ماجرای زن عراقی که به خاطر زائران چاقو بر روی گلوی فرزند خود گذاشته بود
حوزه/ ديدم زوّار از سمت بصره دارن ميان و منم گوشت قرباني ندارم. عدس پلو درست کرده بودم، اما بدون گوشت، گفتم خدايا زائرا دارن ميان، خسته و گرسنه دلم آتيش ميگيره اگه بهشون برنج بدون گوشت بدم. همون لحظه رفتم سراغ پسرم علي و چاقو گذاشتم روي گلويش، رو کردم به آسمون و گفتم خدايا ... رضا کشميري در قالب کتاب «پا به پاي قافله عشق» سفرنامه زيارت اربعين خود را به رشته تحرير درآورده که در شماره هاي مختلف تقديم حضور علاقه مندان مي گردد. - ادامه قسمت قبل ۱۰)کاروان روحاني شهيد محمد مهدي آفرند بعد از اقامه نماز ظهر و عصر يکشنبه ۱۶ صفر سال ۱۴۳۹ هجري قمري ، چهار روز مانده به اربعين به راه خود ادامه داد. کاروان متشکل بود از سه برادر ، يک خواهر و تنها فرزند شهيد آفرند و پدرخانم، مادرخانم و من برادر خانم شهيد آفرند از افراد ديگر اين کاروان بوديم. دو خواهرزاده و سه برادرزاده شهيد هم جمع ما را کامل کرده بودند. عمودها را ۵۰ تا ۵۰ تا قرار ميگذاشتيم. بي بي عصا زنان ميآمد و من پا به پاي بي بي آرام و بيقرار ، بي بي با اينکه زانو درد شديدي داشت اما ميخواست پياده راه بيايد دليلش را نميدانم! اما هر از چند گاهي چشمانش باراني ميشد و بغض گلويش قلب مرا هدف ميگرفت. عصايي قديمي به دست داشت، بالاخره هميار و تکيهگاه موقتي بود. گاهي همزمان اشک ميريخت حتما به ياد حضرت زينب سلام الله عليها در دل زمزمه ميکرد : اي کاش در مسير شام، حضرت زينب سلام الله عليها يک عصا داشت نه! کاش فقط يک چوب بود که خستگي پاهايش را لحظهاي به تن سرد و خشکيده چوب ميسپرد و کاش ... !. بي بي شبيه به ام جاسم شده بود، هر وقت مستندي که در کامپيوترم داشتم را ميديدم، به ماجراي ام جاسم که ميرسيد، به ياد بي بي ميافتادم. مستندي که گوشهاش حک شده بود: جهت بازبيني. هنوز تأييد نشده بود تا در صداوسيما پخش شود. ام جاسم زني با هيبت و مقتدر حدود ۶۰ ساله، روي بلوک سيماني ، کنار ديوار حياط خانهاش نشسته بود و کُبّه داغ (کوفته عراقي) را در قابلمه بزرگ روغن، سرخ ميکرد. فقط گردي صورتش پيدا بود، چين و شکنهاي گونهاش در يک نقطه زير چانه به هم رسيده بود. با حرارت و صلابت ميگفت: از وقتي که صدام سقوط کرد، خدمت به زائران امام حسين عليه السلام را شروع کردم. سر گرداند به سمت دخترانش که با روبند و پوشيه کمک ميکردند، دستان زمخت خود را بالا گرفت و گفت: به امام حسين عليه السلام گفتم جوونهاي پاکي را از توي ضريح خودت برام بفرست، جوونهايي که چشم پاک باشند. دستي در هوا چرخاند و ادامه داد: الحمدلله همه دامادهايم چشم پاک و عزيز هستند. الان هم با بچههاشان کمک ميدهند. چشمانش مثل بي بي ميدرخشيد، با گوشه چارقد بلندش عرق پيشانياش را گرفت و ادامه داد: ميدوني مهريه دخترم چقدر بود؟ خودش اينجاست داره ميشنوه! دوماد گفت يک ميليون دينار شيربها ميدم ، منم گفتم هيچي پول نميخوام فقط تربت امام حسين به جاي دخترم بده! خانه ام جاسم با بلوکهاي سيماني به طرز ناشيانهاي سر هم شده بود. علي پسر ۶-۷ سالهاش تکه ناني به دست جلو آمد، مادر يک کوفته داغ روي آن قرار داد و علي را فرستاد تا اين تحفه درويش را به يک زائر برساند. مادر دستان چروکيده و آفتاب سوخته خود را رو به آسمان بالا آورد و گفت: قسم به امام حسين عليه السلام يکبار چاقو گذاشتم روي گلوي پسرم علي!. چشماني گرد از چهار طرف به لبهاي خشک و روزهدار ام جاسم دوخته شده بود. دست بر سرش گذاشت و ادامه داد: ديدم زوّار از سمت بصره دارن ميان و منم گوشت قرباني ندارم. عدس پلو درست کرده بودم اما بدون گوشت، گفتم خدايا زائرا دارن ميان، خسته و گرسنه دلم آتيش ميگيره اگه بهشون برنج بدون گوشت بدم. همون لحظه رفتم سراغ پسرم علي و چاقو گذاشتم روي گلويش، رو کردم به آسمون و گفتم خدايا ميخوام اين بچه را تبديل به گوساله کني تا براي زوّار ذبحش کنم! فرياد کشيدم و يا ربّ، ياربّ ميگفتم. از تکان دستهاي ام جاسم هيچ صداي جرينگ جرينگي شنيده نميشد، هيچ! فقط صداي ماغ کشيدن گاوي که به تير برق بسته شده بود در ميان صداي جلز ولز روغن به گوش ميرسيد. مصمّم و مردانه تعريف ميکرد، انگار يک واقعه عادي را روايت ميکند. دستي در هوا تکان داد و بدون بغض گفت: يک دفعه ديدم ۲ تا گوساله برام آوردن و قصّاب هم همراهشونه! گوسالهها رو که کشتن ، چاقو از گلوي پسرم برداشتم! به بچهام اهميت ندادم ، فقط زوّار امام حسين عليه السلام برام مهم بودن . مادر مقتدر و بدون اشک تعريف ميکرد و مردها هق هق گريهشان بلند شده بود. ام جاسم مثل بي بي روي زمين پهن شده بود، معلوم بود زانوهايش درد ميکند. روي خاک نشسته بود و رو به زائرين پياده ميگفت: قربونتون برم، قربون قدمهاتون ، امشب مهمان من باشيد ، بمانيد، خواهش ميکنم. لحظهاي ساکت شد و با انگشت شصت نم گوشه لبهاي خشک خود را گرفت و ادامه داد: بميرم براي زينب که اينطور خاک بر سرش ريخت. چنگ انداخت در خاک و دو مشت برداشت و بر فرق سرش کوبيد. ميگفت: ۱۲ شب ميخوابم و ۳ صبح بيدار ميشوم ، همين کافي است به والله بس است! حرف زدن ام جاسم هميشه ذهنم را خلجان و قلبم را چنگ ميکشيد. به جدول کنار جاده رسيديم که بايد از روي آن ردّ ميشديم، بي بي دست روي شانه من گذاشت و يک يا زينب سلام الله عليها گفت. ذهنم کشيده شد به مسير شام، حراميهاي شلّاق به دست پشت چشمم ميلوليدند و نعره ميکشيدند. يک طرف حرامي بدقواره و يک طرف بانوي اول کربلا که با دستان خود بچهها را آرام ميکند! بي بي با دستمالي پارچهاي اشک را از بين چين و چروکهاي زير چشمش پاک کرد و گفت: اين مردم همه زندگي خود را براي امام حسين عليه السلام گذاشتهاند وسط ميدان اما ما چه کار کرديم...! هيچي! درد پا لحظهاي صورتش را درهم کشيد، ادامه داد: در همين مسير کاظمين به کربلا سال گذشته شب اول پيادهروي، ما را براي شام و استراحت به خانهاي بردند. خانهاي کوچک و باصفا بود، ۵ نفر مرد بوديم و من تنها زن در ميان آنها! گوشت مرغ را کباب و با ادويههاي خوش بو مخلوط کرده بودند که بسيار خوشمزهاش کرده بود. اين غذا به در و ديوار و وضعيت خانه نميخورد. من تنها سر سفرهاي نشسته بودم، چون رسم عراقيها اين است که سر سفره با ميهمان شريک نميشوند و مهمان را راحت ميگذارند تا هر چه ميل دارد بخورد و بعد سر ميزنند و تعارف ميکنند. بعد از تمام شدن غذا براي تشکر از صاحبخانه به آشپزخانهاي رفتم، در نداشت، پرده نازک و چرک مردهاي را کنار زدم تا سيني ظرف غذا را به آنها بدهد. يک لحظه شوکه شدم، چهار بچه قد و نيم قد همراه مادرشان سر سفره نشسته بودند، بزرگترين آنها شايد ده سال داشت. سر سفرهشان نان بود و پاي مرغ! بي بي با بغضي در گلو ادامه داد: با اشتياق پاي مرغ را خود ميخوردند و گوشت مرغ را به زائرين ميدادند. هيچ ميوه و آبميوه اي سر سفرهشان نبود، نميدانستم چه بگويم؟ اصلا بلد نبودم چي بايد بگويم! قلبم به شدت ميتپيد و درد آمده بود. بياختيار اشک از چشمانم شرّه کرد، لبخند تلخي زدم و سيني را کناري گذاشتم. حتي نتوانستم تشکر کنم، در چشمان مادر و فرزندان يک شرمندگي موج ميزد. شايد به خاطر کشف راز عشق آنها به حسين عليه السلام. براي اينکه بيشتر از اين آنها اذيت نشوند فورا آشپزخانه را ترک کردم. بي بي با صدايي خشدار ادامه داد: هيچ جملهاي نميتواند اين عشق عظيم و فداکاري بزرگ را به تصوير بکشد، بچههاي کوچک با چهرههاي گشاده و مظلوم ، اما با صلابت و بدون هيچ اعتراضي به مادر، پاي مرغ را با اشتها ميخوردند. خستگي خدمت به زائرين از چشمانشان ميباريد اما قلب و جانشان از شوق اين خدمت مالامال از نور حقيقت عشق بود. اين خاطره چشمان تر شده مرا باراني کرد و جانم را جاني دوباره بخشيد. ادامه دارد ...