شنوندهاش را هم بالا ميبرد. در ميان حرفهايش با خودم گفتم، چرا برخي مزهها مانند برخي خاطرات تا هميشه در ياد آدم ميمانند و چرا نميتوانيم آنها را بازسازي يا به طور کل فراموششان کنيم؟ در اين فکر بودم که دخترم ويديويي را برايم ارسال کرد. ويديو فيلم کوتاهي درباره بازسازي تصاوير گذشته بود. افرادي که عکسهاي يادگاري قديمي خود را که در کودکي به يادگار داشتند، بازسازي کرده و با شخصيت امروزي خود دوباره عکاسي کرده بودند. مثلاً کودکي که در گذشته کنار پدر خود عکسي گرفته بود، با سن و سال امروز خود در مکاني مانند آن صحنه، کنار پدر خود که ديگر سالخورده شده، نظير همان تصوير را ايجاد کرده و عکسي گرفته بود. اين بازسازي احساس خوشايند گذشته را در آنان زنده ميکرد. اين را ميشد از چهره و رفتارشان در فيلم ديد. وقتي اين بازسازيها را ديدم با خودم فکر کردم شايد بتوان خاطرات گذشته را به نوعي در خاطرات امروز به وجود آورد؛ آنهايي را که برايمان خوشايند هستند. حتي شايد بتوان خاطرات ناخوشايند را هم با يک جور بازآفريني متعادل کرد و تلخي ناشي از آن را زدود! اين مورد ديگر، يک مورد کاملاً کارشناسي است و نياز دارد به علم ودانش مربوطه، آن هم در حوزه روانشناسي و روانکاوي، از اين رو در اين نوشته جايي ندارد. شايد مرغهاي سفره ما با هورمونهايي که در زمان پرورششان در کشتارگاه مصرف کردهاند، مانند مرغهاي ارگانيک گذشته، طعم خوشايندي نداشته باشند، اما شايد باز هم بشود کاري کرد. اين موضوع، زمينه و انگيزهاي به من داد براي بازسازي خاطرات کودکيام. آن شب که آن احساس خوب دوستم را نسبت به مادرش در کودکي ديدم، با خود گفتم، شايد بتوانم او را به مناسب تولدش که در ماه ديگر است، با يک هديه مناسب خوشحال کنم. شايد هديه طعم دوران کودکياش به او بهترين هديه برايش باشد. براي همين تصميم گرفتم از آنروز به جاي اينکه از فروشگاه هميشگي مرغ مصرفي خانه را بخرم، مرغ فروشگاههاي ديگر را هم امتحان کنم. از آنروز کارم همين بود. به فروشگاههايي که تعريفشان را ميشنيدم و ميگفتند که مرغ خوبي دارند ميرفتم، مرغي ميخريدم و قسمتي از آن را ميپختم. به خاطر اين کار من مصرف مرغ خانهمان زياد شد و فريزر پر از مرغهاي فروشگاههاي مختلف شده بود. هيچ کدام از آن مرغها طعمي را نداشت که راضيام کند. هر کدام را که ميپختم، تهمزهاي متفاوت داشتند، ولي حتي در بهترين طعم آنها باز هم بوي زهم حس ميشد. يعني همان طعمي که برايم ناخوشايند بود و ميدانم که دوستم هم از آن خوشش نميآمد. کمکم از گرفتن مهماني براي دوستم در روز تولدش و خوشحال کردنش با مرغي با دستپخت گذشته نااميد شده بودم. تا اينکه يک روز براي کاري به شهرک نزديک محل زندگيام رفتم. تشنگي، گرسنگي و خستگي وادارم کرد تا وارد فروشگاه خواروباري که در آنجا قرار داشت شوم. نوشيدني و خوردني را که حساب ميکردم نگاهم افتاد به يخچال بزرگي که کنار دستم بود. تا به حال مرغ خام را با آن بستهبندي خاص نخريده بودم. احساسي غريزي به من ميگفت که بستهاي از آن را بخرم. همين کار را کردم و بستهاي از آن را با تاريخ همان روز خريدم. قيمتش مانند مرغهاي ديگر بود، ولي از مرغداريهايي متفاوت که با شهر محل زندگيام فاصله زيادي داشت. مرغ را به خانه آورده و با روشي سنتي پختم. از لحظهاي که در قابلمه ميجوشيد تا زماني که کاملاً جا بيفتد، عطر متفاوتي داشت. وقتي تکهاي از گوشت را که کاملاً پخته شده بود، در دهان گذاشتم، فهميدم که بايد مهمانيام را براي تولد دوستم برگزار کنم. ديگر دليلي براي برگزار نکردن مهماني وجود نداشت. کارهاي جشن را انجام دادم و از دوستم دعوت کردم تا به مهماني بيايد. آن روز خوراک مرغ، بهترين هديهاي بود که ميتوانستم به دوستم بدهم. اين را خودش گفت. چون از سالها پيش دلش ميخواست اين طعم و مزه را در زندگي داشته باشد. شايد کمي بچهگانه به نظر برسد ولي واقعيت اين است که ما گاهي در زندگي به دنبال اين اتفاقات و موارد کوچک هستيم که با کوچکي خود ميتوانند، بزرگترين خوشيها و دلخوشيها را به ما هديه کنند. موقع رفتن، او گفت که بهترين روز تولدش را داشته است، چون توانسته است خاطرات سالهاي کودکي را در يادش زنده کند. آن روز توانستم درس بزرگي ياد بگيرم، اين که ميتوان خوشيها را هم مانند تصاوير يادگاري بازسازي کرد. شايد مرغهاي ديروز جايشان را به مرغهاي متفاوت امروزي داده باشند، اما انگار هر کدام از آنها با ذائقهاي سازگار است و بسياري اين تفاوت را در بين آنها احساس ميکنند. اگر دوست من طعم اصيل مرغ را نميشناخت، نميتوانست مزه آن را از بين مزه مرغهاي امروزي تشخيص بدهد، بنابراين اصالت ميتواند باعث تشخيص شود و از اين رو مهم است. هميشه فکر ميکردم رسم بر اين است که مردم براي يافتن چيزهاي خاص و جزيياتي که نياز دارند به مراکز شهرها مراجعه ميکنند، ولي آن روز ماجرا جور ديگري شد. دريافتم که اجباري در اين نيست که حتماً در ميان جاهاي سرشناس و محلهاي خاص يا به طور کلي در ميان چيزهايي که آوازه و شهرتي دارند، به دنبال بهترين يا اصيلترين موارد مختلف زندگي بگرديم، چه بسا ممکن است اين موارد خوب و به عبارتي خوشبختي در جايي باشد که ما سراغي از آنها نداريم. ممکن است در جايي خوشحالي و رضايت خود را پيدا کنيم که اصلاً فکرش را هم نميکنيم. پيدا کردن طعمي براي خوشحالي دوستم فرصت به دست آوردن درسهاي بزرگي را به من داد که خودش از آنها خبر ندارد. شايد يک شب از او بخواهم تا با هم بنشينيم و از تمام درسهايي که مانند مزه اين مرغ در اختيارم گذاشته و خود از آنها خبر ندارد با هم حرف بزنيم!