نقش حاج قاسم و سیدحسن نصرالله در گرفتن پیکیر شهیدحججی
مشرق/ در بخشي از کتاب «سربلند» ميخوانيم: حاج سعيد به فارسي شروع کرد حرف زدن. بعد هم به من اشاره کرد که حاج قاسم است. تازه متوجه شدم که حاج قاسم و سيد حسن نصرالله از توي بيروت اين عمليات را هدايت ميکردند. يکسال و اندي بعد از شهادت و تشييع محسن حججي حالا کتاب زندگي وي با عنوان «سربلند» توسط انتشارات شهيد کاظمي منتشر و روانه بازار نشر شد. «سربلند» روايت زندگي شهيد حججي به قلم نويسنده کتاب «عمار حلب»؛ محمدعلي جعفري، در ۳۶۰صفحه و قيمت پشت جلد ۲۳۰۰۰تومان توسط انتشارات شهيد کاظمي روانه بازار نشر شد. برگشتم به حاج سعيد گفتم: «آخه من چطور اين بدن ارباً اربا رو شناسايي کنم؟ رفتم سمت آن داعشي. يک متر رفت عقب و اسلحهاش را کشيد طرفم. سرش داد زدم: «شما مگه مسلمون نيستيد؟» به کاور اشاره کردم که مگر او مسلمان نبود؟ پس سرش کو؟ چرا اين بلا را سرش آورديد؟ حاج سعيد تند، تند حرفهايم را ترجمه ميکرد. آن داعشي خودش را تبرئه کرد که اين کار ما نبوده و بايد از کساني که او را بردهاند «القائم» بپرسيد. فهميدم ميخواهد خودش را از اين مخمصه نجات دهد. دوباره فرياد زدم که کجاي اسلام ميگويد اسيرتان را اينطور شکنجه کنيد؟ نماينده داعش گفت: «تقصير خودش بوده!» پرسيدم به چه جرمي؟ بريدهبريده، جواب ميداد و حاج سعيد ترجمه ميکرد: «از بس حرصمون رو درآورد؛ نه اطلاعاتي به ما داد، نه اظهار پشيموني کرد، نه التماس کرد! تقصير خودش بود…!»… وارد قرارگاه حزبالله شديم، فرماندهشان، مالک، آمد به استقبالمان. با خوشحالي و اهلاً وسهلا ما را چسباند تنگ سينهاش معلوم بود که او هم چشمش آب نميخورد که زنده برگرديم. نشستيم و سير تا پياز ماجرا را برايش تعريف کرديم؛ از وضعيت پيکري که ديديم و قابل شناسايي نبود. سريع گوشي را برداشت و تماس گرفت. مو به موي حرفهايي را که از ما شنيده بود، منتقل کرد. با آن طرف خط به حالت نيروي تحت امر، به عربي صحبت کرد. لابهلاي صحبتهايشان زياد از «سيدي علي عيني» استفاده ميکرد. به حاج سعيد چشمک زدم که با چه کسي صحبت ميکند. گفت: «سيدحسن نصرالله !» مالک حاج سعيد را صدا زد که بيا گوشي را بگير. حاج سعيد به فارسي شروع کرد حرف زدن. بعد هم به من اشاره کرد که حاج قاسم است. تازه متوجه شدم که حاج قاسم و سيد حسن نصرالله از توي بيروت اين عمليات را هدايت ميکردند. به حاج سعيد گفتم ماجراي استخوان را بگو. تا اين موضوع را گفت، صداي حاج قاسم را از پشت خط شنيدم که پرسيد: «جدي ميگي؟!» سريع گوشي را قطع کرد که زود تماس ميگيرم. دو، سه دقيقه هم نشد. گوشي زنگ خورد. مالک جواب داد. تند،تند حرفهايي زد و بعد خداحافظي کرد. به من گفت: «سريع استخون رو بيارا» رفتم از داخل ماشين استخوان را آوردم. مالک در همان فرصت يکي از نيروهايش را به خط کرد که بنزين بزند و راه بيفتد سمت طرابلس»، ميخواستند استخوان را برسانند براي آزمايش ديان اي. آن طور که من متوجه شدم، شرايط مهيا نبود براي ارسال به ايران. موقع خداحافظي مالک باز ما را در آغوش گرفت و پيغام سيدحسن نصرالله را به ما رساند: «خيلي از آنها تشکر کنيد بهشان بگوييد آنها پهلوانان مقاومت هستند » همان شب برگشتيم مقر زرهي. حالي برايم نمانده بود؛ نه روحي، نه جسمي. صبح باخبر شدم که جواب آزمايش مثبت بوده و تبادل انجام شده است.