روایت پسر 13 ساله ای کرجی که قاچاقچی بزرگ ماری جوآنای تهران بود
برنا/ عليرضا نوجوان 17 سالهاي است که در سن ده سالگي از خانه پدر معتاد خود فرار کرد تا زندگي روي خوشش را به او نشان دهد اما در 13 سالگي سرکرده قاچاقچيان شهر شد. عليرضا درحال تميز کردن ميزهاي آشپزخانه بود که به سمتش رفتم. آمده بودم که قصه زندگيش را بشنوم. تا مرا ديد گفت: «اين هفته نوبت من است که ميز را بعد از غذا خوردن تميز کنم.» يک ماه و بيست روز بود که به اين خانه آمده بود. وقتي آمد کوله بارش زندگي تلخي بود که از روز تولد تا همان روز که چند ماه از 16 سالگياش ميگذشت با خود همراه داشت. گفتن از زندگيش را اينگونه آغاز کرد: «ده ساله بودم که در شلوغيهاي چهارشنبه سوري گم شدم. از کرج به تهران فرار کرده بودم. سه ساله بودم که مادر از پدر جدا شد و من ماندم و پدري که از همه بيشتر شيشه را دوست داشت، شيشهاي که وقتي وارد بدنش ميشد ديگر فراموش ميکرد پسري دارد و من ميماندم و دنياي تنهايي خودم و ديوارهاي خانهاي که از آن متنفر بودم. چند سال بيشتر نتوانستم آن خانه را تحمل کنم وخيلي زود به جمع نوجوانان خيابان گرد تهران پيوستم. » عليرضا با پوزخند ريز تلخي گفت: « ديگر حتي يادم نيست خانهمان کجاي شهر کرج بود. انگار يک قرن است از آن خانه رفته ام.» «چند ماه قبل از 17 سالگي اين خانه را پيدا کردم. درست 7 سال بعد از آواره شدن در خيابان و ساکن جوي ها و زير پلهاي تهران شدن. درستش را بگويم من اين خانه را پيدا نکردم؛ صاحبان اين خانه مرا يافتند و از روزگار سياه به اين روزهاي از تيرگي دور شده مرا هدايت کردند.» «روزهاي سياهي بود، آنقدر سياه که هيچ کورسوي نوري درون چاهي که خودم را انداخته بودم، نبود. شايد در اين سالها که کودکي و نوجوانيام تباه شيشه و قلب سنگي پدر و مادرم شد، بايد مثل همهي همسن و سالهاي خود همراه خانوادهام عصرها به پارک ميرفتم و بازي ميکردم؛ در نهايت موقع برگشت هم با خريد يک بستني آنقدر شاد ميشدم که گويا شادترين کودک جهان تنها من بودم ؛ اما شادترين کودک جهان که نبودم هيچ، بيچارهترين کودک من بودم که در ده سالگي، روزهايم را با حس شيشهاي در خيابانهاي تهران به کارتن خوابي سپري کردم و بجاي دست گرفتن اسباب بازي با شيشه و آتش بازي ميکردم و روح و جسمم را به نابودي کشاندم.» *900 هزار تومان درآمد زندگي دودي صداي عليرضا پر بود از بغض نامفهومي که هيچ شناختي نسبت به آن نداشتم؛ با همان صداي بغض آلود ناآشنا ادامه داد: «بعد از مدتها کارتن خوابي در گوشه و خيابانهاي شهر، بعد از سرقت و دزدي، بعد از دعوا و چاقوکشيهاي بسيار، با فردي آشنا شدم که ماهيگيري يادم داد، اما ماهيگيري که جز زبالههاي کف دريا هيچ چيز ديگري نصيبم نشد. به سمت يادگرفتن راه پرورش ماريجوانا رفتم، راهي که ته آن به چاه اعتياد براي يک پسر بچه 13 ساله ختم شد. با آدمهايي آشنا شدم که راهِ تباهي را بدون آنکه بفهمم چه بود و نبود، نشانم دادند. ابتدا يک انباري اجاره کرديم، وقتي ميخواهي يک کاري راه بيندازي و درآمد داشته باشي، نبايد بابت آن پول پرداخت کني و در آخر 10 درصد سود داشته باشي؛ من ميخواستم 90 درصد سود کنم. بنابراين در همان انباري استيجاري در خاک سفيد گلخانه زديم و با نور مهتابي شروع به پرورش ماريجوانا کرديم. خودم شده بودم توليد کننده و پخش کننده و خيلي زود فروشندگان و معتادان مرا شناختند و اسمم رفت داخل ليست قاچاقچيان معروف ماري جوآنا .سه سال اول، 24 ساعته تنها گل مصرف ميکردم تا جاييکه روز و شب برايم فرقي نداشت و مدام در خماري و بدن درد به سر ميبردم. بدنم به علت بالا رفتن درد جوابگو نبود، اينطور شد که به سمت موادهاي شيميايي ديگر مثل ال اس دي و دستمال کاغذي و ... کشيده شدم. مجبور بودم اين موادها را مصرف کنم چون هيچ چيز ديگري آرامم نميکرد. تبديل به آدمي شده بودم که تنها کودکي و نوجواني تباه شده خود را روزانه بردوش ميکشيد.» *زندان آدم ها را مرد مي کند عليرضا به اينجاي زندگياش که رسيد، دستي به جاي زخم چاقوهاي روي گردنش کشيد، و گفت: «مدتي اينگونه زندگي ميکردم تا اينکه يک روز در پارک زماني که ميخواستم بستههاي ماريجوانا را به مشتريها بدهم، دستگير شدم. به عنوان يک نوجوان 15 ساله، شش ماه در زندان سپري کردم. ما کارتن خوابها و دزدها ميگوييم "زندان آدمها را مرد ميکند!" اما من نه کودک بودم نه نوجوان نه جوان ... هيچ چيز نبودم و همان هيچ هم در شش ماهه زندان باقي ماندم. بعد از آزادي هيچ چيز نبود، حتي محتاج هزارتومان بودم و همين شد که دوباره به سمت مصرف مواد و کارتن خوابي رفتم. مشروبات الکي مصرف مي کردم و ساعتهاي عمرم به جاي نشستن پشت ميز کلاسهاي درس به دعوا و چاقوکشي در کف خيابان ميگذشت. در يکي از همين روزهاي ويرانگي که به معناي واقعي ته خط به ته خط رسيده بودم، در همان چاه، دستي دراز شد و دستم را گرفت. عضلههاي صورتش جمع شد و ادامه داد: «ترک کردن خيلي سخت بود. خمار بودم و نميتوانستم راجع به هيچ چيزي تصميم گيري داشته باشم. مدام دغدغهام مواد بود ... همين که فقط ترک کردن خيلي درد داشت.» از آشنايي عليرضا با طلوع بينشانها يک ماه و بيست روز ميگذشت و به گفته خودش سرگرميهاي بسياري در سراي نور يافته بود و ديگر مواد در ذهنش چرخ نميزد. حالش بهتر بود اما هيچ دوست نداشت به خانوادهاي که 17 سال از عمرش را با آتش اعتياد سوزانده بودند، فکر کند. همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: آخرين خبر در سروش http://sapp.ir/akharinkhabar آخرين خبر در ايتا https://eitaa.com/joinchat/88211456C878f9966e5 آخرين خبر در بله https://bale.ai/invite/#/join/MTIwZmMyZT آخرين خبر در گپ https://gap.im/akharinkhabar