بهشتی: اگر پدرم زنده بود شاید از قطار انقلاب پیادهاش می کردند
عصر ايران/ دکتر عليرضا بهشتي فرزند شهيدبهشتي و عضو هيات علمي دانشگاه تربيت مدرس است. او از جمله کساني است معتقد است پاشيدن بذر نا اميدي درجامعه کاردرستي نيست اما شرايط به وجود امده نشانگر شرايط مناسبي براي آينده کشور نيست. وي از بين رفتن اعتماد در جامعه را موجب بروز و تشديد مشکلات کشور مي داند، که باعث بازگشت جامعه به مرحله پسا مدرن گرديده است. مرحله که ديگر در آن زندگي شهروندي معنايي ندارد و افراد براي بقا تلاش مي کنند. عليرضا بهشتي بي توجهي حکومت به مردم و تبديل جامعه به سياه لشگر انتخابات را از جمله آسيب هاي بي توجهي به جامعه مدني مي داند و براين باور است که رويه کنوني موج بي اهميتي و بي تفاوتي در جامعه را تشديد خواهد کرد. در زير مشروح گفتگو عصر ايران با عليرضا بهشتي را مي خوانيد: * بروز مشکلات اقتصادي و تنگناهاي معيشتي در جامعه موجب نوعي خود مديرتي در جامعه گرديده است و مردم هريک به نوبه خود در صدد مديريت امور به صورت شخصي هستند. اين مسئله به معناي عدم اعتماد به توان کارگزاران تلقي مي شود؟ ويا شاهد نوعي افول اجتماعي هستيم؟ -وقتي ميخواهيم توسعه را درجامعه اي داشته باشيم بايد سه ضلع اين مثلث به صورت متساوي الاضلاع شکل بگيرد. يعني سرمايه مالي، سرمايه انساني، و سرمايه اجتماعي به صورت همزمان بايکديگر محقق گردند. چون هريک از اين اضلاع که بزرگ و کوچک مي شود بر ديگر اضلاع تاثير مي گذارد. در بخش سرمايه اجتماعي هم عناصر مختلفي ذکر کرده اند، اما مهمترين آن بحث "اعتماد" است که خود به دو بخش تقسيم مي شود. يکي "اعتماد مردم به مردم" و ديگري "اعتماد مردم به حکومت" است. در کشورهايي که جامعه مدني نحيفي دارند، که کشور ما نيز از اين جمله است. يعني از زمان شکل گيري دولت شبه مدرن در حکومت پهلوي اول، جامعه مدني روز به روز نحيف تر شده و نگاه ها به بالا يعني به دولت ها و حکومت است. بنابراين وقتي رابطه مردم با حکومت ضعيف مي شود، رابطه اعتماد مردم با مردم هم ضعيف تر خواهد شد. اين تنزل اخلاقي که از آن در سئوال ياد کرديد، ناشي از اين عامل دوم هست. يعني اين روند به گونه ادامه خواهد يافت که برادر به برادر و شريک به شريک اعتماد نمي کند و اين باعث مي شود اعتمادهايي که به عنوان سرمايه تلقي مي شدند، موجب هزينه هاي سنگين براي افراد گردد. ما به سمت يک نوع فردگرايي پيش نمي رويم، چون فردگرايي به اين شکل نيست. ما به سمت يک مجموعه اي از انسان هاي "خود محور" پيش مي رويم. در فردگرايي خودمحوري مطرح نيست. در فردگرايي، افراد براي خود استقلال، شخصيت و کرامت انساني مستقل دارند اما درعين حال رابطه شهروندي را با يکديگر حفظ مي کنند. متاسفانه رابطه شهروندي هم درکشور ما ضعيف شده است. در طول اين سال ها به خصوص هيچ اهتمامي نبوده که جامعه مدني گسترش پيدا کند و تقويت شود. بلکه در بسياري از موارد با سوء ظن به توسعه جامعه مدني نگاه شده است. وقتي بحران ها پيش مي آيد، وقتي که اعتماد و اميدي به اين که حکومت و کارگزاران حکومتي بتوانند کاري انجام دهند، نباشد اين اتفاق مي افتد و عملاً ديگر تلاش براي "بقا" خود را بروز مي دهد. تلاش براي بقا هيچ گاه با توسعه همراه نيست. تلاش براي بقا جامعه را به طرفي حرکت مي دهد که شما به هر وسيله و ابزاري براي هدف خود استفاده مي کنيد. شايد راه حلش اين باشد که براي مردم مشخص شود که توان کارگزاران چه حد است. بايد طي اين سال ها مشخص شود که توان کارگزاران ما چه حد بوده است. از اين طريق مردم به اين فکر مي افتند که بايد از راه ديگري براي مديريت کشور استفاده کنند. راه حل هاي مشکلات کشور درون خود جامعه است و از بيرون نمي توان راه حلي براي آن تجويز کرد. اين چيزي است که ما به آن "گسترش شبکه هاي افقي" در اجتماع مي گوييم. اينکه افراد يادشان بيفتدد که همه عضو يک جامعه اند و اگر مشکلي براي هر عضو رخ دهد بر ديگر اعضا هم اثر خواهد گذاشت. بايد افراد و گروه ها با استفاده از وابستگي ها و علقه هايي که باهم دارند به کمک يکديگر بروند تا جامعه کمتر آسيب ببيند. اين تنها راه براي حل اين معضل اجتماعي است. اگر ما براين باور باشيم که از بيرون کشور و بيرون از اين دنيا کسي يا چيزي به داد ما برسد، خود را فريب داده ايم. * آيا حکومت نبايد براي توسعه جامعه مدني و روابط شهروندي بستري فراهم کند و ابزارهاي لازم را حداقل نشان مردم دهد؟ -اين تشکيل شبکه هاي افقي نياز به بستري از سوي حکومت دارد که مردم در قالب اين بسترها به سمت توسعه حرکت کنند. اين مسئله به ساختارهاي حقوقي لازم بستگي دارد. دراين حالت بايد نقش نظارتي خود را بيش از نقش دخالتي پررنگ کند. درعين حال اين نظارت بايد دقيق باشد و اينطور نيست که هرکس، هرکاري خواست انجام دهد و شاهد يک لايه ديگر از هرج و مرج و اقدامات ظالمانه در جامعه باشيم. براي شکل گيري توسعه در جوانب مختلف ما نياز به چارچوب ها و نهادها و قوانين لازم نياز داريم. البته ما زيربنا هاي فکري و تئوري اين مسائل را دارا هستيم، اما بايد درعمل نشان دهيم که چه چيزي در دست داريم. شما ببيند درحال حاضر بخش خصوصي ما به طور کامل وابسته به حکومت است. ما بخش خصوصي که حداقل بتواند تاثير گذار باشد در کشور نداريم. بخش خصوصي واقعي ما در بيشتر موارد به اين گونه است که از حکومت دوري مي کند و مصداق " ما را به خير تو اميدي نيست، شر مرسان" است!. مداخلات بي جا و فراوان که اصلا مشخص نيست با چه هدفي صورت مي گيرد. بعضاً اين مداخلات به اين سبب است که احساس نگراني و بي اعتمادي به مردم مي کند. شما خيابان کشي هاي ما را نگاه کنيد. بين اين طرف و آن طرف خيابان بلوک سيماني بزرگ مي گذارند. اين يعني من ديگر به شماي شهروند اعتماد ندارم. کم مانده که سيم خاردار بکشند و مين گذاري کنند... ما تعداد بي شماري پليس استخدام کرده ايم و از نيروهاي نظام وظيفه استفاده مي کنيم و درآخر مي گوييم نيرو کم داريم. اين براي اين است که ما به هم اعتماد نداريم و اين بي اعتمادي دو طرفه است. يعني يک شهروند وقتي پشت فرمان مي نشيند احساس نمي کند که رعايت قانون به نفع خود آن است. چون در لايه هاي مختلف زندگي خود مشاهده کرده است که رعايت قانون به نفعش نبوده است. شما خيلي خوب مي دانيد اگر به شما آسيبي وارد شود يا سرقتي از شما صورت گيرد يا کلاه برداري از شما صورت گيرد و ...، مي بينيد که متخلف و تبهکار خيلي راحت درجامعه رفت و امد مي کند و گويا قانون حامي وي است. و شما که مال باخته و متضرر هستي بايد تمام وقت و کار خود را رها کنيد و از اين شعبه به آن شبعه از اين دادگاه به آن دادگاه برويد و در مقابل فرد کلاه بردار با استفاده از قوانين موجود توسط وکلاي خود مسيري را طي مي کند که مال شما در صورت اثبات بعد از چند سال به شما مسترد گردد. در اين فاصله يا مال شما ارزش خود را از دست داده ويا ورشکست شده ايد و يا به سبب اطاله دادرسي از خير آن مي گذريد و فرد خاطي به راحتي به تخلفات خود ادامه مي دهد. يا درحوزه درماني که مراجعه کنيد، مي بينيد که رفتارها به گونه اي جهت دهي داده شده که گويا مرگ و زندگي بيمار در دست پزشک است . اين پزشک اگر با وجدان باشد انچه در توان داشته باشد را براي بيمار به کار ميگيرد تا معالجه شود. اما اگر وجدان کاري نداشته باشد، ممکن است شما را به ده مرکز و آزمايشگاهي بفرستد که در ان سهام دار است و يا منافعي از آن عايدش مي شود. حالا شما از اين تخلف به کجا ميخواهيد پناه ببريد؟ به قانون؟ مردم ما يکي از دعاهايشان اين است که هيچ گاه پايشان به دادگستري باز نشود. اين مسئله ربطي هم به انقلاب ندارد. قبل از انقلاب هم اين مسئله بوده و بعد از انقلاب تشديد شده است. بعد امدند براي راه حل، هيئت هاي حل اختلاف را راه انداختند. اين هيئت ها هم دچار همان عارضه شدند و کمي بدتر هم دچار هرج و مرج شده اند. درچنين وضعيتي که شهروند ما احساس بي پناهي مي کند و خود را بي پناه مي يابد، از وضعيت جامعه مدني باز مي گردد به مرحله پيشا مدني. جامعه پيشا مدني يعني جايي که شما در آن صرفاً براي بقا تلاش مي کنيد، جنگ همه برعليه همه مي شود. اين نشان دهنده سقوط يک جامعه است. *در چنين شرايطي که مردم دچار بي پناهي در مقابل قانون شوند و مرحله اي پيش از جامعه مدرن بازگردند چه عواقبي براي جامعه و نظام پيش خواهد آمد؟ -عواقب اين وضعيت چيزي نيست جز فروپاشي نظام و جامعه. چراکه نظام سياسي و حکومت در زماني معنا پيدا مي کند جامعه مدني شکل گرفته باشد. در نبود جامعه مدني نظامي سياسي معنايي ندارد و هرکس که زور بيشتري داشته باشد حرف اول و آخر را مي زند. ملک الطوايفي پيش خواهد آمد، تعدد مراکز تصميم گيري پيش مي آيد، نيروهاي خودسر به صورت فردي و جمعي فعاليت هاي مخرب خواهند کرد و ... اين اتفاقات در تاريخ گذشته و تاريخ معاصر ما رخ داده است. بنابراين پايبندي به قانون به نفع ماست و نفع آن زماني است که دو طرفه باشد. بي اعتمادي از هر دوجهت آسيب ديده است. وقتي حکومت هم ببيند شهروندش قانون گريز است، اعتمادش از بين مي رود. شما ببينيد درمورد علائم راهنمايي و رانندگي ما چراغ قرمز نصب مي کنيم، علائم هشدار دهنده اضافه مي کنيم، پليس و جريمه مي گذاريم، دوربين نصب مي کنيم و مدام بايد اين فشار و محدوديت را اضافه کنيم. درحالي که بايد حس عضويت در يک جامعه مدني را در قالب شهروندي در افراد تقويت کنيم تا افراد احساس کنند که سرنوشتشان بهم گره خورده است . من اگر به اين باور برسم، ديگر از چراغ عبور نمي کنم چرا که به اين فکر خواهم کرد اگر تخلف کنم، جامعه من به سمت هرج و مرج پيش خواهد رفت. ولي الان شما مي بينيد که اين مسئله براي ما بي اهميت شده است. چرا که ما ديگر نه خود را در محضر خدا مي بينيم و نه در محضر قانون! بنابراين هرجايي که ببينم قانون نيست و يا قانون مرا نمي بيند دست به تخلف مي زنم. اين از مردم به عنوان شهروندان عادي، سرايت کرده به لايه هاي مديريتي ما که خود ان اثرفزاينده اي بر تشديد هرج و مرج دارد. *سير انقلاب را که نگاه مي کنيم، از بدو شکل گيري انقلاب تا دهه هاي بعدي و حتي تاکنون شاهد يک بافت سنتي در ساختار مديريتي کشور هستيم و مي بينيم همچنان افرادي بر مناصب مختلف حکومتي هستند که بعضاً عمر فعاليت اجراييشان بيش از چهار دهه بوده و همچنان ادامه دارد. هرچند که تجربه کاري مسئله اي ارزشمند است اما براي سئوال ها و نيازهاي جديد بايد پاسخ هاي جديد داشت. اين عدم چرخش مديريت درکشور ما علتش چيست و عواقبش چه خواهد بود؟ هر ساختاري که نُو شوندگي را از خود سلب کند بايد منتظر زوال و ازکارافتادگي باشد. در چند سال اوليه انقلاب خيلي از اين مسائل طبيعي بود. انقلابيون آمادگي مديريتي نداشتند. چرا که تا پيش از آن حزبي وجود نداشت که آنها در آنجا تربيت شوند. خلاهاي مديريتي که وجود داشت معمولا توسط افرادي پر مي شد که غالباً دلسوز بودند. باسواد هم بودند اما تجربه مديريتي در سطح کلان نداشتند. اين سبک مديريت حداکثر براي سال هاي اول انقلاب قابل پذيرش است. مي بايست در آن سال ها پايه نو شوندگي در ساختار مديريت را ايجاد مي کردند، بدون اينکه مردم هزينه دهند. احزاب مي توانستند در اين زمينه نقش داشته باشند. در کشورهاي پيشرفته احزاب افراد را رشد مي دهند و در انتخابات هاي مختلف از نيروهايي پرورش يافته و با تجربه استفاده مي کند و شايسته سالاري را حاکم مي کنند. شايسته سالاري در کشور ما حاکم نيست. به قول يکي از رزمندگان جنگ که در فضاي مجازي صحبت مي کرد، «آنهايي که کار بلد نيستند سرکارهستند، و آنهايي که کار بلد هستند، سرکار نيستند» . اين يک درد عمومي است... بايد رفيق بازي و فاميل بازي و ژن هاي برتر کنار گذاشته شوند و نظارت کلي حاکم باشد و کسي قانون را دور نزد. مديريت پويا اين است که مرتب استعدادهاي جوان را کشف و جذب و پرورش دهيد و تجربه پيشکسوت ها را به صورت مشاوري در کنار مديريت جوان قرار دهند. متاسفانه درکشور ما مشاور پستي تشريفاتي است که عملا کاري انجام نمي دهند. بايد جوان هايي روي کار بيايند که صورت مسئله هاي جديد را مي فهمند و با ابزارهاي جديد آشنايي دارند و داراي ايدهاي نو براي حل مشکلات هستند. ما اين مشکل را فقط در حکومت نمي بينيم. شما شرکت هاي ما را نگاه کنيد غالباً بعد از يک نسل از هم فرو مي پاشند. چون فکرو ايده اي که شرکت براساس آن شکل گرفته ديگر به روز رساني نشده و به سبب بي اعتمادي نتوانسته نيروي جوان وارد سيکل حرکتي شرکت نمايند و نهايتاً رو به زوال مي روند. *ما اين نکته بي اعتمادي را در نگاه کارگزاران به جامعه شاهدش هستيم و اين ابهام وجود دارد که مگر مردم ما، يک جامعه سرکش و ناهنجاري است که تا اين حد از بالا به پايين نگراني و بي اعتمادي وجود دارد و محدوديت ها و نگاه هاي امنيتي و سليقه شکل مي گيرد. علت اين مسئله چيست؟ -رفتار ما دوگانه است. از يک طرف ميگوييم تکيه گاه ما مردم هستند و از طرف ديگر به اين مردم اعتماد نداريم! شايد به اين علت است که ما از مردم فقط تاييد مي خواهيم تا کارهاي ما را قبول و تاييد کنند. اگر قرار باشد که آنها در مقابل کارهايي که ما مي کنيم بايستند و مخالفت کنند و بگويند که راه ما اشتباه است، اينجا ديگر مردم را سرکش مي دانيم و با رفتارهاي امنيتي برخورد مي کنيم. ماجراي هاي انتخابات را ببينيد، مردم به "سياه لشگر ما" تبديل شده اند. فرقي هم نمي کند که ما حزبي يا جناحي عمل مي کنيم. تصور ما اين است که تا انجايي که مي توانيم بايد مردم را تحريک کنيم تا احساساتشان را تهييج کنيم تا پاي صندوق هاي راي بيايند. درصورتي که هريک از اين افرادي که پاي صندوق مي آيند براي خودشان شخصيت و فکر مستقلي دارند. اين ها انسان هستند نه يک عدد که ما اينها را باهم جمع بکنيم. بعد از اين مرحله هم خود به خود آنها را به حال خود رها و با آنها خداحافظي مي کنيم تا ايستگاه بعدي انتخابات. نه به وعده ها کاري داريم، نه قرار است کاري براي آنها انجام دهيم و نه حتي از آنها مشارکت مي خواهيم و نه از آنها نظرشان را مي خواهيم. ما صرفا کار خودمان را انجام ميدهيم. در اتاق هاي دربسته تصميمات را مي گيريم و ابلاغ مي کنيم. تاشهروندان ما شهروندي فعال را جايگزين شهروندي منفعل نکند اتفاقي درجامعه ما نمي افتد. انقلاب بزرگترين داعيه اش همين بود، يعني کاري که امام کرد اين بود که اين باور که هر فردي اثر دارد در تعيين سرنوشت کشورش، را زنده کرد. ولي متاسفانه نتوانستند اين باور را حفظ کنند. *در بحث انقلاب براي رفتارهاي انقلابي يکسري تعاريفي را خوب يا بعد مشخص کرديم و آنهايي که مي خواستند خود را انقلابي نشان دهند، خود را با آن چارچوب منطبق مي کردند. اين رفتار باعث نوعي دوگانگي اجتماعي شد. در لايه هاي رسمي يک نوع رفتار را مشاهده مي کنيم و در لايه هاي غير رسمي زندگي نوع ديگري رفتار مي کنيم. اين رفتار غير رسمي مورد پسند نيست، يا آن رفتار رسمي دچار رياکاري شده است؟ -ما خودمان مروج نفاق درجامعه شديم. دليلش اين است که همه حکومت ها قبل از اين که هرکاري انجام دهند، بايد تکليفشان را با وجود الگوهاي زيستي متنوع و متمول در جامعه مشخص کنند. الان بحث ها برسر اين نيست که تحمل کنند تنوع الگوهاي زيستي در جامعه را بلکه بايد به رسميت بشناسند. به اين معنا که ما بايد اين را از فکر بيرون کنيم که مي توانيم همه را يک شکل کنيم . اين فکر اساسا براي جامعه بشري نيست. خداوند عالم هم اين را از پيامبر و فرستادگانش نخواست. ما همه باهم را تبديل به همه با من کرديم! گفتيم همه بايد به شکل ما در بياييد و اگر هم شکل ما نشويد اصلا شمارا به رسميت نميشناسيم و حتي وجودتان را ناديده ميگيريم. ما با اين رفتارهاي يکسان سازانه خودمان عملا نفاق را در جامعه تزريق کرديم. يعني من ياد ميگيريم که در خانه يک جور باشم، در پارک يک جور باشم، در خارج از کشور يک جور باشم و... براي اينکه شما اجازه نمي دهيد اين خانم يا آقا آنطور که خودش هست، در محل کارش حاضر شود . يک وقتي ما قواعد کلي را به عنوان نظم کاري مشخص مي کنيم اين امري درست و منطقي است، اما ما با هويت افراد درگير شده ايم. يعني براي ما مهم است که اين فرد چه عقيده اي دارد، چه مذهبي دارد، چه قوميتي و چه جنسيتي دارد. يعني اين مسائل براي مهم است تا افراد را تقسيم و دسته بندي کنيم. شهروندي يک ذاتي دارد که اگر هرچه آن را ناديده بگيريد اثر عکس خواهد داشت. آن خاصيت ذات شهروندي مسئله يکسان بودن است. مفهوم شهروندي و مفهوم برابري باهم گره خورده است. شما وقتي اين مسئله را ناديده بگيريد شروع مي کنيد به خودي و ناخودي کردن و بعد براي شما اين مسئله طبيعي مي شود و حتي به آن افتخار هم مي کنند که اين قطار مثلا انقلاب که راه افتاده در هر ايستگاه يک سري را پياده کرده است. اين باعث نگراني است نه افتخار! بايد نگران بود که چرا برخي افراد پياده شده اند و يا آنها را پياده کرده ايم. درحالي که افراد بيشتري بايد سوار اين قطار مي شدند حالا ما خوشحاليم برخي از اين قطار پياده شده اند. اخرش چه مي شود قطار خالي با لوکوموتيو ران به چه کاري مي آيد. حکومتي موفق است که سياست طرد را کنار بگذارد و سياست شمول و جذب در دستور کار باشد. بايد شهروند و جامعه خود را عضو حکومت بداند نه اينکه با اين سياست ها بي اهميتي و بي تفاوتي را در جامعه ترويج کنيم. * باشناختي که از افکار و رفتار شهيد بهشتي داشتيد فکر مي کنيد اگر امروز بودند از قطار انقلاب پياده مي شدند يا پياده مي کردند ايشان را؟ -(باخنده...) نمي دانم، اما اگر بودند يا پيادشان مي کردند و يا احتمالا ريل گذاري اين قطار را مورد تجديد نظر قرار مي دادند. يک فيلسوف آمريکايي به نام "مارکوس باولز" نکته خوبي را در مقابل افلاطون مطرح مي کند. افلاطون معتقد است اگر در يک کشتي درحال حرکت همه خواستند اظهار نظر کنند هرج و مرج ايجاد مي شود. هرکس نظري خواهد داشت که از کدام طرف و با چه سرعتي يا با بادبان هاي بسته يا باز حرکت کنيم و ...! افلاطون مي گويد کار را بايد به دست ناخدا و کسي داد که جهت باد را بشناسند، جهت شناسي داشته باشد و دريا شناس باشد و ... باولز در جواب افلاطون مي گويد، حرف درستي است که سکان کشتي را به دست يک ناخداي ماهر داد، اما اين مسافران کشتي هستند که تصميم مي گيرند که اين کشتي به کدام سمت برود. يعني اين افراد هستند که تعيين مي کنند اين کشتي به کدام سمت و جهت حرکت کند، و تنها وظيفه ناخدا و خدمه اين است که به خوبي کشتي و مسافران را به سمت مقصد مشخص شده از سوي مسافران حرکت دهند . بنابراين تصميم گيرنده براي جهت دهي حکومت، حاکمان نيستند بلکه مردم هستند. حاکمان تنها کارگزارند. اين که امام مي گفتند مردم ولي نعمت ما هستند و ما خدمتگذار هستيم، معنايش اين است که مردم ما مي خواهند جامعه اي را داشته باشند با اين ويژگي ها و ما بايد تلاش کنيم اين خواست مردم را محقق کنيم. * اختلاف سليقه امري طبيعي در هر نظام و چارچوبي است. درون انقلاب هم اختلاف سليقه امري طبيعي است . اما چه مي شود که اين اختلاف بين ياران انقلاب به سطحي مي رسد که عده اي در صدد حذف و تخريب عده اي ديگر بر مي آيند. اين شکل گيري حالت غالب و مغلوب ميان انقلابيون چيست؟ -ما حاضر نيستيم تنوع و تکثر را به رسميت بشناسيم. اگر متوجه اين مفهوم بوديم، مي فهميديم که قرار نيست اين کيکي در وسط هست تنها سهم ما باشد. حداکثر ما سعي مي کنيم که سهم بيشتري از آن برداريم. اما بايد بدانيم که بقيه هم بايد از اين کيک بخورند. چون اگر نخورند و فقط ما زنده خواهيم ماند. و اگر ما فقط زنده بمانيم ديگر کسي نيست که اين کيک را بپزد! متاسفانه جناح هاي ما قاعده بازي را بلد نيستند و همش به دنبال حذف يکديگر هستند . بازي سياست بازي حذفي نيست. بلکه مشارکتي است و نهايتاً شما سعي مي کنيد در مرحله رقابت سهم بيشتري براي خود داشته باشيد. آن هم نه به عنوان اينکه شما قدرت بيشتري داشته باشيد، بلکه براي اينکه بتوانيد با اتکاي به اين امکانات، خواسته و اهداف جامعه را زودتر محقق کنيد. بايد بدانيد که اين مجوز را نيز مردم به شما داده اند. يعني مردم در انتخابات اعلام کرده اند که ما اين سليقه را براي مديريت کشور مي پسنديم. *اخيرا شاهيدم که بر سر مسائلي همچون FATF اختلافات بسياري به وجود آمده و جوسازي هايي شکل گرفته است و موجب افتراق ميان مردم گرديده است. فکر مي کنيد اين مسائل بدون آگاهي بخشي به مردم مي تواند تصميمات عقلاني براي کشور به همراه داشته باشد -خيلي ها به مردم و شعورشان اعتماد ندارند. اختلاف سليقه ها هميشه بوده و هست. اين اختلاف عقيده ها بايد در درون احزاب شکل بگيرد و هر حزبي بايد نماينده يک گفتماني باشد. ما در زمان غيبت معصوم چاره اي نداريم جز اينکه به عقلانيت جمعي رجوع کنيم. حتي اگر اين عقلانيت جمعي در مواردي اشتباه کند . اما چاره اي نيست و بايد به نظر مردم رجوع کنيم. شما آگاهي سازي ها را درمورد موضوع انجام دهيد و بعد به انتخاب مردم بگذاريد نهايتش اين است که يک رفراندوم برگزار کنيد. آيا اين رفراندوم هزينه اي براي کشور دارد. اگر اين رفراندوم ها مشکل آفرين بود، حکومت سوييس الان بايد از هم مي پاشيد! ممکن است تصميمات خوبي هم نباشد، اما اين نظرات مردم است و مردم خودشان تصميم مي گيرند که چه جهتي را دنبال کنند. ما اين سازوکارهاي منطقي را کنار گذاشته ايم و سعي مي کنيم با جو سازي ها، جنگ رواني راه بيندازيم و از راه انحرافي دنبال خواسته خود باشيم . اين ها نشانه اين است که ما واقعا قاعده بازي را بلد نيستيم. کار ما مصداق اين است که ما در يک مسابقه فوتبال شرکت کنيم و در حين بازي احتمال دهيم که در بازي ببازيم و به همين خاطر توپ را برداريم و مسابقه را خراب کنيم. اين کارها مارا به جايي نمي رساند. ما قبول نمي کنيم که شايد مردم درست بگويند و نبايد بي جهت انها را از روند تصميم گيري حذف کرد. انتخابات هاي ما تبديل به زورآزمايي جناح ها تبديل شده و هيچ جرياني برنامه مدون و مشخصي براي مردم ندارند. هيچکدام نمي گويند چه کار مي کنند که کشور توسعه يابد چون بعد از انتخابات در مقابل کسي پاسخگو نيستند. وقتي هم از انها سئوال مي کنيد که چرا کاري پيش نبرديد و چه شد آن وعده ها، خواهند گفت که تحت فشار بودند و يا نگذاشتند که کارشان را انجام دهند! ما با اين روش ها 40 سال است که ادامه داده ايم و راهي هم به جايي نبرده ايم. 40 سال مدت کمي براي ارائه کارنامه نيست، کافي است خود را با کارنامه هم رديفان خود در منطقه جهان مقايسه کنيم. مي بينيم که آنها در کجا قرار گرفته اند و ما در چه وضعيتي به سر مي بريم. هيچ اشکالي ندارد که اگر کسي راه اشتباهي رفته است از مسير اشتباه بازگردد. اما مشکل کار ما اين است که خيال مي کنيم اگر بگوييم و يا بپذيريم که اشتباه کرديم، موجب شکست ما خواهد شد يا مايه آبروريزي نظام خواهد شد! اين باورها غلط است. لذا افراد سعي مي کنند به هر نحوي با لشگرشي حرف خود را به کرسي بنشانند. يکي فضاي مجازي را دردست ميگيرد، يکي راهپيمايي به راه مي اندازد و از هر وسيله اي براي رسيدن به هدف استفاده مي کنند. ما تمام انتقادمان به گروه هايي همچون مجاهدين خلق همين بود که از هر وسيله اي براي رسيدن به هدف استفاده مي کردند. دقيقا همين کار را ما خودمان استفاده مي کنيم! يعني به فرد مي گوييم که اگر FATF امضا شود آخرتش را به باد خواهد داد و ضد دين و ضد اسلام است!. تا اين حد آگاهي را تنزل داده ايم. صدا و سيما و رسانه هاي ما به جاي اينکه وظيفه خود بدانند که جوانب کار را براي مردم بازگو کنند و مردم تصميم بگيرند، با بي اعتمادي به مردم حقايق را به گونه اي که خودشان مي خواهند بازگو مي کنند. *مشکلات و معضلات مختلفي در کشور وجود دارد که نمي توان همه را مورد بررسي قرار داد اما با تمام اين اوصاف آينده را چگونه مي بينيد؟ - آينده دست خود ماست که چطور مي تواند باشد. اگر بخواهيم به همين منوالي که حرکت مي کنيم، پيش برويم من آينده خوبي را نمي بينم. اينکه چه اتفاقي مي افتد و چطور مي شود، هيچ کس نمي تواند به طور قطعي بگويد. اما حدس و گمان هايي که وجود دارد جالب و مورد پذيرش نيست. اما هنوز دير نشده و بهترين کار براي ما اين است که هرکس به جاي خودش بازگردد و مردم احساس کنند مملکت مال آنهاست و اگر تلاش کنند و فضا براي حضورشان فراهم باشد بتوانند امورات بر زمين مانده را سامان دهند. الان تنها راه پيش پاي مردم مهاجرت است که اموال خود را بفروشند و به کشورهاي همسايه يا اروپا مهاجرت کنند. اينکه نيروهاي زبده و معمولي ما از کشور خارج شوند، نفعي براي کشور و حتي خود آنها نخواهد داشت. ولي با اين روند کنوني آينده روشني نمي شود تصور کرد. قرار نيست ما افراد را نااميد کنيم چون پاشيدن بذر نا اميدي در جامعه کار سختي نيست. و جماعت نااميد را هر بلايي مي توان سرش آورد. اما بايد مشکلات را ديد، راه حل هاي کارشناسي را پذيرفت. حداقل بگذارند يک گفتگوي ملي شکل بگيرد و آزادانه بحث هاي خود را مطرح کنند. من بعيد مي دانم در اين 80 ميليون نفر فکر و ايده خوب براي کمک به کشور وجود نداشته باشد. ممکن است در جمع مسئولين فعلي ديگر فکر و ايده جديدي پيدا نشود، اما در اين 80 ميليون قطعاً افکار جديد و بروزشده وجود خواهد داشت.