آخرين خبر/ «من پزشکم اما نه از اونهايي که آمپول ميزنند. يه داروي جديد آوردم. ميدوني اسمش چيه؟ خنده! اگر قول بدي بيشتر بخندي، حالت زودتر خوب ميشه». کوچولوي رنگپريده، هنوز درست نميداند داروي جديد را چطور قرار است به او تزريق کنند و ناباور نگاه ميکند. يک استيکر لبخند، مينشيند روي صورتش. بعد اجيمجي لاترجي! از جيبهاي روپوش سفيد، چوب رنگي و کلاه جادويي درميآيد؛ کسي که خودش را پزشک معرفي کرده، بيشتر شبيه دلقکهاي توي کارتونهاست و با آن موهاي فرفريِ رنگي و دماغ قرمزش، شروع ميکند به شعبدهبازي. صداي خنده ميپيچد توي اتاق. بعد درد و رد سوزنها و حسرت دوباره بازي کردن، محو ميشود. غصه مادري که دلش براي خنده از ته دل بچهاش تنگ شده، محو ميشود. دلشوره دايمي پدري که حاضر است همه زندگياش را با يک جرقه اميد تاخت بزند، محو ميشود. اتاق بيروح و دلگير بيمارستان، جاي قشنگي ميشود؛ پرونده امروز را به جوان 23سالهاي اختصاص دادهايم که خالق اين قشنگي است. «امير تبريزي»، دانشجوي دانشگاه علومپزشکي ايران و اهل بجنورد است. او از همان اولين روزهاي ملبس شدن به روپوش سفيد پزشکي، کلاه و دماغ دلقکي را هم به پوششاش اضافه ميکند و به خودش قول ميدهد دست از خنداندن بچهها برندارد.
سوگند دلقکي
قصه دلقک شدن امير را از زبان خودش بخوانيد: «زمستان 92 بود. سال بالاييهاي ما، يک خيريه دانشجويي راهانداختهبودند به اسم «التيام». من هم عضو شوراي مرکزياش شدم. در آن خيريه، ايده بازديدهاي بيمارستاني مطرح شد و تصميم گرفتيم در بيمارستانهاي دانشگاه خودمان، بيمارستان رسول اکرم (ص) و بيمارستان تخصصي علياصغر (ع) آن را اجرا کنيم. در اولين بازديدمان از گروه نمايش «مفيد» دعوت کرديم؛ يک گروه تئاتري که کار اصلياش نمايشهاي بيمارستاني است و هر هفته در بيمارستان اطفال مفيد، برنامه دارند. بچههاي حرفهاي و بينظيري هستند، هرسال تابستان دورههاي رايگان برگزار ميکنند و نمايش بيمارستاني را به بقيه هم آموزش ميدهند. من آن موقع، دانشجوي ترم دوم بودم. از همان روزهاي اول دانشگاه دلم ميخواست کاري کنم که حال بيمارها بهتر شود. خب وقتي کار بچههاي «مفيد» را ديدم، خيلي خوشم آمد. «آرش صادقيان»، سرپرست گروه، ذوقم را که ديد کار جالبي کرد و گفت: «زانو بزن!» بعد کلاه رنگي، هماني را که هميشه ميپوشم، روي سرم گذاشت و گفت: «شرط داشتن اين کلاه اين است که هميشه آدمها را بخنداني».
دلقکدرماني
کاري که امير انجام ميدهد، اسمش دلقکدرماني يا «clown therapy» است. به قول خودش کمک ميکنند بيمارها دلقک درونيشان را کشف کنند. هنوز البته بعضيها حتي برخي پزشکها -قاعدهمندترهايشان- دلقکبازي صدايش ميکنند اما کمکم دارد در دنيا بهعنوان روشي درماني شناخته ميشود. امير توضيحات جالبي درباره اين شيوه دارد: «در بدن ما يک سيستم ايمنيروانشناختي، «psychological immune system» وجود دارد؛ کارش اين است که در مواقع بيماري و در شرايط سخت و طاقتفرسا، به ما در ساختن يک دنياي فانتزي کمک کند تا درد را کمتر حس کنيم. حتما شنيدهايد اميد و نشاط، سيستم ايمني بدن را تقويت ميکند. اما اين سيستم گاهي کارش را خوب انجام نميدهد. در اين شرايط، به کسي يا چيزي نياز داريم که در ساختن دنياي فانتزي به کمکمان بيايد. دلقک، بهعنوان نمادي از دنياي تخيلي، پلي ميشود که ما را به جهان فانتزي وصل ميکند. دلقک، فرايند درمان را به بازي تبديل ميکند و ترس و اضطراب و نگراني را از بين ميبرد. من معتقدم، خنده ميتواند روند درمان را سرعت ببخشد. چون حتي وقتي الکي ميخنديم، هورمونهايي ترشح ميشود که مغزمان را فريب ميدهد و روي حال فيزيکيمان تأثير مثبت ميگذارد».
امير آدامز!
امير، اوايل شيفته وجه انساني کار پزشک-دلقک ميشود و يک اتفاق ساده و باحال او را با جنبه علمي کارش آشنا ميکند. او تعريف ميکند: «پارسال در صفحه اينستاگرامم ويدئويي گذاشتم که توي آن، بچهاي را ميخنداندم. کمي بعد فهميدم اين ويدئو در تعداد زيادي از صفحههاي پزشکي خارجي پخش شدهاست. کامنتها را که ميخواندم، يک اسم زياد به چشمم خورد: «پَچ آدامز». خيليها گفتهبودند کار من آنها را ياد پچ آدامزانداخته. جستوجو کردم و فهميدم آقاي آدامز بنيانگذار «دلقکدرماني» در سال 1970 بودهاست. زندگي اين آدم خيلي برايم جالب است. ميگويند افسردگي شديد داشته، آنقدر که يکبار تصميم ميگيرد خودش را از بلندترين ساختمان دانشکده پرت کند و بعد از اين ماجرا در يک مرکز روانپزشکي بستري ميشود. آنجا شرايطي پيش ميآيد که در ذهن آدامز، جرقه خوب کردن حال ديگران از طريق خنداندن زده ميشود. فيلمي هم به همين اسم با بازي «رابين ويليامز» ساخته شدهاست. فعاليتهاي آدامز، بهزودي گسترده ميشود و حتي يک انستيتو تأسيس ميکند به اسم «Gesundheit Institute». اين موسسه درماني، تعريف متفاوتي از بيمارستان ارائه ميکند. البته کار آدامز با مخالفتهاي زيادي بهويژه از طرف پزشکان نظام قديم مواجه ميشود؛ ما هم کم و بيش برچسب لودهبازي و رفتار غيرعلمي خوردهايم. بههرحال از حدود سال 2000 واژه دلقکدرماني وارد رشته پزشکي شد و روانپزشکها درباره تأثيرگذارياش مقالههاي زيادي نوشتند. حتي عدهاي معتقدند اين روش، غير از بچههاي سرطاني براي کساني که به موادمخدر اعتياد دارند هم موثر است».
پزشکِ خنده
از اول گفتوگو مدام به ضرورت حضور يک متخصص روان، کنار پزشکدلقکها فکر ميکردم. در انساني بودن اين کار شکي نيست اما ارتباط برقرارکردن با بچهها، جزئيات و حساسيتهايي فراتر از صرفا مهربان و دلسوز بودن دارد. توضيحات امير، خيالم را راحت ميکند: «ما بعد از آشنايي با وجه علمي قضيه، شروع کرديم به مشورت با روانپزشکان اطفال و تحقيق و مطالعه. توصيههاي خوبي هم دريافت کرديم. مثلا اينکه خودکنترلي در اين کار، خيلي مهم است. ما نبايد تحت تأثير شرايط دردآور بچهها قرار بگيريم و ضعف نشان بدهيم. نکته مهم ديگر اينکه بايد حواسمان به همراهان بچهها هم باشد؛ خانواده بچههاي بيمار رنج زيادي تحمل ميکنند. ما براي مامان و باباها شعر ميخوانيم و با هم شوخي ميکنيم. واکنششان فوقالعاده است. تلفن همراهشان را درميآورند، از ما فيلم ميگيرند و ميخندند. اينها يک دنيا ارزش دارد. همچنين بايد با بچهها به زبان خودشان صحبت کنيم، من معمولا اينطوري شروع ميکنم: «من پزشکم اما نه از اونهايي که آمپول ميزنند. يه داروي جديد آوردم. ميدوني اسمش چيه؟ خنده! اگر قول بدي بيشتر بخندي، حالت زودتر خوب ميشه». بعد يک استيکر خنده ميچسبانم روي صورت بچه و برايش شعبدهبازي ميکنم. ما براي بچههاي بستري در بخش مراقبتهاي ويژه (PICU) هم که عموما شرايط مناسبي ندارند و در کما هستند، نمايش اجرا ميکنيم. با علم به اينکه قطعا شادي و انرژي مثبت را از ما دريافت ميکنند و بهويژه براي اينکه خانوادههايشان بدانند ما در کنارشان هستيم. اميد تنها درماني است که باعث ميشود ما درد و رنج را کمتر لمس کنيم».
معجزه دماغ قرمز
بچه درسخوانِ رتبه برتر کنکور و دانشجوي پزشکي دانشگاه دولتي، کي وقت کرده شعبدهبازي ياد بگيرد؟ اين سوال شما هم است؟ جواب امير را بخوانيد: «در بازديدهاي اول ديدم وضعيت جسمي بچهها به آنها اجازه نميدهد با ما بازي کنند؛ مثلا به دست خيليهايشان سرم وصل بود. فکر کردم چطوري ميتوانم سرگرمشان کنم. يکسري وسيله خريدم و چندتا ترفند شعبده ياد گرفتم که البته بچهها خيلي وقتها حقههايم را ميفهمند. خوشبختانه شخصيت دلقک شعبدهباز الان ديگر پذيرفته شدهاست و من اسمش را گذاشتهام «معجزه دماغ قرمز». بگذار يک خاطره تعريف کنم. دو سال پيش براي آموزشهاي پزشکي و بهداشتي و ويزيتهاي رايگان با يک گروه جهادي به سمت مرز ايران و عراق رفتيم. به روستاهاي محرومي که وضعيت امنيتي خوبي نداشتند. روزهاي اول، خانوادهها به ما اعتماد نميکردند و به بچههايشان اجازه نميدادند بيايند پيش ما. بعد از چندروز، وقتي با مينيبوس به روستاها سر ميزديم، بچهها از چندساعت قبل منتظرمان نشستهبودند. سال بعد نتوانستم در آن اردوي جهادي شرکت کنم. اما بچههاي روستا بعد از يک سال فراموشم نکرده و سراغم را از دوستانم گرفتهبودند. اين درحالي است که اصولا بچهها از روپوش سفيد ميترسند. براي همين پيشنهاد ميکنم به معجزه دماغ قرمز ايمان بياوريد حتي اگر خيليها مسخرهتان کنند و بگويند چه کار لوسي!».
يک ارتباط انساني، خيلي انساني
بدبينانه است اما ضمن تحسين کار امير تبريزي، مطمئن نبودم بعد از دانش آموختگي و رسما پزشک شدن، بازهم دلش بخواهد دلقک صدايش کنند. اين را به خودش هم گفتم، جواب داد: «افتخار ميکنم که بچهها دکتر دلقک صدايم ميزنند. وقتي اين شخصيت را براي خودم ساختم، به ادامه دادن اش هم فکر کردم. هرچند بهدليل سختيهاي رشته اطفال براي تخصص، سراغش نخواهمرفت ولي شخصيت پزشکدلقک ادامه پيدا ميکند. متخصصان اطفال واقعا فرشتهاند. حرفه فوقالعاده سختي است، به ويژه وقتي کاري از دستت برنيايد. غير از اينها، اصولا تشخيصگذاري در ارتباط با بچهها که نميتوانند دردشان را بيان کنند، کار دشواري است. من از نزديک سختيهاي اين کار و البته زيباييهايش را در رابطه استادم، دکتر «شهلا انصاري دماوندي» با بچهها ديدهام. ايشان فوق تخصص خون و سرطان کودکان دارند، بايد ارتباطشان با بچهها را ببينيد، بينظير است، رابطهشان چيزي فراتر از پزشک و بيمار و کاملا مادرانه است. من ديدهام بچه ميآيد توي اتاق خانم دکتر براي اينکه اسباببازي جديدش را به ايشان نشان بدهد. خيلي مهم است که پزشک، بيمار را به چشم انسان ببيند. يعني او را فقطاندام و هورمون و دستگاههاي بدني نداند. بيمار، نياز دارد وراي جسمش، به روان و احساساتش هم توجه شود. دانشجوي پزشکي، دو واحد اخلاق پزشکي پاس مي کند؛ آنهم آنقدر خشک و جدي که بازدهي چنداني ندارد. درحاليکه شخصا معتقدم بازديدهاي بيمارستاني در بهبود رابطه پزشک و بيمار، تأثيرگذار هستند. براي همين درنظر داريم دلقکدرماني را در قالب ورکشاپ يا واحدهاي آموزشي، به دانشجويان پزشکي ورودي جديد آموزش بدهيم. همچنين تلاش خواهيمکرد پويش جهاني «روز دماغ قرمز» را که هدفش ترويج فعاليتهاي خيريه و انساندوستانه است، در ايران راه بيندازيم».
کاري بزرگ، دغدغهاي بزرگ تر
آموزش دلقکدرماني در دانشگاههاي ايران! تصورش هم جذاب است. قبلا اگر راجع به اين موضوع چيزي ميشنيدم، سخت باورم ميشد الان اما خوشبينم چون از بچههاي خيريه التيام، اصلا اين کار بعيد نيست. التيام، دو سال پيش برترين خيريه دانشجويي وزارت بهداشت اعلام شد. اين گروه دانشجويي، غير از بازديدهاي بيمارستاني، فعاليتهاي خيرخواهانه ديگري نيز انجام ميدهد اما چيزي که بيشتر از همه احترامم را برميانگيزد، هدفي است که اين دانشجوها براي خودشان قائلاند. امير دربارهاش توضيح ميدهد: «هدف اصلي ما اين است که ياد بگيريم درد بيمارها هيچوقت برايمان عادي نشود. بهمرور زمان، خيلي از پزشکها دچار بيتفاوتي ميشوند و از همينجاست که رابطه پزشک و بيمار خدشهدار ميشود. بهنظرم ما در اين زمينه، ضعيف کار کردهايم. بيمار گاهي بيشتر از اينکه دنبال جديدترين داروها و روشهاي درماني باشد، دنبال يک ارتباط خوب و توجه محترمانه است. شنونده فعال بودن، مهارتي ضروري براي هر پزشکي است. اميدواريم خدا کمکمان کند.»
بازار