نرگس صدایم می کردند اما پسر بودم!
ايرنا/بيماري که فقط سرطان، هپاتيت، ديابت و آلزايمر نيست. بعضي از بيماري ها مثل ابهام جنسي از زمان تولد مي آيند، بدون اينکه انتخابش کني. يک روز در ميان جلوي آينه مي ايستاد. ريش تراش به دست مي گرفت و مي افتاد به جان صورتش. خسته شده بود. آن قدر موهايش را از ته مي تراشيد که سر و صورتش زخم شده بود. بعد مانتو مي پوشيد، مقنعه به سر مي کرد و راه مي افتاد سمت مدرسه. جايي که علاقه اي به حضور در آنجا را نداشت اما به حساب دختر بودنش، مجبور بود به نقش آفريني در اين جنسيت تحميلي ادامه بدهد. او را نرگش صدا مي زدند. مي گويد: همه به من مي گفتند دختري اما من پسر بودم و اين حرفم را کسي باور نداشت. حالا نرگس يک سال مي شود که با انجام عمل جراحي پسر شده است. جنسيتي که هميشه آرزويش را داشت. او در 20 سالگي و پس از معاينات مختلف فهميد که دچار بيماري ابهام جنسي است. نرگس اما، پس از عمل جراحي پسر شد و حالا او را احمد صدا مي زنند. اين گزارش روايت کوتاهي است از زندگي احمد و روزها، ماه ها و سال هاي سختي که با پسر بودنش مي جنگيد. *پسري با هويت نرگس احمد فرزند چهارم خانواده است. او بعد از يک پسر و دو دختر متولد شد اما از همان بدو تولد جسمي غيرعادي از نوزادان ديگر داشت. او دختر بود اما نشانه هاي پسر بودن را هم يدک مي کشيد. با اين وجود خانواده اش براي او شناسنامه با هويت نرگس گرفتند و از همان ابتدا بين دوست و آشنا و فاميل نرگس جان صدايش زدند. اما نرگس صدا زدن نوزاد چيزي از غم هاي مادرش کم نکرد. او مي دانست که فرزندش مشکلي دارد اما فقط به خاطر هزينه هاي درماني قادر به رفتن پيش پزشک نبود. مادر احمد مي گويد: ما در يکي از منطقه هاي محروم شهرستان زندگي مي کنيم. اينجا سطح سواد بالا نيست، دوست نداشتم درباره مشکل احمد با کسي صحبت کنم. روي او عيب مي گذاشتند. به گفته مادر احمد، دوران نوزادي او به همين شکل گذشت اما اندام پسرانه همزمان با اندام دخترانه رشد مي کرد و از نگاه مادر او دور نبود. «غصه بچه ام را مي خوردم. مي دانستم دردي دارد اما از آن طرف مي دانستم درمان دردش هزينه زيادي مي خواهد. با اين حال او را پيش يک دکتر بردم. او بچه ام را معاينه کرد. گفت خانم تا به سن بلوغ نرسد نمي توانيم تشخيص بدهيم که مشکل بچه ات چيست. آيا دختر است يا پسر. اين را که گفت دلم ريخت. آخر بچه ام دختر بود. همه نرگس صدايش مي زدند. به دوست و آشنا و فاميل چه مي گفتم؟». * فرار از تمايلات دخترانه اما هنوز خيلي مانده بود احمد به سن بلوغ برسد. او هرچه بزرگتر مي شد، رفتارهايش عجيب تر مي شد. لباس هاي پسرانه مي پوشيد، فوتبال بازي مي کرد و مدام با برادرش بيرون مي رفت. علاقه اي به کارهاي دخترانه نداشت. وقتي به او مي گفتند بايد مانتو و روسري به تن کني برايش نامفهوم بود اما به اجبار اينکه نرگس صدايش مي زدند مجبور بود دخترانه رفتار کند. احمد مي گويد: مادرم وقتي براي من عروسک مي خريد حس بدي داشتم. اشکم در مي آمد. اصلا دست به عروسک نمي زدم. با خواهش و التماس مي خواستم ماشين و تفنگ اسباب بازي برايم بخرد. تا اينکه احمد قصه ما 14 ساله شد. او که تا ديروز از تمايلات دخترانه فرار مي کرد امروز شاهد رشد مو در صورت، دست ها و سينه اش بود. «پس از رشد مو در بدنم مجبور به ترک تحصيل شدم. از نگاه مردم خجالت مي کشيدم. يک روز در ميان ريش ها و موهاي دست و سينه ام را با ريش تراش مي زدم و آن قدر اين کار را محکم انجام مي دادم که اثري از موها باقي نماند». اما او نمي توانست جلوي اين اتفاق طبيعي را بگيرد. خيلي دلش مي خواست مشکلش حل شود. او به خوبي مي دانست که پدر فلج و مادر مريض و خانواده بي بضاعتش قادر به تهيه هزينه هاي درمان او نيستند. شب و روز او به گريه سپري مي شد. خودش را در خانه حبس کرده بود و کمتر براي خريد بيرون مي رفت. «گاهي که براي خريد از خانه بيرون مي زدم صورتم را با شال مي پوشاندم تا رد خاکستري موها تراشيده شده روي صورتم ديده نشود. اما يک روز مرد فروشنده اي که هميشه از او خريد مي کرديم به من گفت: من مي دانم مشکلت چيست و چرا صورتت را پنهان مي کني. اين را که گفت به سرعت از مغازه زدم بيرون. گريه کنان به خانه برگشتم و تا مدت ها خودم را در خانه حبس کردم. مي خواستم خودم را بکُشم اما دلم براي خانواده ام مي سوخت. آنها با وجود اين مشکل با من مهربان بودند». * انتخاب من نبود احمد از روزي که مدرسه را رها کرد، ارتباطش با دوستانش قطع شد. تنها شد. حتي مردم و فاميل و آشنا هم او را تنها گذاشتند. «در فاميل فقط دو نفر از عموها و زن عموهايم از مشکل من خبر داشتند. آنها هم هر وقت مرا مي ديدند مي گفتند: بايد بروي دکتر. من مي دانستم بايد بروم دکتر اما پولي براي درمان نداشتيم». يک سال ديگر هم به همين شکل گذشت. تا اينکه احمد بار ديگر به همراه مادرش به دکتر زنان و زايمان در کرمان مراجعه کرد. «آنجا دکتر پس از معاينه به من و مادرم گفت، با جراحي پلاستيک مي تواند اندام مردانه را بردارد و با اندام زنانه ام به زندگي ادامه بدهم. اما من علاقه اي به اين کار نداشتم. دلم مي خواست پسر باشم. از حس دختر بودن بدم مي آمد و گرايشي به رفتارهاي دخترانه نداشتم اما نمي دانستم اين موضوع را چطور به ديگران بفهمانم». آن روز احمد سرخورده و درمانده به خانه برگشت. از آن روز تا 5 سال ديگر هم به همين شکل گذشت. احمد 20 ساله شد. براي جواني 20 ساله خيلي سخت است که خودش را در بهترين سال هاي عمرش در کنج خانه حبس کند، ارتباطاتش را قطع و حتي براي هواخوري بيرون از خانه نرود. «گاهي که مجبور مي شدم به خيابان بروم ماسک به صورتم مي زدم». مي پرسم چرا؟ و احمد مي گويد: به خاطر نگاه سنگين مردم و قضاوت هايشان. دلم نمي خواست اين طوري به دنيا بيايم. اين انتخاب من نبود. اما به خاطر فقر مالي خانواده ام هم کاري از دستم بر نمي آمد. حتي نمي توانستم به آنها فشار بياورم. تنها که مي شدم گريه مي کردم و فقط به خدا مي گفتم چرا؟ مگر چه گناهي کرده ام که اين طور متولد شده ام. *تو بايد پسر شوي زندگي احمد به همين روال ادامه داشت تا اينکه يک روز يکي از اقوامشان به خانه آنها آمد. «زمستان پارسال بود. مادرم درباره مشکل و نداشتن هزينه هاي درمان من به فاميلمان گفت. پس از آن او، موسسه اي داخل شهر را به ما معرفي کرد و گفت: شايد آنها بتوانند براي من کاري کنند. خيلي زود همراه مادرم راهي آنجا شديم. وقتي مشکلم را گفتم شماره تماس از من گرفتند و گفتند خبرت مي کنيم». احمد مي گويد: هيچ وقت يادم نمي رود. سه روز بعد آنها با ما تماس گرفتند. تاريخ روزي را به من دادند که قرار بود دو دکتر از تهران به آنجا بيايند. يکي از آنها دکترصلاح الدين دلشاد، فوق تخصص جراحي اطفال و موسس خيريه محکم (موسسه حمايت از کودکان با ناهنجاري هاي مادرزادي) بود. آنها به صورت رايگان و از طرف انجمنشان در بعضي از شهرها شعبه دارند و بيماراني را که از مشکلات بدو تولد رنج مي بردند، به صورت رايگان معاينه و درمان مي کنند. انگار بايد 20 سال مي گذشت تا احمد با دکتر دلشاد آشنا مي شد. « دکتر پس از چک کردن مدارک پزشکي ام و معاينه من، گفت تو درگير بيماري ابهام جنسي هستي و بايد پسر شوي. وقتي گفت بايد پسر شوي، مي خواستم از خوشحالي بال دربياورم. مي خواستم گريه کنم و از شوق فرياد بزنم. حس خوبي داشتم که بالاخره يک نفر متوجه مشلکم شده بود. وقتي دکتر درباره مشکل مادرزادي ام به خانواده ام توضيح داد آنها نيز قبول کردند. پس از آن آنها برايم بليت گرفتند و براي درمان راهي تهران شدم». هزينه ها را انجمن محکم پرداخت مي کرد، احمد مدت 7 ماه براي آزمايش به تهران رفت و در نهايت پس از انجام آزمايش ها او 22 مرداد 97 تحت عمل جراحي قرار گفت. «در اين عمل دکتر دلشاد اندام هاي مردانه ام را به حد طبيعي رساند اما اين تنها عملي نيست که در پيش دارم. به خاطر اين بيماري مادرزادي بيضه هايم سمت چپ شکمم و در کنار کليه هايم قرار داشت. قرار است در عمل دوم بيضه ها از داخل شکمم برداشته شده و اندام زنانه ام هم به طور کامل برداشته شود. عمل دوم کمي سخت تر است اما براي داشتن يک زندگي طبيعي حاضرم هر سختي را به جان بخرم». * حس آزادي احمد پسر بودنش را پنهان نمي کند و ريش هايش را نمي تراشد. «از وقتي دکتر دلشاد عملم کرد، هميشه دعا مي کنم خداوند از عمر من کم کند و به عمر او اضافه کند. چون هيچ کسي غير از خودم نمي فهمد که 20 سال زندگي در چنين شرايط سختي يعني چه؟». احمد مي گويد: از وقتي پسر شده ام، لباس هاي پسرانه به تن مي کنم، ريش مي گذارم و با خيال راحت بيرون مي روم. احساس آزادي دارم. براي من پسر شدن مثل حس آزادي است. حالا ديگر کسي اجازه ندارد او را نرگس صدا کند. اين پسر جوان نامش را به احمد تغيير داده است. او چند ماهي است که در هويت واقعي اش زندگي مي کند و از پسر بودن لذت مي برد. خودش مي گويد: دوچرخه سواري مي کنم، لباس هاي پسرانه مي پوشم و موها و ريش هايم را مدل مردانه مي زنم. ديگر کسي اجازه مسخره کردنم را ندارد اما با اين وجود نگاه سنگين مردم را روي خودم احساس مي کنم. اهميتي به نگاه هايشان نمي دهم. مهم اين است که خانواده ام مرا به اين صورت قبول کرده اند. احمد حالا منتظر عمل دوم خودش است تا کاملا پسر شود. او براي داشتن شناسنامه با هويت پسرانه بايد حتما عمل دوم را انجام دهد. احمد مي خواهد با پايان اين کابوس به دنبال زندگي تازه اي برود، درس بخواند، شغل خوبي انتخاب و در نهايت ازدواج کند. او مي گويد: دلم مي خواهد روزي پدر شوم و فرزندم مرا بابا صدا کند.