آخرين خبر/ کنار خيابون ايستاده بودم که ديدم يه عقب مونده ذهني که آب دهنش کش اومده بود و ظاهر نامناسب و کثيفي داشت به هر کسي که ميرسه با زبون بيزبوني ازش ميخواد دکمه بالاي پيراهنش رو ببنده، اما چون ظاهر خوب و تميزي نداشت همه ازش اکراه داشتن و فرار ميکردن!!
دو سه تا سرهنگ راهنمايي و رانندگي با چند تا مامور وسط چهار راه ايستاده بودن و داشتند صحبت مي کردند.
يکي از اونها معلوم بود نسبت به بقيه از لحاظ درجه ارجحيت داره چون خيلي بهش احترام ميذاشتن...
اين عقب مونده ذهني رفت وسط خيابون و به اونها نزديک شد و از همون سرهنگي که ذکر کردم، خواست که دکمهاش رو ببنده!!
سرهنگ بيسيم دستش رو به يکي از همکارانش داد و با دقت دکمه پيراهن اون معلول ذهني رو بست و بعد از پايان کارش وسط خيابان و جلوي اون همه همکار و مردم به اون عقب مونده ذهني يه سلام نظامي داد و اداي احترام کرد!
اون عقب مونده ذهني که اصلا توقع اين کار رو نداشت خنديد و اون هم به روش خودش سلام داد و به طرف پياده رو اومد...
لبخند و احساس غروري که توي چهرهاش بود رو هيچوقت فراموش نميکنم.
بعد از اين قضيه با خودم گفتم:
کاش اسم و مشخصات اون سرهنگ رو يادداشت ميکردم تا با نام بردن ازش تقدير کنم، اما احساس کردم اگر فقط بهعنوان يک انسان ازش ياد کنم شايستهتر باشه...
اين کار جناب سرهنگ باعث شد اشک توي چشمام جمع بشه و اميدوار بشم که هنوز انسانهايي با روح بزرگ وجود دارند.
بازار