طنز/ فشار از بالا درک مردم از پایین
روزنامه شهروند/ همينجوري که يه شونه تخم مرغ ٣٥ هزار تومني توي دستم و يه قالب کره توي جيبم بود، داشتم با احتياط از خيابون رد مي شدم که يه موتوري زد بهم و شونه تخم مرغم رو دزديد. رفيقش هم دو تا مشت زد توي شکمم و دست کرد توي جيبم، کره رو دزديد. خيلي ناراحت شدم. برنامه داشتم شب يه غذاي مفصل و چرب بخورم. سريع بلند شدم برم دنبال موتوري که يهو يه دنا پلاس جلوم ترمز کرد. راننده دناپلاس با تبسمي که ريشه در بهجت ذاتيش داشت، بهم گفت«چي شده عزيزم؟ سوار شو من برسونمت.» چهره اش برام آشنا بود اما نشناختمش. سريع سوار شدم و با عجله گفتم«آقا تورو خدا اون موتور رو تعقيب کن. ازم دزدي کرده.» گفت«لعنت به هرچي دزد و مفسد اقتصاديه. حالاچقدر پول توش بود؟» گفتم «توي چي؟» گفت «توي کيف پولت.» گفتم«کدوم کيف پول؟ يه شونه تخم مرغ ازم دزديد نامرد.» زد رو ترمز و گفت«مسخره کردي منو؟ وقت گرانبهاي مردم رو گذاشتم براي تو. خجالت بکش. منو سرکار مي ذاري؟» شناختمش. مي دونسم يه جا ديدمش. بهش گفتم«به به. شما کجا؟ اينجا کجا؟ اتفاقا ديشب که تو تلويزيون صحبت مي کرديد، ذکر خيرتون بود. بچه هاي محله سفت از خجالتتون در اومدند.» گفت«برو پايين آقا. من وقت ندارم.» بهش گفتم«نفرماييد. مگه همين ديشب
نميگفتيد خدمت به مردم اولويت اول شماست. خب اون شونه تخم مرغ منو پس بگير.» وقتي فهميد من راجع به دزدي تخم مرغ دروغ نگفتم، جواب داد«ببين پسرم اولا که اون موتوري ديگه فرار کرد. ثانيا با طرحي که داديم، هفته بعد به هر کد ملي هر ماه يه شونه تخم مرغ داده ميشه. ثالثا تو اين شرايط اقتصادي شما بايد کمک دولت و مجلس کنين و فعلا غذاهاي گرون قيمت نخورين. واقعا چرا شرايط کشور رو درک نميکنين؟» يه نگاهي بهش کردم و گفتم«والا اينقدري که ما اين سال ها شرايط کشور رو درک کرديم، هرکشور ديگهاي بود با اين همه درک و فهم باهامون ازدواج مي کرد. حالا ولش کن. اين همون دنا پلاسه که بهتون دادن؟ خدايي پلاستيک صندليش رو بکن. اون لا و لوهامون همه عرق سوز شد.» با همون لبخند نشأت گرفته از بهجت ذاتيش گفت«اي بابا. اصرار کرديم تو اين وضعيت نابسامان خودرو بهمون ماشين نديد، احساسات مردم جريحه دار ميشه. اما هر چي گفتيم قبول نکردند و گفتند مردم شوق خدمت رو که تو چشاتون ببينند درک مي کند. مردم همواره درک بالايي دارند.» تو چشماش خيره شدم و گفتم«والا خوب گفتند. همون لحظه که سوار شدم شوق خدمت از چشمات پاشيد تو صورتم. من که کامل درکت کردم. آقا دمت گرم. کامل مستفيض شدم. مسيرت کدوم وره؟» سري تکون داد و گفت« والا دارم ميرم بهداري. چي بگم از دست اينا. برداشتند ١٥٠٠ دز واکسن آنفلوآنزا براي ما گرفتند، ميگن بزنين. هر چي گفتيم بابا مردم عادي هنوز واکسن نزدن. احساسات مردم جريحه دار ميشه. اما هر چي گفتيم قبول نکردند و گفتند شما دارين خدمت ميکنين. فرق دارين. در ضمن مردم شوق خدمت رو که تو چشاتون ببينند درک مي کنند. مردم همواره درک بالايي دارند. ديگه اجبار کردن خلاصه.» ديگه داشت تحملم تموم ميشد. گفتم من همينجا پياده ميشم. موقع پياده شدن نگاه عميقي بهش کردم و گفتم«حقيقتا ما مردم کامل درک مي کنيم شمارو. شما هم فشار روتونه به هر حال. اذيت ميشين. فقط اينکه اگه ژاپن بود با رويي که دارين برق توليد مي کرد. اضافه اش رو هم پودر تقويت قواي جسماني درست مي کرد.» جوابمو نداد و با همون دنا پلاس کامل محو شد.
وحيد ميرزايي طنزنويس