فارس/ يک نفر از وسط جمعيت بلند ميشود و براي صحبت کردن پنج دقيقه وقت ميخواهد. آقا به سياق همه جلسات دانشجويي ميگويند:« مدير جلسه من نيستم.» و اضافه ميکنند:« من هم يک نوبت براي سخنراني دارم، نه بيشتر.»
بعضي لحظهها در زندگي آدم هستند که عمق دارند. جان دارند. زمان و مکان را در مينوردند و روح ميگيرند و جاودانه ميشوند در تمام طول و عرض زندگي. لحظههايي که مثل رود جارياند در گوشت و پوست و خون. آن لحظهاي که نگاهت با نگاهش يکي شود و آن ترکيب جادويي صلابت و حلاوت را با چشمانت بنوشي، آن لحظهاي که دستت به دستش گره بخورد و آرامش تمام دنيا را در قلبت احساس کني، آن لحظهاي که برايت دعا کند و تو دلت بخواهد دنيا همان جا متوقف شود؛ تا آخر عمر کنارت خواهد بود. آن لحظه، لحظه توست. لحظهاي که تو را به وصال رهبرت رسانده. دَمي که شريعهاي را به سرچشمه اتصال داده. آن لحظه، هيچ وقت کهنه نميشود و مثل شراب ناب، تا آخر عمر مستت خواهد کرد. تا آخر عمر.
هوا بين پاييز و تابستان هروله ميکند انگار. نه سرد است نه گرم. نه لرز به جان آدم مياندازد و نه گرماي طاقتفرسايي ميريزد به تن. در چنين هوايي است که سرِ «کشوردوست» پياده ميشوم و ميروم سمتِ درِ ورودي. سيد گفته بود احتمالاً براي حاشيهنگاري ميرويم پيش بقيه بچهها و از نشستن در جايگاه مخصوص خبري نيست. برنامه اما انگار عوض شده و ورود از درِ مسئولين، احتمالاً به معناي جايگاهنشيني است.
دو-سه مرحله بازرسيِ ساده را که بگذرانيم، ميرسيم به حيات تروتميزي که وصل ميشود به يک ساختمان سفيدرنگ. جايي که انگار دفتر کار آقاست. سمت راست ساختمان سفيد، يک درِ سفيد ساده هم هست که يک بار تصويرش را در يک کليپ ديده بودم و حدس زدن اينکه درِ خانهي آقاست، کار سختي نيست.
مسيرمان ختم ميشود به درِ وروديِ جلوي حسينيه. هنوز نيمي از حسينيه هم پر نشده و به نظر ميرسد حدود يک ساعت تا آغاز ديدار فاصله داريم. خيلي از بچههايي که آن سوي نرده نشستهاند، رفقاي همدانشگاهيمان هستند و همين، نشستن در «اين سوي نرده» را سخت کرده. ميرويم سراغ حاجآقايي که بعداً ميفهميم که نامش چيست و شغلش که يکي از مسئولين اجرايي مراسم است.
ميپرسيم کجا بنشينيم؟ با دستش جايي چسبيده به نردهها، روبروي جايگاه سخنراني آقا را نشان ميدهد و ميگويد: همينجا! تقريباً اولين نفرات صف اول هستيم. از مسئولين هم هنوز انگار کسي نيامده. فعلاً از صندلينشينها فقط دکتر سهرابپور را ميشناسم. پدر معنوي شريفيها. مردي که سالها رئيس دانشگاهمان بود و همه با هر فکر و سليقهاي برايش احترام قائلاند.
«هر ظرفي به آنچه درونش ميريزند محدود ميشود. جز علم که با افزودن دانش، وسعت يابد.» اين حديث را از اميرالمؤمنين زدهاند بالاي جايگاه. هنوز همه چراغهاي حسينيه را کامل روشن نکردهاند. اکثر مهمانها که ميرسند و مداح مراسم که آماده ميشود، پرژکتورهاي جلوي حسينيه را هم روشن ميکنند تا همهچيز شبيه همان تصاويري شود که از تلويزيون ميبينيم.
صف مسئولين با حضور آقايان ستاري، غلامي، قاضيزاده هاشمي، رستمي و طهرانچي کامل شده. بچهها هم رسيدهاند و ساعت هم که به هشت و نيم صبح ميرسد، مهدي رسولي ميرود پشت ميکروفون و شعر پرمغزي ميخواند. خطاب به بچهها ميگويد:
«ماندن تو را مرداب خواهد کرد اي رود» و به همه ما يادآوري ميکند که« غير از مجاهدها به دنيا عاشقي نيست». مهدي رسولي در شعرش، جهاد علمي و جهاد نظامي را به هم پيوند داده و مدام از شهداي راه جهاد علمي ياد ميکند. گريزي هم به اربعين ميزند و دلهاي بچهها را ميبرد به آن جادهي رويايي.
بچهها خيلي اهل واکنش نشان دادن به شعر رسولي نيستند. يکي دوبار ميخواهيم از جلو با «احسنت، احسنت» گفتن، يخ بچهها را آب کنيم که نميشود. حق هم دارند. مثل دانشجوهاي «تشکلي» نيستند که حداقل سالي يک بار مهمان بيت رهبري باشند. يک سال از طرف بنياد ملي نخبگان دعوت ميشوند و يک سال نه. آمدنشان به اين ديدار «بگير-نگير» دارد و براي همين خيلي با جو و فضاي ديدارهاي دانشجويي آشنا نيستند.
شعر رسولي اما به «از نسل اول بيشتر دشمنشناسيم» که ميرسد، يخ بچهها آب ميشود و فرياد «احسنت،احسنت» حسينيه را پر ميکند. رسولي کمي هم روضه ميخواند و بعد حدود بيست دقيقه، تريبون را تحويل ميدهد. سخنرانهاي مراسم هم آمدهاند. سعيد هم بينشان هست. رتبه 5 کنکور 96 که ميآيد و مينشيند کنار من و سيد تا از تنهاييِ صف اول در بياييم. ميگويد «مجري رزرو» مراسم است! يک نفر با يک کپه کاغذ ميآيد و از سخنرانها ميخواهد يکي يکي متنهايشان را بردارند و آماده صحبت شوند. به من هم که ميرسد، کاغذ تعارف ميزند که با لبخند ميگويم: نه! . عليالظاهر همهچيز براي آغاز مراسم آماده است.
بچهها منتظر «آقا» هستند. با همان شعارهاي سهل و ممتنعي که در همه ديدارهاي رهبري بازگو ميشوند. اول «ما اهل کوفه نيستيم، علي تنها بماند» که وصل ميشود به «اين همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده» و با «اي پسر فاطمه! منتظر شماييم» اوج ميگيرد. يک نفر از پشت پردههاي آبي دارد حسينيه را وارسي ميکند و بعد چند لحظه، پرده کنار ميرود و چند دقيقه مانده به 9، آقا ميآيند. از اينجا به بعدش ضربان پرتپشِ قلب است و لرزش دست و تماشاي جمالِ چهرهي او. دست تکان ميدهيم و دست بر سينه ميگذاريم و با اشارهي آقا مينشينيم.
صف اول که بنشيني، نميتواني کنار بچهها باشي و احوالاتشان را ثبت کني. نميتواني کنارشان باشي و اشکها و لبخندها و ذوقکردنهايشان از ديدن رهبر را بنويسي. اما اينجا که باشي، ميتواني يک دلِ سير به آقا نگاه کني و تصويرش را در دلت قاب بگيري.
بعد قرائت قرآن، مجري مراسم ميرود پشت تريبون. علي نظامي. دانشجوي دانشگاه تهران و نخبهي المپيادي. زير کتش چفيه انداخته و با آن تيپ و آن موهاي بور، شمايل شهيد بروجردي را يادآوري ميکند. واضح است که استرس دارد و در تمام طول اجرا، سرش را پايين انداخته و متن را از رو ميخواند. از سورنا ستاري دعوت ميکند تا براي سخنراني پشت تريبون بيايد.
ستاري مثل عادت تقريباً هميشگياش، از روي متن سخنراني نميکند. يک خاطره از عمليات والفجر8 ميگويد و ارزش «خلاقيت و ابتکار» را يادآوري ميکند. از اقتصاد نفتي هم مينالد و ميگويد چنين اقتصادي مانع رشد خلاقيت است. ميگويد دانشگاه وابسته به نفت نميتواند کاري براي پيشرفت کشور بکند. همچنين تأکيد دارد که استخدام شدن و فرهنگ حقوقبگيري، قاتل نوآوري است. در آخر هم از آقا و حمايتهاي هميشگيشان تشکر ميکند و ميگويد:«مديون حمايتهاي شما هستيم.» بعد حرفهاي سورنا يک آرزو دلم را پر ميکند. کاش همه مسئولين اندازه رهبر نخبهها و جوانان را باور داشتند؛ هم در حرف هم عمل. اينطوري فکر کنم تا گلستان شد شدن وطن فاصلهاي نبود.
بعد ستاري، غلامي وزير علوم پشت تريبون قرار ميگيرد. يکي دو آمار از روند توليد علم در کشور ميدهد و مجموعاً آمارها را مثبت ارزيابي ميکند. ميگويد 193 شرکت دانشبنيان در اطراف دانشگاههاي بزرگ کشور مشغول کار هستند و در کشور 43 پارک علم و فناوري داريم که 42000 شغل پايدار ايجاد کردهاند. و من با خودم ميگويم چرا اين همه آمارِ خوب و اميدبخش را درست و حسابي رسانهاي نميکنند تا مردم ببينند و بدانند و اميد بگيرند؟
حالا وقت سخنراني نخبگان است. نفر اول، دکتر مصطفي زمانيان. متخصص حوزه سياستگذاري که آوازهي تخصصاش را کمابيش از رفقاي فعال در پژوهشکده سياستگذاري دانشگاه شريف شنيده بودم. او از «نخبهسروري» به عنوان يکي از آفات مواجهه با نخبگان گلايه ميکند و ميگويد نخبگان علاوه بر حقوقشان، تکاليفي هم در برابر حاکميت دارند که در کشور ما به اين موضوع چندان توجه نميشود.
زمانيان پيشنهاد ميدهد براي حل اين مشکل «سند مسئوليت نخبگان» تنظيم شود. بعد هم به يک بحث مهم و چالشي ورود ميکند و ميگويد «غايت علم، ثروت نيست. اقتدار است.» و ابراز نگراني ميکند از اينکه مفهوم اقتدار تبديل به «زينتالاسناد» شود. در آخر حرفهايش هم با زباني علمي و تخصصي از پيادهروي اربعين به عنوان يک «فناوري» ياد ميکند و با گلايه ميگويد ما گنجينههاي ناب مليمان را گم کردهايم. گنجينههايي مثل مفهوم وقف، تعاون و انفاق که آنها را «فناوريهاي کارگشا»يي ميخواند که در مقابل «نانو و بايو» مجال ديدهشدن ندارند. آقا مدام از حرفهاي زمانيان نتبرداري ميکنند و دست آخر، وقتي ميرود براي عرض ادب و دستبوسي، آقا ميگويند:«شما حرفهاي ما رو زديد.»
مجري در فواصل بين سخنرانيها، يکي دو پاراگراف متنِ ادبي-انگيزشي ميخواند و تريبون را به نفر بعدي تحويل ميدهد. نفر دوم، خانم الهام حيدري است. برگزيده جايزه کاظمي آشتياني. محور سخنانش توجه و تمرکز بر «تعليم و تربيت غيررسمي» است. چيزي که در آموزشگاهها در جريان است. جايي بيرون مدرسه و دانشگاه. حيدري از لزوم توجه و نظارت بر اين واحدهاي آموزشي ميگويد و آسيبهايي مثل ايجاد نيازهاي کاذب براي محصّلين و مالياتگريزي را براي آموزشگاهها نام ميبرد. دست آخر هم چند راهکار براي افزايش نظارت حاکميت بر اين مجموعهها بيان ميکند. پيش آقا که ميرود، چهار-پنج جلد کتاب با خودش ميبرد و تقديم آقا ميکند.
سخنران سوم، سيدابوالفضل ميررضي است. رتبه2 کنکور علوم انساني سال94. او از «تحول در علوم انساني» ميگويد. از اينکه گرايش دانشجويان به علوم انساني از گذشته بيشتر شده اما نتيجه اين گرايش هنوز مشخص نيست. او به برخي واحدهاي درسي- فيالمثل در رشته روانشناسي- است که صرفاً «پسوند اسلامي» دارند اما نه کتاب درست و حسابي دارند و نه منبع به درد بخوري هم معترض است. سخنان ميررضي صريح است. تا جايي که ميگويد منتقد برخورد حکومتي با تحول در علوم انساني است و بايد مديران تحول را متحول کرد. آقا هم با «خدا حفظتان کند» و «تلاشتان را بيشتر کنيد» از او تقدير و تشکر ميکنند.
ساعت نزديک ده است و سخنران چهارم پشت تريبون ميرود. خانم سارا محمدي. برگزيده المپياد زيستشناسي. شورِ نوجواني در سراسرِ متنش موج ميزند. سخنرانياش پر است از اصطلاحات و تعابير ادبي. آنقدر محتواي حرفش را لاي زرورقِ کلمات و تشبيهات پيچيده که کمتر کسي جان کلامش را متوجه ميشود. وسط همين متنخوانيِ خانم محمدي هم شش-هفت نفر که معلوم است از وروديهاي جديد دانشگاههايشان هستند، از درِ مسئولين وارد ميشوند و ميآيند در رديف اول و مينشيند روبروي آقا! احتمالاً امروز هم نتوانستند از کلاسشان بگذرند و بعد کلاس راه افتادهاند و تا برسند به بيت، دير شده.
حواس آقا ميرود سمت اين شش-هفت نفر و لبخند ريزي مينشيند روي لبشان. خانم محمدي هم بعد سخنرانياش سمت آقا نميرود و بر ميگردد سر جايش. انگار نه کار خاصي با آقا دارد و نه حرف ويژهاي. کاش آن يکي-دو دقيقه فرصت اين خانم را ميدادند به من و اين همه آدمي که براي چند لحظه هم که شده دوست دارند رهبرشان را از نزديک ببينند. از خيلي نزديک.
خانم محمدي که مينشيند، يک نفر از وسط جمعيت بلند ميشود و براي صحبت کردن پنج دقيقه وقت ميخواهد. آقا به سياق همه جلسات دانشجويي ميگويند:« مدير جلسه من نيستم.» و اضافه ميکنند:« من هم يک نوبت براي سخنراني دارم، نه بيشتر.» اصرارهاي نخبه جوان که ادامهدار ميشود، آقا ميگويند سفارشتان را به مجري ميکنم و حضار هم به اين شوخي آقا ميخندند تا ماجرا تمام شود و به سراغ سخنراني بعدي برويم. پسر اما اصرار دارد و ميخواهد يکي دو جمله بگويد. بغض ميکند و ميگويد درددل دارم و هرجا ميروم با تهديد پاسخم را ميدهند. آقا ميگويند:« بيخود ميکنند تهديد ميکنند.» و بعد ادامه ميدهند که «از 5 دقيقهتون دو دقيقه اش گذشت!» و از مجري ميخواهند به اين جوان هم وقت داده شود. البته با اين توصيه به نخبهي جوان که «عجول نباش.»
سخنران بعدي، از نخبگان حوزه کشاورزي است. مصطفي اسماعيلي همان اول کار ميگويد که قصد دارد اول يک سوزن به خودِ نخبگان بزند و بعد يک جوالدوز به مسئولين. ميگويد:« نخبه بازيگردان است نه بازيگر، نخبه در يک منصب به مدت طولاني باقي نميماند و فقط يک شغل دارد. نخبه مقاله ISI در آسياب دشمن نميريزد.» اين کنايههاي آشکارش به برخي مسئولين را اگر در ديدار تشکلهاي دانشجويي ميگفت، حتما کلّي احسنت و تکبير هديه ميگرفت. اينجا اما از اين خبرها نيست. اسماعيلي در ادامه از برخي مشکلات حوزه کشاورزي و ظرفيتهاي مغفول مانده ميگويد و پيش آقا که ميرود، طلب يادگاري ميکند. آقا هم دست به انگشترِ توي دست راستشان ميبرند اما بيرونش نميآورند و احتمالاً يادگاري دادن را به بعد مراسم موکول ميکنند.
نفر ششم، خانم منصوره نادريپور است. دانشجوي دکتراي مهندسي صنايع. با آيهاي از سوره «حديد» سخنرانياش را آغاز ميکند. صحبتي که تمامش به معرفي و ارائه دستاوردهاي رشته «مهندسي صنايع» اختصاص دارد. حتي يک صنايعي متعصب مثل من هم از شنيدن اين همه تعريف و تمجيدِ يکجا و تقريباً نامربوط به جلسه، لذتي نميبرد. صداي پچپچ در ميان بچهها هم بالا رفته که احتمالاً نشانهاي از نارضايتيشان است. سخنراني خانم نادريپور بيش از هرچيز شبيه يک ارائه انگيزشي براي وروديهاي جديد دانشگاههاي فني است که ترغيبشان کند تا در انتخاب رشته، صنايع را بالاتر از برق و مکانيک و عمران و کامپيوتر بزنند! خانم نادريپور اما اولين برندهي اين ديدار است و چفيهي روي دوش آقا را هديه ميگيرد. با خودم ميگويم يعني ممکن است يک روزي چفيه آقا نصيب من هم بشود؟
مجري همچنان به روند يکنواخت اجرايش ادامه ميدهد و بعد از خواندن يک متن، نفر بعدي را دعوت ميکند. تا اينجا روند يکي در ميانِ سخنرانيِ خانمها و آقايان رعايت شده. نفر هفتم احمد آبنيکي است. دکتراي مهندسي کامپيوتر دانشگاه شريف و مدير شرکت ويراتک. شرکتي که خيلي از بچههاي مذهبي و نخبهي شريفي را جذب خودش کرده.
آبنيکي با يادآوري يکي دو جملهي قديمي از خود حضرت آقا، اهميت فضاي مجازي را يادآور ميشود و پيشنهاد جذابي را مطرح ميکند: آموزش اصول برنامهنويسي و توليد محتواي ديجيتال از دوران کودکي. آبنيکي ميگويد برنامهنويسي هم بايد مثل رياضي در ميان علوم پايه شمارش شود و برايش محتوايي متناسب با دوران مدرسه توليد شود. از همين حالا براي بچههايي که علاوه بر رياضي و فيزيک و زيست و شيمي بايد تست «برنامهنويسي» هم بزنند غصه ميخورم و البته مطمئنم اگر پيشنهاد آبنيکي عملي شود، آنها نسل توانمندتري خواهند بود.
ساعت 10:30 ميشود و نوبت نخبگان وزارت بهداشتي ميرسد. خانم نکو پناهي، دارنده مدال طلاي المپياد شيمي پشت تريبون ميروند. اول دو-سه بار از مسئولين وزارت بهداشت تشکر ميکند و بعد هم توضيحي از طرح «پزشک پژوهشگر» ارائه ميدهد. نفر نهم، امين جهانبخش، برگزيده بورد تخصصي مغز و اعصاب وزارت بهداشت و دانشجوي PostDoc است. صرفِ خواندنِ عناوينش براي اثبات سطح علمي بالايش کافي است!
ميگويد 18 سال پيش به عنوان دانشجوي نمونه، همين جا و در همين حسينيه حضور داشته و خوشحال است که دوباره و اين بار در قامت استاد به حسينيه امام خميني رحمهالله آمده. اول از برخي تصويرسازيهاي غلط درباره پزشکان در رسانهها انتقاد ميکند و از درآمد پايين پزشکان در بخش دولتي ميگويد. براي بهبود وضعيت بهداشت و درمان در کشور پيشنهاد «تمرکز زدايي» دارد. گريزي هم به مشکلات کلان کشور در حوزه علم و فناوري ميزند و ميگويد نبرد علمي ما، نبرد نامتقارن است. دست آخر هم شاخصهاي مقاله محوري در دانشگاهها را نقد ميکند.
سخنراني دهم، در ادامه روند يک خانم-يک آقا متعلق به خانمهاست. خانم زينب اکبري. دانشجوي دکتراي ادبيات دانشگاه علامه و دارنده مدال المپياد ادبي. تمرکز او بر پاسداشت زبان فارسي است و روند آموزش مهارتهاي نگارش فارسي در مدارس و دانشگاهها را نقد ميکند. بعد سخنراني او کنداکتور سخنرانيها تمام ميشود. مجري خودش را معرفي ميکند. در همين حين، دو نفر ميآيند روي سن تا يک چفيه جديد روي شانه آقا بيندازند. مجري هم ميرود براي عرض ادب و به نظر ميرسد وقت سخنراني آقاست که ايشان ميگويند:«تريبون را نبريد.» تا آن جوانِ معترضِ وسط مراسم هم بيايد و حرفش را بزند.
جوان، با اعتماد به نفس بالايي از صفوف جمعيت ميگذرد و جلو ميآيد. ميرسد به چندمتري آقا. از ما صف اوليها هم نزديکتر. محافظها جلو ميآيند که کنترلش کنند. آقا اما ميگويند اجازه دهيد بيايد. ميآيد و شروع ميکند. فقط 5 دقيقه از سوابق و افتخارات علمياش ميگويد و تعريف ميکند. نخبه دانشگاه بوعلي همدان است با يک دوجين افتخار علمي و ورزشي. ميگويد در اين کشور کسي از ظرفيت ما نخبگان استفاده نميکند. ميگويد براي تامين معاش مجبور است روزها نانوايي کند و شبها نقاشي ساختمان. از اوضاع و احوالش ناراضي است اما نميتواند اين نارضايتي را به شيوهاي قانعکننده ارائه کند. صحبتش طولاني و خستهکننده ميشود.
آقا بعد چند دقيقه ميگويند: «کفايت ميکنه.» آقا حرفهاي نخبه جوان را تاييد ميکنند و ميگويند: « اينها حرفهاي ما هم هست.» بعد هم جوان ميرود و چند دقيقهاي رودررو وقت آقا را ميگيرد. آقا بهش ميگويند صبر و تحملت کم است و بايد بر اعصابت مسلط باشي. آخر گفتگوي خصوصياش با آقا فقط عبارت «بريد ديگه»ي آقا را ميشنويم. يک نفر هم از وسط جمعيت ميگويد استرس دارد که بدون گرفتن يادگاري از آقا حسينيه را ترک کند. آقا هم ميگويند ممکن است همه چنين استرسي داشته باشند و جمعيت لبخند ميزند. با خودم ميگويم شايد به اندازه اين دوستمان استرسِ بدون يادگاري بيرون رفتن نداشته باشم، اما حتماً شوقم به ديدار مستقيم با آقا و يادگاري گرفتن از ايشان، کمتر از او نيست.
تريبون جمع ميشود و چندصد مهمانِ امروز حسينيهي امام خميني، سراپا گوش ميشوند. حالا نوبت «آقا»ست.
آقا ديدار با نخبگان را اميدآفرين و شورآفرين ميخوانند و از حضور بچهها در حسينيه تشکر ميکنند. ميگويند:« من نااميد نبودم، نيستم و انشاءالله نخواهم بود.» بعد هم از حرفهاي سخنرانان تشکر ميکنند و ميگويند بخشي از اين حرفها صدردصد مورد تاييدشان است. بياناتشان قرار است سه محور کلي داشته باشد: نخبگان، دانشگاه و مسائل کشور.
در محور نخبگان، آقا ميگويند: « وجود دهها هزار نخبه، از يک منظر نشانگرِ «تصوير صحيح و واقعي از کشور» و مايهي خرسندي و احساس اميد است، ضمن آنکه با بهرهمندي از نخبگان قطعاً چارچوبهاي برنامهريزي براي مسائل کشور بايد ارتقا يابد و از ديدگاههاي آنان استفاده شود.» البته تأکيد دارند که «همه» نخبگان قدرت مديريت ندارند.
ايشان وجود نخبگان را در نظام برنامهريزي کشور اثرگذار ميدانند و موکداً ميفرمايند که نياز «قطعي» کشور ما پيشرفت علمي است که اگر حاصل نشود، دشمنيهاي دشمنان تمدني و سياسي ما، دائمي خواهد بود. آقا روي حديث مشهور «العلم سلطان» تاکيد دارند و انگار شاهبيت سخنانشان در حوزه علم و فناوري است.
ميگويند جوانان ما بايد در نوآوريهاي جهاني سهيم باشند. ميگويند ما 1 درصد جمعيت جهان را داريم و در حالي که در دوران پهلوي تنها 0.1 درصد توليد علم دنيا را داشتيم، اين شاخص حالا به 1.9 درصد رسيده و اين، يک رشد غيرقابل انکار است. ايشان از نخبگان ميخواهند تاريخ 200 سال اخير ايران را بررسي کنند و علل عقبماندگي ما در علم و فناوري را واکاوي کنند.
توصيهي مهم ايشان «لزوم تعامل دوجانبه ميان نخبگان و نظام مديريت کشور» است که در اين زمينه ميگويند از يک طرف مسئولان بايد جديتر بهدنبال تعامل با نخبگان و ارائهي خدمات و رفع موانع کار آنان باشند و از طرف ديگر نخبگان نيز بايد همهي ظرفيتهاي خود را در اختيار پيشرفت کشور قرار دهند .آقا گريزي هم به روشهاي کثيف دشمن براي کند کردن روند پيشرفت علمي کشورهاي مستقل ميزنند. ميگويند ترور و حذف فيزيکي دانشمندان، روش هميشگي نظام سلطه است که منحصر به ايران هم نيست و در عراق پساصدام هم سابقه دارد.
اينجاي صحبت ميگويند:« البته من نميخواهم شما را بترسانم اما اين از برنامههاي دشمن است.» آقا راه جلوگيري از نفوذ دشمن را تقويت دو عنصر ميدانند: هويت ملي و آرمانخواهي. بر ظرفيت نهاد رهبري براي انجام فعاليتهاي هويتبخش براي نخبگان هم تأکيد دارند.
آقا ميگويند که بار سنگيني روي دوش نخبههاست و علاوه بر حوزههاي تخصصيشان بايد در عدالتخواهي و آرمانگرايي هم سرآمد باشند. آقا در ميان سخنانشان، گاهي خاطراتي از مواجهه با دستاوردهاي علمي کشور ميگويند تا به نخبگان انگيزه بدهند. مثلاً خاطرهاي از بازديدشان از نمايشگاه دستاوردهاي صنعت هستهاي را بازگو ميکنند. خاطرهاي که به قول خودشان متعلق به دوراني است که «انرژي هستهاي هنوز حق مسلم ما بود»!
در ادامه، آقا بر وجود يک جنگ تحميليِ تبليغي و رسانهاي عليه ملت ايران تأکيد ميکنند که مهمترين هدفش، ارائه تصويري غلط از اوضاع کشور است. بعد هم گريزي به خاطره سورنا ستاري از عمليات والفجر8 ميزنند و ميگويند مسئولين بنياد نخبگان مثل پدر سورنا ستاري و همکارانش، بايد شب و روز نشناسند و تا ميتوانند براي نخبگان کار کنند.
در محور دانشگاه، آقا ابتدا ميگويند که اگرچه به عملکرد دانشگاهها در 40 سال پس از انقلاب نقد زياد است اما مجموعاً دانشگاهها در خدمت کشور بودهاند. ميگويند تعامل وزارت دفاع و صنايع دفاعي کشور با دانشگاهها خوب بوده و بقيه دستگاهها کمتر با دانشگاهها تعامل دارند. بر جدي گرفتن دو عنصر پژوهش و ارتباط با صنعت در دانشگاهها تاکيد دارند و گريزي هم به مشکلات «پاياننامه»ها ميزنند. تاکيد ميکنند که نقشه جامع علمي کشور هم بايد بعد از 9 سال به روز شود.
درباره ديپلماسي علمي هم صحبت ميکنند و بر راهبرد «نگاه به شرق» تاکيد دارند. ميگويند ارتباط با غرب براي ما جز دردسر، منتکشي و کوچک شدن چيزي نداشته اما با شرقيها ميشود از موضع برابر تعامل کرد.
آقا قصد دارند محورِ مربوط به مسائل کشور را آغاز کنند که وقت اذان ميشود. فقط ميگويند:« نوسانات ارزي و مشکلات معيشتي وجود دارد اما در مجموع تصوير واقعي کشور، به کوري چشم دشمنان، عکس تصويري است که بيگانگان سلطهطلب از ايران عزيز ترسيم ميکنند.» که با تکبير حضار بعد اين جمله، مراسم رسماً تمام ميشود. يک نفر ميگويد:«بعد نماز ادامه دهيم» که آقا ميگويند:«بعد نماز، ناهاره!» که يعني قصد ادامه دادن ندارند و صفوف نماز شکل ميگيرد.
فشرده و در هم تنيده به صف ميشويم براي نماز به امامت آقا. بعد چند رکعت نافله، آقا قامت ميبندند و با صداي مکبر معروف بيت، رکوع و سجده ميرويم. بين دو نماز، به عادت هميشگي چند لحظهاي روي صندلي مينشينند که يک نفر از وسط جمعيت از آقا طلب چفيه ميکند. محافظها هم چفيه را دست به دست ميکنند تا به او برسد. با خودم ميگويم يعني ممکن است يک روز اين چفيه به من هم برسد؟
بعد نماز، ميرويم براي ناهار. سمت چپ حسينيه را سراسر سفره انداختهاند و ما رديف اوليها جايي نزديک به آقا مينشينيم. ناهار، زرشکپلو با مرغ است. مثل شامِ شبهاي افطاريِ دانشجويان. ليمو ميچکانم روي پلومرغ و تندتند غذا را ميخورم و بعد يک دلِ سير آقا را نگاه ميکنم. سرِ همان سفرهاي نشستهام که آقا هم نشستهاند و به حرفهاي سيد فکر ميکنم که «اگه رزقت باشه، ميتوني بري آقا رو ببيني.» وسط ناهار، آقاي محمدي گلپايگاني ميرسند و چند کلامي با آقا صحبت ميکنند و بعد مجري برنامه از آقا وقت ميگيرد و چند دقيقهاي با ايشان گپ و گفت ميکند.
ذرهذره سفره خالي ميشود و ذرهذره-دور از چشم محافظها- جلو ميروم و به آقا نزديکتر ميشوم. يعني ميشود؟ صبر ميکنم کار آقاي طهرانچي تمام شود و قندان دعاخوانده را از آقا بگيرند. دست بالا ميبرم و آقا اشارهام را ميبينند. ضربان قلبم شدت ميگيرد. به استناد اشارهي آقا از محافظها راه ميگيرم و جلوتر ميروم. حالا در چندسانتيمتري آقا هستم. اجازه ميدهند. زانو ميزنم. قلبم ميچسبد به سقف دهانم. زبانم بند ميآيد. فقط ميروم جلو و دستشان را ميبوسم.
آقاي رستمي هم شروع ميکند چند کلامي درباره من به آقا توضيح ميدهد. انگار زمان از حرکت ايستاده. فقط ميتوانم زبان باز کنم به يک جمله:«لطفا دعا کنيد برايم.» نگاهم به نگاهشان گره ميخورد و جان ميگيرم. ميگويند:«ان شاءالله عاقبت بخير شويد.» چيزي در وجودم جوانه ميزند و بالا ميآيد. چيزي که جديد است. ترکيبي است از حس غرور و شعف و شوق. ميخواهم پرواز کنم. دستِ يکي از محافظها ميآيد زير شکمم و ميگويد:«بسه ديگه.برو.» دوبازه زبانم باز ميشود:« اگر يک يادبود هم لطف کنيد ممنون ميشم.» يک چفيه هم قسمت من ميشود. حالا من هم اين اتفاق بينظير را تجربه ميکنم. رزق من هم ميشود. اين لحظه را بايد با تمام وجود حراست کنم. اين لحظه، مال من است. لحظهاي که شريعهاي به سرچشمه رسيده.
ساعت حوالي 13 است که از بيت بيرون ميآييم. هنوز مستم. تا ساعتها بعد ديدار هم مستم. شايد تا آخر عمر مستِ همين يک لحظه باشم. مست ِ آن يک نگاهي که گره خورد به نگاه رهبر. به نگاهي که ترکيبي از حلاوت و صلابت است. به نگاهي که دلهاي يک ملت را برده. کاش زبانم بند نميآمد. کاش همانجا که زانو زدهبودم ميگفتم:«حضرت آقا! هرقدر هم که در دانشگاهها بذر نااميدي بپاشند و فرزندان بسيجي شما را در تنگنا بگذارند، ما از سربازي شما دست نخواهيم کشيد.» يا کاش ميگفتم:«آقا جان! روي ما حساب کنيد. ما بچههاي شماييم. نوههاي شما. عاشقان شما.» يا حداقل کاش ميخواندم:«به رغم مدعياني که ترک عشق کنند، جمال چهره تو حجت موجه ماست». اما همه اينها الان به يادم ميآيد نه در آن لحظه. آن لحظه اما آنقدر غني و عميق و پر از «او» هست که جاي خالي کلمات من در آن احساس نشود.
هواي بيرون هنوز معتدل است. نه سرد و نه گرم. براي من اما پر از تصوير اوست. پر از تلالو آن لحظه ناب که زندگيام را به قبل و بعد از خود تقسيم کرده. هوا براي من معتدل است، مثل لبخند مردي که بودنش، قلبهايمان را آرام کرده و دلهايمان را روشن.
بازار