طنز/ مزخرفی به نام اسپرسو
روزنامه شهروند/ پنجشنبههاي کافه روزهاي بهخصوصي است، چون بيشتر فشار روحي به من و شهروز خان وارد ميشود و هر دو دچار احساس بيارزشي و عدماعتمادبهنفس از هر جهت ميشويم. آدمهاي درستحسابي با لباسهاي رنگي و خوشجنسشان راه ميافتند در باغ فردوس. بعضي جفتهاي اميدوار و خوشمنظرهاي هستند که دستهاي همديگر را طوري گرفتهاند و به هم نگاه ميکنند که انگار نميدانند چه عاقبتي در انتظار همه عشقهاست. اينها را شهروز خان هر پنجشنبه صبح ميگويد که کمي حالمان بهتر شود. ميگويد فکر کن همه اينها از بيکسي آمدهاند اينجا. زندگيشان از درون پوسيده و ميخواهند با خوشگذرانيهاي سطحي فقط وقت بگذرانند. همه آن ليلي مجنونهاي دست قلاب کرده هم طبق آمار از هر سه زوج، يک زوج جدا ميشوند. آن دو تا هم معلوم نيست توي چه رودربايستي با هم ماندهاند. همينها باز حالم را بهتر ميکند و نفس آرامي ميکشيم که همه بدبختيم. اما امروز را خواستيم متفاوتتر برگزار کنيم. از وقتي کافه روبهرويي براي تبليغاتش بهرام را دعوت ميکند تا يکساعتي در کافه بنشيند و همه فکر کنند پاتوق سينماييهاست، شهروز خان هم به فکر يک حرکت تبليغاتي براي کافه افتاده بود که چيزي به ذهنش رسيد.
قرار شد جلوي کافه مسابقه خوردن قهوه برگزار کنيم. همان اسپرسوهاي مزخرفمان که همه مشتريهايمان را فراري ميدهد و بعد از بيرون دويدنشان از کافه مجبوريم ذرات پاشيدهشده قهوه از دهانشان روي ميز را تميز کنيم. اسم مسابقهمان را گذاشتيم «رقابت خوردن بدمزهترين اسپرسو» که کسي احتمال ندهد اين همان قهوه معمولي منو است.
شش صندلي روبهروي هم چيده بوديم و رهگذرها روبهروي هم مينشستند و ليوان قهوه را سر ميکشيدند. اگر نميتوانستند قورتش بدهند، از مسابقه حذف ميشدند و به نظر شهروز خان اين خاطره چرک و طعم سمي هميشه در ذهنها ميماند و ناخودآگاه باز هم به سمت ما برميگردند. شش نفر اول قهوهها را خوردند و فقط يک نفر توانست قورتش بدهد. از روي صندلياش بلند شد و دستهايش را بالا آورد و کمي دور باغچه روبهروي کافه دويد و وسط چمنها بالا آورد و از حال رفت. ده دقيقه بعدش وقتي داشتم براي برنده مسابقهمان که گوشه کافه دراز کشيده بود، آبقند هم ميزدم شهروز خان کف دستهايش را از خوشحالي به هم ميکوبيد و ميگفت با اين حواشي که براي کافه درست کرديم، ديگر هيچ کسي ما را يادشنميرود و بهترين تبليغ ممکن را کردهايم.
شايد اينکه شهروز خان نهايتا شش ماه ديگر بيشتر زنده نيست هم دليل منطقي باشد براي اينکه زحمت نکشد از مغزش به ميزان کافي استفاده کند و هر چيزي را که همان جلوي مغزش است، استفادهکند. کمي از آبقند را ريختم در دهان مشتري و مثل فيلمها همان لحظه چشمهايش را باز کرد و گفت: «اين چه مزخرفي بود؟!» لبخندزدم و گفتم: «قهوه اسپرسو ويژهمون.» صورت عرق کردهاش را پاککرد و گفت: «اگر حجم زياد بخوام ازش توليد ميکنيد؟» به شهروز خان نگاه کردم که چشمهايش گرد شده. گفتم: «همين قهوه که الان خورديد رو ميگيد؟» ليوان آبقندش را سر کشيد و گفت: «آره. هر چقدر پولش بشه ميدم.» اين ديگر عجيبترين سفارشي بود که من و شهروز داشتيم… اين داستان ادامه دارد.
مونا زارع