دیو و ماهی
رسانه نگاه/ پيرمرد فقير و دانايي بود که هرروز به دريا مي رفت و ماهي صيد ميکرد و خدا رو شکر مي کرد يک روز مثل هميشه به دريا رفت و توررا درون دريا انداخت و بعد از دقايقي تور سنگين شد و ماهيگير با خودش فکر کرد حتما ماهي بزرگي صيد کرده است .تور را از آب بيرون کشيد و ديد خمره بزرگي در تور افتاده با چاقويي تور را پاره کرد و خمره را کج کرد تا هر چه در خمره هست بيرون بريزد که ناگهان دود غليظي از خمره بيرون امد و ديو ديده شد. ماهيگير به عقب رفت ديو با صداي بلند به مرد گفت: آماده مرگ شو بايد تورا بکشم .مرد گفت: آخر چرا من تورا از درون خمره نجات دادم .مرد گفت: آخر گناه من چيست ?
ديو گفت: تو گناهي نداري ولي من سرگذشت عجيب دارم. مرد گفت :خب اول سر گذشت خودت را برايم بگو بعد من رابکش . ديو گفت :هزار و هشت صد سال پيش جادوگري من را در اين خمره زنداني کرد و به دريا انداخت . هفتصد سال از اسيري من در دريا گذشت و با خودم گفتم اگر کسي پيدا شود و من را آزاد کند آن را به هر آرزوي که دارد مي رسانم اما کسي پيدا نشد .هفت صدا سال ديگر گذشت با خودم گفتم اگر کسي مرا نجات دهد تمام گنج هاي روي زمين را برايش مي آورم با هم کسي به سراغ من نيامد. چهار صد سال ديگر گذشت با خودم گفتم اگر کسي مرا نجات دهد او را هر طور که بخواهد مي کشم .
ماهيگير فهميد که راه نجاتي ندارد مگر آن که عقل خود را به کار بيندازد .به ديو گفت :من آماده مرگم اما دلم مي خواهد بدانم که تو چطور با اين هيکل بزرگ درون خمره کوچک رفتي? اي آدميزاد نادان انگار تو به حرف هاي من شک داري ?چشمهايت را باز کن و خوب ببين تا باور کني. اين را گفت. نعره اي کشيد به هوا بلند شد و درون خمره رفت .ماهيگير به سرعت در خمره را بست تا به درون دريا بيندازد. ديو گفت :مي خواهي چکار کني ?ماهيگير گفت: مي خواهم تو را به دريا بيندازم .ديو گفت: مرا آزاد کن تا پاداش خوبي به تو بدهم. ماهيگير گفت :من گول فريب تو را نمي خورم او خمره را به دريا انداخت و از انجا دور شد.