جوانی که داخل تابوت به رفقایش وصیت کرد
فارس/ بهمن با صداي بلند گفت: «همه از اتاقک بيان بيرون، ميخوام وصيت کنم.» از اتاقک خارج شديم. ميان يکي از تابوتها دراز کشيد شروع کرد. آنچه خواهيد خواند، روايتي است از رزمنده پاسدار «نورمحمد کلبادينژاد» درباره همولايتي و همرزمش «بهمن کيانيگلوگاهي». جواني که از سردارانِ «لشکر25 کربلا» بود و نام خود را با شکوهي تمام، در فهرست کربلائيان به ثبت رساند: من شهريور 1343 در شهر «گلوگاه»(استان «گلستان») متولد شدم. دوران ابتدايي را در مدرسه «مازيار» گذراندم و مقطع راهنمايي را مدرسه «شهريار». يکي از بزن بهادرهاي مدرسه «بهمن کياني» بود. «بهمن» پنج سال از من بزرگتر و کلاس سوم راهنمايي بود و البته چند سال هم در اين کلاس در جا زده بود. من عضو گروه «بهمن» و از نوچه هاي او شدم چون از بقيه بزن بهادرها هيکليتر و نترستر بود، هم «کياني» ها با من از طرف مادر، نسبت فاميلي داشتند. در جريان انقلاب، «بهمن» را در تظاهرات و تجمعات مي ديدم. بعد از پيروزي انقلاب هم، بهمن مدتي به مدرسه برگشت و اما بعد دوباره ول کرد و رفت. چند وقت بعد، خبردار شدم عضو بسيج شده اند. يک شب خودش را هم ديدم و حرف زديم که گفت به ما سرنيزه دادن و شب ها ميريم براي گشت. مدتي بعد هم که دوباره ديدمش، گفت يک تفنگ برنو به ما دادن که شبا باهاش توي شهر گشت ميزنيم. «بهمن» از وقتي عضو بسيج شده بود، رفتارش عوض شده بود. گاهي اوقات لباس خاکي مي پوشيد و در نماز جماعت مسجد شرکت ميکرد. به اصطلاح سر به زير شده بود. وقتي اين رفتارشان را ديدم، من هم تصميم گرفتم در بسيج ثبت نام کنم. خلاصه اواخر سال 58 با اطلاع مادرم و بدون اجازه پدرم، رفتم و در بسيج فعال شدم و مسير زندگيام عوض شد. بهمن خيلي زود «پاسدار» شد اما من سنم کم بود و نميتوانستم. جنگ که شروع شد، به هر دري زدم که به جبهه بروم اما نگذاشتند. با پيگيري و پافشاري بالاخره در بهمن 1360 توانستم عضو رسمي سپاه بشوم اما باز هم نگذاشتند به جبهه بروم تا بالاخره در ميانه عمليات بيتالمقدس، پايم به جبهه باز شد. بعدها بهمن را در لشکر25 کربلا ديدم. در اطلاعاتِ لشکر بود. اواخر سال 64، به دنبال اتفاقاتي، مرخصي گرفتيم و به گلوگاه برگشتيم. در راه تصميم گرفتيم موقع تحويل سال به «سفيدچاه»، سر مزار شهدا، برويم. وقتي به گلوگاه رسيدم، به مادرم گفتم: «من دارم ميرم مزار شهدا.» مادر گفت: «چه کاريه؟ تحويل سال رو کنار خونواده و زن و بچهت باش.» گفتم: «نه! ميخوام با دوستام کنار مزار شهدا باشم.» در «سفيدچاه»، برف شديدي آمده بود و مزارها پوشيده از برف بودند. چند تابوت در اطراف قبرها افتاده بود، که داخل آنها از برف پر شده بود. از طرف بنياد شهيد، اتاقکهايي براي خانوادههاي شهدا ساخته بودند، که وقتي آنجا مي روند از سرما در امان باشند. وارد يکي از اتاقکها شديم. دو عدد لامپ گازي روشن بود. نور لامپها به برف ميتابيد و بازتاب نورشان گوشه گوشه مزار شهدا را روشن کرده بود. نگاهي به بچهها انداختم. هر کدامشان در حالوهواي خودشان بودند. يکي تسبيح ميزد، يکي زيارت عاشورا، يکي دعاي توسل، و يکي دعاي مخصوص تحويل سال ميخواند. صداي نجواي بچهها از گوشه و کنار اتاقک شنيده ميشد. به تعداد دوستان شهيدي که از جمع ما پر کشيده بودند، به خصوص به ياد شهدايي که در «فاو» به شهادت رسيده بودند، شمع روشن کرديم. بچههاي زيادي از گلوگاه آمده بودند. بهمن، منصور، رحيم، و ... هم بودند. منتظر مانديم تا سال تحويل شود. راديوي کوچکي داشتم که روشن گذاشته بودم. ساعت 2 بعد از نصف شب بود که راديو تحويل سال 1365 را اعلام کرد. سال که تحويل شد، بهمن با صداي بلند گفت: «همه از اتاقک بيان بيرون، ميخوام وصيت کنم.» از اتاقک خارج شديم. ميان يکي از تابوتها دراز کشيد و دستش را گذاشت زير سرش. نگاهي به جمع انداخت. سپس رو به من کرد و گفت: «نورمحمد! من شهيد ميشم. ميدوني جاي من کجاست؟» مکاني را نزديک قبور شهدا نشانم داد: «جاي من اينجاست!» از آنجايي که بهمن اهل شوخي بود، گفتم: «باشه بابا!». ادامه داد: «و اما وصيت دوم. جنازه من رو از گلوگاه پياده بياريد تا سفيدچاه»، چهل کيلومتر راه بود. به شوخي گفتم: «خفه! پياده بيارن! اين چه حرفيه که ميزني؟ چه جوري؟» ۔ اگه اين کار رو نکني، از توي تابوت بلند ميشم و فرار مي کنم. - معلوم نيست جسدت بياد يا نياد، که بخواي فرار کني؟ بهمن وقتي ديد حرفهايش را جدي نميگيرم، داخل تابوت نشست. نگاهي به برفهايي که از آسمان به سمت پايين ميآمدند،انداخت و با جديت گفت: «ما مسافريم، برو به زودي ميريم.» نگاهي به منصور و رحيم انداختم؛ سرشان را پايين انداخته بودند. بهمن خيلي جدي گفت: «نورمحمد! اين راهي که دارم ميرم، برگشتني نيست! هواي بچهها رو داشته باش و بيشتر بهشون توجه کن.» حرفهاي ديگري هم زد. بچهها دور تابوت ايستاده بودند و با تعجب به حرفهاي بهمن گوش ميکردند. موقع برگشت، قرار گذاشتيم دو روز در گلوگاه بمانيم و بعد سمت جبهه برويم. به خانه بهمن رفتيم. بهمن اصرار کرد که امروز بايد ناهار اينجا باشيد. اتاق پذيرايي خانهشان بزرگ بود. بهمن که معمولا «مادر حسابِ» ما بود، بلند شد و گفت: «يالا دنگ خودتون رو بديد.» از همه، نفري پنجاه تومان گرفت - که آن زمان پول زيادي بود- و گفت: «ميرم اکبر جوجه غذا بگيرم.» وقتي برگشت، يک قابلمه غذا با خودش آورده بود. سفره که جمع شد، گفت: «آقايون! سي پرس غذا گرفتم، پرسي سي و پنج تومان؛ يه مقدار پول اضافه اومده و پيش من مونده؛ حلال کنيد.» گرم صحبت بوديم که مادرش آمد و به زبان مازندراني گفت: «وچهها شِما سِره نِداشتِني؟ شِمِ زن و چه منتظر نينه؟» رو به من گفت: «نورمحمد! وچهها ره ته بياردي اينجه؟» از تکتک بچهها سؤال کرد. بچهها يک حالتي شدند؛ انگار تازه يادشان آمده بود که امروز روز اول عيد است و خودشان هم زن و بچه و کس و کار دارند. آخرين حرفهاي مادر بهمن اين بود: «پسراي من! شما ميريد جبهه، معلوم نيست سرنوشتتون چي ميشه. حالا که توي گلوگاه هستيد، بريد پيش پدر و مادر، و زن و بچهتون.» مادرش که رفت، بهمن گفت: «مامانم راست ميگه. ناهار که خورديد، بريد. منتظر چي هستيد؟» وقتي به خانه رسيدم، مادرم گلايه کرد و با بغض گفت:«اولين سالي بود که باباي خدابيامرزت پيش ما نبود. خوش داشتم امسال عيد که جبهه نبودي، لااقل بياي کنارم و سر سفره بشيني.» با حرفهاي مادر، گريه کردم. بعد از چند روز من، منصور، بهمن، و رحيم، چهارنفري به قم رفتيم و از آنجا با قطار رفتيم و زودتر از ديگران به «هفتتپه» رسيديم. يکي-دو روز در هفتتپه مانديم. بهمن آماده شد به «فاو» برود. براي بدرقهاش، چهارنفري تا اهواز همراهش رفتيم. منصور گفت: «حالا که تا اهواز اومديم، بهتره بريم يه چيزي بخوريم.» کنار رود کارون، رستوران مجهز و شيکي بود. موقع خوردن ناهار، بهمن به من گفت: «اين آخرين ناهار من با شماهاست! اين ناهار رو خوب بخوريد، که ديگه دارم ميرم.» بعد از ناهار گفت: «من رو تا پايگاه بهشتي همراهي کنيد.» تا کنار پايگاه آمديم. بهمن پياده شد و گفت: «خب، اينجا ديگه آخر خطه!» چند شوخي بامزه هم کرد و گفت: «من شهيد مي شم.» تا به حال اين حرفها را از بهمن نشنيده بودم. - يه چيزي به شما ميگم، که دل شما رو قرص و محکم کنه. توي دلم گفتم: «حتما مي خواد حديثي، يا آيه اي از قرآن براي ما بخونه.» ۔ منصور، رحيم، نورمحمد! بهشت چند تا در داره؟ من گفتم: «دقيق نميدونم، هفت يا هشت تا در؟» - من بالاي يکي از اون درا واميستم، که بچههايي رو که ميان از بالا ببينم و وساطتتشون رو بکنم و بگم که اينا با من هستن، تا بچهها راحتتر از دراي بهشت وارد بشن! از اين حرفش هر چهار نفرمان خنديديم. جلو آمد و با هم روبوسي کرديم. بهمن عادت داشت موقع روبوسي آدم را بغل کند و محکم به سينهاش بچسباند. وقتي مرا بغل کرد و به سينهاش چسباند، در گوشم گفت: «نورمحمد! حلالم کن که ديگه من رو نميبيني. ديدار من و شما به قيامت!» وقتي از ما جدا شد، کوله پشتي روي دوشش بود. دستي تکان داد و چند قدم دور شد. هيچ وقت اين صحنه از يادم نميرود. تا دم دژباني رفت، ايستاد و برگشت. دستش را بالا آورد، دوباره تکان داد و رفت. به «هفتتپه» برگشتيم. نيروهاي گردان از مرخصي برگشته بودند. من وقت را غنيمت شمردم و از «گردان مسلم» به «گردان امام حسين (ع)» انتقالي گرفتم. دو سه روز از رفتن بهمن ميگذشت. روز نهم يا دهم فروردين بود. من، منصور، و رحيم کنار چادرهاي فرماندهي گردان و گروه ضربت نشسته بوديم و با هم صحبت ميکرديم. چهل دقيقه به اذان مغرب مانده بود. روحاني گردان، «شيخ علي کلبادي» به جمع ما اضافه شد. ناراحت بود. پرسيدم: «شيخ على چيزي شده؟» گفت: «خبر رسيده بهمن شهيد شده!» پرسيدم: «کي؟ کجا؟ چطوري؟» ۔ ميگويند چند ترکش به شکمش خورده؟ -کجا اين اتفاق افتاد؟ - توي جاده فاو - البحار. اول زخمي شده. تا اورژانس هم زنده بود. روي تخت اورژانس شهيد شد. خبر شهادت بهمن براي من باورکردني نبود. نگاهي به منصور و رحيم انداختم. نوعي بهت و حيرت در چهره شان ديده مي شد. بهمن، آن دانش آموز شلوغ «مدرسه شهريار»، حالا ديگر در دانشگاه خدا پذيرفته شده بود. شيخ علي، که وضع روحي ما را آشفته ديد، شروع کرد به خواندن روضه. بچههايي که وضو گرفته و ميخواستند به نمازخانه گردان بروند، دور ما جمع شدند و با ما همنوا شدند. در آن لحظه، تنها چيزي که به ذهنم آمد، همان صحنه آخري بود که با هم وداع کرده بوديم، و او ما سه نفر را بغل کرده و پيشاني ما را بوسيده بود. شيخعلي گفت: «بچهها وايستيد و به ياد بهمن، براي آقا امامحسين (ع) سينه بزنيد.» و ايستاديم به سينه زدن. همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: آخرين خبر در سروش http://sapp.ir/akharinkhabar آخرين خبر در ايتا https://eitaa.com/joinchat/88211456C878f9966e5 آخرين خبر در بله https://bale.ai/invite/#/join/MTIwZmMyZT آخرين خبر در گپ https://gap.im/akharinkhabar