گدایی محبتی که به طلاق ختم شد
ايسنا/ کار همسرم طوري بود که 25 روز هر ماه را در جادهها بود و من در خانه تنها بودم و از او هم هيچ محبتي نديدم تا اينکه کم کم پاي مهين خانم به خانه ام باز شد و مسير زندگيم به سمت تاريکي رفت. در 29 سالگي با مردي ازدواج کردم که قبلا طلاق گرفته اما فرزندي نداشت. ظرف سه روز عقد کرديم، من بعد از عقد صورت همسرم را که کارگر بود، ديدم، بدون جهيزيه و با مهريهاي بسيار ناچيز همراه او شدم و به اين شهر غريب آمدم. از شوهرم هيچ چيز نميدانم، فقط اينکه او قبلا ازدواج کرده بود و خانه و اسباب و اثاثيه از قبل داشت، تازه بعد از گذشت يک سال از ازدواجمان فهميدم که عقيم است و بچهدار نميشود. من که در خانوادهاي پرجمعيت بزرگ شده بودم و هميشه اطرافم شلوغ بود، در اينجا بسيار تنها بودم و کسي را نداشتم، پدر و مادر و خواهر و برادرانم نيز در شهري ديگر زندگي ميکردند. قبل از ازدواج با خواهش و اصرار تا دوم راهنمايي درس خواندم سال سوم راهنمايي بودم که مادرم مرا مجبور به قالي بافي کرد تا کمک خرج خانواده باشم. کار همسرم طوري بود که در ماه 25 روز سرکار بود و من درخانه تنها بودم و فقط پنج روز همسرم را ميديدم که از او هم هيچ محبتي نديدم يکباره دور و برم را خالي احساس کردم. کم کم پاي خانم همسايه به خانهام باز شد به خانهمان آمد و با هم شروع به صحبت ميکرديم و چون من کسي را نداشتم مثل تشنهاي که به آب رسيده طي سه ماه تمام زندگيام را براي او تعريف کردم از همه چيز با او صحبت ميکردم بيشتر من صحبت ميکردم و او شنونده بود. فقط دنبال هم صحبت ميگشتم، آن موقع که وارد خانه مهين شدم، اصلا فکرش را نميکردم که کارم به اينجا بکشد. چندباري هم به خانه شان رفته بودم و همسرش مسعود را ديده بودم. طي پنج ماه رابطهمان خيلي صميمي شد آنها هم بچهاي نداشتند. من وقتهايي که همسرم سرکار بود به خانه آنها مي رفتم و حتي شبها هم در خانه شان ميخوابيدم. رفته رفته متوجه حرکتهاي غيرعادي مسعود شدم از قبل ميدانستم که آخر هفتهها در خانهشان مهماني است و بساط نوشيدنيهاي الکلي و مشروبات در خانه شان دارند. کار به جايي رسيد که به بهانه صحبت با مهين خانم و به منظور رسيدن و هم صحبت شدن با مسعود و هم بساط شدن با او به خانه شان ميرفتم و از 25 روزي که شوهرم سرکار بود20 روز را خانه آنها بودم. شديداً به آنها وابسته و دلبسته شده بودم. هيچ کسي تا به حال به من محبت نکرده بود. حتي من را درست صدا نميزدند و اسمم را درست نميگفتند. هر حرف و حرکات کوچک مسعود برايم شيرين و جذاب بود. وقتي اين دو از دلبستگي شديد من به خودشان مطمئن شدند به من پيشنهادهاي مختلفي دادند که به هيچ کدامشان نتوانستم نه بگويم. من همان صحبت هاي ناچيز مسعود و هم صحبتي با مهين را ميخواستم. چند باري در نبود شوهرم از خانه مان براي پنهان کردن مواد مخدر و مشروبات الکلي استفاده کردند. بعدها متوجه شدم براي لو نرفتن خانه خودشان از خانه من براي ايجاد مکان براي کارهاي غير اخلاقي استفاده ميکردند. در يکي از روزها که تازه شوهرم به محل کار خود رفته بود و مسعود در حال جاسازي مواد مخدر در انباري خانه ما بود، ناگهان شوهرم را در آستانه درب انباري ديدم. شوهرم شروع به دعوا و سر و صدا کرد کرد و قصد کشتن مسعود را داشت. اينقدر ترسيده بودم که با پليس تماس گرفتم و از همسايه ها کمک خواستم. ما الان در حال متارکه هستيم و من از قبل تنهاتر شدهام، نميدانم در آينده بايد چکارکنم. اين داستان بر اساس اعتراف يکي از متهمان پروندهاي واقعي و به نقل از معاونت اجتماعي فرماندهي انتظامي استان يزد منتشر ميشود.