زنی که ۶۰ سال است در کوهستان زندگی میکند
ايسنا/ مسير زندگي ما گاهي به سادگي عبور کردن يا نکردن از يک راه يا رسيدن و نرسيدن به يک قطار جور ديگري رقم ميخورد گاهي هم تصميماتي بزرگتر اين مسير را عوض ميکند؛ مثل زندگي «ننه نساء» که در ۱۷ سالگي تصميم ميگيرد پس از ازدواج با همسرش به کوهستان برود و از آن موقع تا حالا که ۶۰ سال ميشود را همانجا زندگي کند. حالا اين روايتي چند کلمهاي از سالهايي طولاني است که ما فقط آن را ميخوانيم اما «ننه نساء» آن را زندگي کرده، خودش ميگويد سخت گذشته خيلي سخت در حدي که وقتي به اين پيرزن مهربان و خنده رو ميگويم اگر به ۱۷ سالگي برگردي باز هم حاضري همين مسير را انتخاب کني؟ لبخندي ميزند و ميگويد «ديگر جان ندارم حتي اگر باز هم جوان شوم...» ننه نساء اينترنت را نميشناسد «ننه نساء» جايي همين نزديکي کرج زندگي ميکند، نزديکتر از آنچه فکرش را بکنيد اما اين نزديکي باعث نشده در اين سالهاي پرمشقت زندگي از نعمت برق و آب و گاز و تلفن و ... برخوردار باشد و هنوز که هنوز است با اين چيزها غريبه مانده مثل وقتي که ميگويم ننه ميداني اينترنت چيست؟ يک ليوان چاي خوشرنگ آتيشي تحويلم ميدهد و ميگويد: «سواد که ندارم نه خواندن نه نوشتن نه شمردن...» بايد کوهنورد يا چيزي در اين مايهها باشي تا پي ببري همين نزديکيها يک نفر اينطور زندگي ميکند. براي ملاقات با «ننه نساء» حدود ۲۰ دقيقه در جاده چالوس رانندگي کردم محدوده آدران وارد يکي از فرعيهاي جاده خاطرهها شدم، از پلي که روي رودخانه کرج زده بودند عبور کردم و پس از رد کردن چند خانه و کوچه باريک از يک مسير خاکي تا پاي کوه رفتم. بعد از آن ديگر براي ماشين جايي نبود و پياده به کوه زدم. يک مسير باريک در دامنه کوه پيش رو داشتم که اطرافش پر از درخچههاي سماق بود يک طرف آن هم درهاي تقريباً با شيب تند و خطرناک بود که رودي کوچک پايين آن جريان داشت، هر چه پيش ميرفتم رودخانه کرج محو و سر و صداي جاده چالوس هم کمتر و کمتر ميشد تا جايي که ديگر سکوت مطلق بود فقط گاهي صداي باد در علفهاي انبوه خشک دامنه کوه ميپيچيد. بعد از نيم ساعتي پيادهروي اولين نشانههاي خانه پيرزن قصه ما خودنمايي ميکند چند درخت نحيف آلبالو و سيب در امتداد مسيري که پيموده بودم تلاش ميکردند بگويند اينجا ورودي يک خانه است. بوي آتش و دمپخت «ننه نساء» در فضاي خانهاش پيچيده بود، يک چنار بزرگ، يک گردوي تنومند و يک درخت گيلاس پير نماي خانه را به طور کامل پوشانده بود، به استقبالم آمد خوشآمدگويي گرمي داشت گويي سالهاست من را ميشناسد، راهنماييم کرد روي تخت چوبي کنار اجاق که سالها آنجا آتش روشن کرده بود بنشينم و خودش رفت تا وسايل پذيرايي را بياورد. سکوت مطلق هنوز امتداد داشت فقط صداي شرشر آب باريکهاي که با لوله از چشمه کوچک بالاي کوه تا خانهاش کشيده بود ميآمد. با يک قوري براي آماده کردن بساط چاي آمد که گفتم ننه مزاحمت نميشوم فقط ميخواهم کمي با شما حرف بزنم و گفت و گوي ما آغاز شد... ۶۰ سال است در کوه زندگي ميکنم «ننه نساء» اينطور شروع کرد: « در دُروان به دنيا آمدهام، من آخرين فرزند خانوادهام هستم، شش خواهر و برادر بوديم و وقتي ۱۷ سالم بود ازدواج کردم و با همسرم آمدم اينجا، همسرم ميگفت پدرش هم همينجا زندگي ميکرده و شايد از ۱۵۰ سال پيش اينجا سکونت بوده است که ۶۰ سال آن سهم من شده، يعني ۶۰ سال است که همينجا زندگي ميکنم.» در حالي که با آتش سرگرم است ميگويد: «همينجا هر سه پسر و هر دو دخترم به دنيا آمدند و پدرشان هم چند سال پيش عمرش را داد به شما، بچهها را با مشقت زياد بزرگ کردم، خيلي سختي کشيدم؛ بچهها حالا زندگي خودشان را دارند. انقدر کار کردهام که ديگر نميتوانم مسير اينجا تا ده را بروم.» آتشش کمي گر گرفته و خيالش راحت ميشود و ادامه ميدهد: «زندگي ما همينجا بود و ديگر جايي نبود برويم، زمستانهاي سردي در طول اين ۶۰ سال ديدم البته الان ديگر مثل قبل نيست مثلاً آن سالهاي اول آنقدري برف ميآمد که تا پشت بام ميرسيد اما ديگر اينطور نيست.» گاهي گرگ به زندگي ننه نساء سرک ميکشد به آن بالاي کوه نگاهي مياندازد و ميگويد: «بعضي وقتها ميشد گرگ تا همين نزديکي ميآمد البته شايد حالا هم بيايد ولي نشده تا داخل محدوده بيايد، چند باري هم مار حيوانهايمان را نيش زده.» «ننه نساء» که از دار دنيا فقط چند گاو و مرغ و چند درخت گردو و سيب و گيلاس و آلبالو و همين خانه که به زور ميشود نامش را خانه گذاشت دارد به آرامي ليواني را بر ميدارد تا به آن آبي بزند و برايم چاي بريزد. ميگويد: «اين آب را ميبيني؟ تا چند وقت پيش نبود و بايد از دره پايين ميرفتم و آب ميآوردم اما حالا اين لوله کارم را راحتتر کرده و هميشه آب دارد.» آخرين روزهاي بهار است هوا کمي به تابستان ميل دارد اما نميتوانم به اين فکر نکنم که اين زن رنج ديده چطور زمستانهاي سرد را اينجا سپري کرده و ميکند. ميگويد: «داخل خانه کرسي دارم و با همان ۶۰ زمستان را ديدهام.» کاش برق داشتم تا فضاي خانهام روشن شود و مارها و عقربها را ببينم اگرچه خودم جواب اين سوالم را ميدانم اما از «ننه نساء» ميپرسم تا حالا شده مسئولي گذرش به خانهات بيفتد؟ ميگويد: «نه تا حالا نشده» ميپرسم حالا فرض کن يک روز يکي از مسئولان آمد درخواستي داري؟ مشخص است پيشاپيش از گفتن درخواستش خجالت زده شده اما اصرار ميکنم که ميگويد: «کاش برق داشتم تا فضاي خانه روشن باشد، اينجا مار و عقرب زياد دارد اگر روشن باشد ميبينمشان.» «ننه نساء» چون برق نداشته و خيلي کم به شهر رفته تلويزيون هم خيلي کم ديده است، ميگويد: «نميتوانم ماشين سوار بشوم حالم بد ميشود و براي همين نميروم، تلويزيون هم ببينم چشمم درد ميگيرد، از راديو هم فراري هستم اما خبر دارم که اين مريضي (کرونا) آمده و دعا ميکنم زودتر برود.» ننه نساء از زندگي فقط سختيها را به ياد دارد حالا چايي «ننه نساء» دم کشيده و بويش ميآيد، همينطور که برايم چاي ميريزد ميگويم ننه خاطرهاي داري بگويي؟ بالاخره ۶۰ سال اينجا زندگي کردهاي؛ ميگويد: «اين ۶۰ سال فقط سختي بود هر روز پاشدم آتش روشن کردم چاي دم کردم غذا پختم بچهها را هم با توکل به خدا بزرگ کرديم؛ به درختها و گاوها رسيدم و.... هر اتفاقي تو اين چند سال آن بيرون افتاده اينجا هيچ فرقي نکرد همين بود که هست...» حرفي ندارم بگويم، بلند ميشوم با اجازه «ننه نساء» اطراف خانهاي که خستگي از درو ديوارش ميريزد و به زور خودش را سر پا نگه داشته چرخي بزنم، نگاهي به اطراف مياندازم، ديوارهايي که ريخته، سقف طويلهاي که آرام آرام دارد نشست ميکند، درخت گردويي که مريض شده و گردوهايش دانه دانه در حال افتادن و از بين رفتن است و البته به «شب» فکر ميکنم به اينکه هم بايد تا هوا تاريک نشده برگردم و هم اينکه وقتي تاريک ميشود «ننه نساء» بايد مثل تمام عمرش باز هم در سياهي شب سر کند... بر ميگردم براي خداحافظي به همان گرمي که از من استقبال کرده بود بدرقهام ميکند، در راه بازگشت با خودم فکر ميکنم کاش ميشد خواسته «ننه نساء» را برآورده کرد يک رشته برق يک جوري از يک جايي برايش کشيد يا چه ميدانم يک پنل خورشيدي برايش گذاشت تا خانهاش بعد از ۶۰ سال روشن شود تا از مار و عقرب در امان باشد تا کمي از رنج اين همه سال بکاهد کاش...