برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo

قُوت، ماشینی برای سفر در زمان!

منبع
فارس
بروزرسانی
قُوت، ماشینی برای سفر در زمان!

فارس/ شاید این روزها قُوت، پلی باشد برای رفتن به گذشته با همان ماشین زمانی که انسان در آرزوهای آن روزگارش می‌پروراند.

سوار ماشین زمان و با سیر کوتاهی در دوران کودکی آهسته و پاورچین پیاده شدم، بیش از آنکه خیره به این سو و آن سو شوم، چشم دوختم به دالان کوچه مادربزرگ همان کوچه‌ و خانه‌ای که زیر سقفش چشم بر جهان گشوده بودم و حالا با مرور سال‌های بس طولانی با آن چشم‌های ریز دکمه‌ای چه چیزهایی که ندیدم!

سلانه سلانه جوری که شیشه خیال دلم ترک برندارد وارد کوچه شدم، خانه‌های سمت چپ و راست با همان حال و هوای قدیم رخی نشان داده‌اند، گویی در و دیوار همه صدا شده‌اند و از آن روزها گفتند. مشغول شنیدن صداها شدم، پر است از هیاهو و بازی کودکان و غش غش خنده‌هایمان که یکباره انتهای کوچه مردی با قامت خمیده و دست به کمر با موهای سفید و تاب‌خورده ظاهر شد و ندا بر‌آورد «وقت نماز شده، بیا بریم مسجد».

بانگ خوش اذان در کوچه طنین‌انداز شد، صدای کدام موذن این گونه حالم را آسمانی کرد؟ به گمانم حتی صدای اذان آن روزها بیش از این روزها بر جان آدمی می‌نشیند. یحتمل باید بین گوش دادن به صوت آسمانی و دیدن و جواب دادن یک گزینه را انتخاب می‌کردم، اما نه از اذان گذشتم و نه از صدای رنجور و پرمحبت پدربزرگ که تمام وعده‌های نمازش را در مسجد محله می‌خواند و عاشق این بود که نوه‌های شیطانش را با خود به مسجد ببرد تا اهل مسجد و نمازخوان شوند.

فکر ماشین زمان که سر ساعت به ایستگاه می‌آمد و من باید سوارش می‌شدم و به ناچار به دوره هیاهو و هزار و یک دلتنگی بازمی‌گشتم لذت غرق در دوران کودکی را آغشته به اضطراب و نگرانی کرده، پس بدون معطلی گفتم «آقاجون! میشه دفعه بعد باهات بیام مسجد؛ الان دلم بازی می‌خواد». آقاجون با لبخند شیرین‌تر از تمام خوشی‌های دنیا که حالا به اندازه سی و خرده‌ای سال از آن را چشیدم، گفت «آره بابا جون، مغرب می‌برمت». پدربزرگ خمیده و دست به کمر نم نم از تیررس مردمک کوچک و مشکی چشمانم دور و دورتر و محو شد.

به خانه کودکی که انتهای کوچه سمت راست بود نزدیک و بی‌آنکه دَر بزنم، وارد شدم، حیاط جلویی را پشت سر گذاشتم و چشمانم به حوض مستطیلی و درختان آلبالو وسط حیاط بزرگه روشن شد و بچه‌ها را صدا زدم با جیغ و شیطنت پریدم در حوضچه و زیر سایه درخت آلبالو، جوانی‌های مادر را که گهگاهی از پنجره بلند و قدی، حیاط را تماشا می‌کرد و مطمئن می‌شد طفل کوچکش زخم و زیلی نشده؛ ‌نگاه کردم. تیغ آفتاب صلاه‌ ظهر از لابه‌لای ترکه‌های درخت آلبالو بر صورت به اندازه کف دستم ‌تابید و پلک‌های چشم‌مان را بی‌اختیار سنگین کرد اما عشق به بازی و بالا و پایین پریدن، از تیغ تیز آفتاب تیزتر است.

فکر آب‌بازی و خیس کردن تمام حیاط مثل خوره به ذهنم افتاد و وقتی به خودم آمدم پدر، همان مرد جوان و خوش‌قد و قامت میانه دَر، خیسِ آب شد و شلنگ بلند و چندمتری آب را همچون شاخه گُلی دور تا دور خودم در گلستان خیال ‌چرخاندم و آواز ‌خواندم.

راستش را بخواهید پدرم همیشه از شیطنت‌هایم کیفور می‌شد و دعوا و چشم غره در کار نبود، من هم از خدا خواسته ادامه دادم و دست آخر با قول یک عصرانه جانانه که جزو علاقه‌مندی‌های امروز و دیروز و فرداست، خسته و نالان یک چشم به حیاط و یک چشم به خانه از درگاهی دَر وارد خانه شدم.

در همین حین بانگ فریاد مادربزرگ بلند شد که «آهای با لباس خیس نه! اول لباس‌هایت را عوض کن بعد بیا داخل!».

مادرم غُرغُرکنان لباس‌های خیس به تن چسیبده‌ام را تند تند بیرون درآورد و یک دست لباس خشک تنم کرد. خسته و بی‌جان لقمه نانی خوردم و گفتم «عصرانه مورد علاقه من چی می‌شود؟»

مادربزرگ گفت بعد از قیلوله می‌رویم سراغ عصرانه شما». من هم با بی‌حوصلگی ناشی از انتظار گفتم «باشه»!

هال پذیرایی خانه مادربزرگ برای خودش سرایی بود و همه با یک متکای قدیمی در چرت بعدازظهر بهاری فرو رفتند و من در ابر رویا بالای سرم تصویری از قٌوت‌های خوشمزه و آماده شده را می‌ساختم و با به به و چه چه می‌خوردم. لختی با رویا سرگرم شدم ولی دلم طاقت نیاورد و مادر و مادربزرگ را بیدار کردم و گفتم «وقت ندارم ماشین زمان زود می‌رسد.»

گفته‌هایم را به حساب کودکی‌ام گذاشتند و لب برچیدند و به خاطر دل کوچک و کم‌طاقتم رفتند آشپزخانه و مجمع و کاسه‌های سفالی پر از روغن حیوانی، گردو، نان سنگک، سبزی خوردن، پیاز، پنیر محلی و پونه کوهی را روی روفرشی ترمه ردیف کردند.

سبزی خوردن را خرد کرده و به نان خیس خورده که دسترنج زحمت آقاجون بود اضافه کردند و بعد پیاز و پنیر را متناسب و اندازه خرد و گردوهای تکه تکه شده را اضافه کردند. پونه‌ کوهی و سوغات ارتفاعات الوند هم چاشنی اصلی این میان‌وعده مقوی است و طعم بی‌نظیر به قُوت می‌دهد در مرحله آخر روغن را به مواد اضافه کرده و فرم دادند.

مادربزرگ کارکشته بود؛ از زمان بچگی به یاد دارم که قٌوت را به عنوان قدیمی‌ترین عصرانه همدانی با دست و پنجه عالی آماده و دل همه را آب می‌کرد، حالا هم مواد با هم قاطی شده را ورز ‌داد و مردمک چشمانم با رفت و برگشت انگشتانش بازی خورد و محو تماشا شد.

هم‌سن‌وسالان مادربزرگ یکی از میان وعده‌های غنی و خوشمزه را قٌوت می‌دانستند و روزهای بلند بهار و تابستان اغلب برای اهل خانه قٌوت آماده می‌کردند، در مجمع مسی می‌گذاشتند و دور هم چهارزانو نشسته و عصرانه را با چاشنی مهر و محبت می‌خوردند و خاطره‌ای از جنس دورهمی در خاطره‌ها می‌کاشتند.

قٌوت ما حاضر شد، زانو به زانوی یکدیگر نشستیم، توپک‌های بیضی‌مانند قٌوت چشمک می‌زنند، طاقت من هم طاق شده و نگران زمان هستم پس اولین دست به سمت قٌوت‌ها دراز شد، یکی از تکه‌های ورز داده شده را برداشتم و با خنده و خوشحالی گاز زدم و از واپسین دقایق باقی مانده به وفور لذت بردم.

دیگر وقتش رسیده، باید سوار ماشین زمان و در ایستگاه حالا پیاده شوم، یکی از بهترین مزایای سفر به دوران کودکی یاد گرفتن قٌوت مادربزرگ بود، این ابتکار همدانی‌ها به عنوان یکی از میان‌وعده‌های اصیل پایتخت‌نشینان تاریخ و تمدن ایران است که دو، سه سال پیش در فهرست آثار میراث ناملموس ایران قرار گرفت.

امروز قٌوت یا همان فست‌فود ایام قدیم نقش پررنگی در خاطره‌های دهه 60 ، 70 ساخته و عروسان دیروزی، برای زنده شدن خاطرات گاهی دست به کار می‌شوند و خاطرات گذشته را نو می‌کنند و یادی از گذشتگان تازه. این روزها هر جا که بوی نان سنگک خشک شده و آب خورده به مشام برسد و کمی عطر سبزی هم به هوا برخیزد، ابر خیال دل‌ها به گذشته سفر می‌کنند.

این روزها سفره قٌوت که برپا شود یک طرف بحث قدیم و ندیم‌ها داغ می‌شود و طرف دیگر یاد مادربزرگ و پدربزرگ‌ها، شاید این روزها قُوت، پلی باشد برای رفتن به گذشته با همان ماشین زمانی که انسان در آرزوهای آن روزگارش می‌پروراند.

آخرین خبر همدان در اینستاگرام :
https://www.instagram.com/hamedan_today