ايسنا/ محمدعلي رحماني از آن دسته مسئولان دهه نخست انقلابيون در ايران است که برخلاف سوابق مهمش در آن سالها، امروز کمتر سخني از او شنيده ميشود و اکنون شايد بتوان گفت به جمع فراموششدگان انقلاب پيوسته است؛ کساني که با وجود اختلافات فکري و تفاوتهاي مديريتي و احتمالاً يکدوجين تمايزات ديگر باهم، در يک نقطه مشترک جمع ميشوند و آن، پذيرش مسئوليتهاي تأثيرگذار در سالهاي نخست تولد جمهوري اسلامي ايران از يکسو و کناررفتن تدريجي از سوي ديگر است، طوري که گويي از ابتدا نبودهاند.
رحماني هرچند پس از پايان جنگ هشتساله و ارتحال حضرت امام خميني در سال ۶۸، با فرماندهي «بسيج مستضعفين»، رياست «ستاد جذب و هدايت کمکهاي مردمي به جبههها» و عضويت «دفتر امام» خداحافظي کرد، اما دو سال بعد، با تلفيق نيروهاي ژاندارمري، شهرباني و کميتههاي انقلاب و تأسيس نيروي انتظامي نماينده حضرت آيتالله خامنهاي در اين نهاد شد و شانزدهسال حضورش (۱۳۷۰ - ۱۳۸۶) در اين سمت، که با وقوع حوادث متعدد سياسي و اجتماعي و نقش و نشان ناجا در آنها همراه بود را بيسروصدا و موضعگيري پشت سر گذاشت تا آخرين مسئوليت اجرايياش در مجموعه حکومت را با سکوت به پايان رساند.
او پس از اين دوران تنها در جلسات مجمع روحانيون مبارز که از اعضاي مؤسس آن است، حاضر ميشود و در عين حال علاقهاي به موضعگيريهاي سياسي هم ندارد. رحماني سابقه رفاقت و همراهي نزديک با محمد منتظري و مصطفي و احمد خميني را داشته و در آخرين شب حيات «سيداحمد» هم ميهمان او بوده است. با او در آستانه چهلسالگي انقلاب درباره حضورش در نجف پس از تبعيد امام خميني به عراق، نحوه شکلگيري و تأسيس سازمان بسيج مستضعفين و ستاد جذب کمکهاي مردمي به جبههها گفتوگو کرديم که مشروح آن را در ادامه ميخوانيد:
پس از تبعيد امام خميني به ترکيه و در ادامه حضور ايشان در نجف، شما بهعنوان يکي نخستين کساني شناخته ميشويد که با رهبر انقلاب همراه شده بوديد، آن زمان خودتان در قم بوديد و پس از تبعيد امام به عراق رفتيد يا اينکه در نجف زندگي ميکرديد؟
من پيشتر به نجف رفته بودم. در واقع قبل از تبعيد امام از ترکيه به عراق، قاچاقي به نجف رفته بودم و آنجا هم اوضاع چندان آرام نبود. استادان حوزه نجف و مراجعي مثل آيات حکيم، شاهرودي و خويي پيگير وضعيت امام بودند و ميخواستند از سلامتي ايشان مطلع باشند. بعد از ورود ايشان در مهرماه ۴۴ به نجف، ما در جلسهاي بوديم و درباره مسائل مربوط به نهضت صحبت ميکرديم که در حدود ساعت ۱۱ شب به ما خبر رسيد امام وارد عراق شده و اين موضوع اصلاً يک تکاني در حوزه ايجاد کرد. وقتي هم که ايشان در نجف مستقر شد، ابتدا آيتالله العظمي شاهرودي، سپس آيتالله العظمي خويي - که دو بار به ديدار امام آمد - و در نهايت آيتالله العظمي حکيم با ايشان ديدار کردند. البته ما خاطرات زيادي از سختيها و مشکلات در عراق داريم؛ بهخصوص که امام در دو جبهه در عراق مبارزه ميکرد، از يک طرف با رژيم شاهنشاهي و از سوي ديگر با حزب بعث هم درگير بود؛ چرا که آنان مرتب از ما ميخواستند که به شکلي خواستههاي آنان را عملي کنيم.
چه خواستههايي داشتند؟
البته خواستههايي از امام هم داشتند، چون ميگفتند در هفته چند ساعتي راديويشان را در اختيار برنامههاي نهضت قرار ميدهند پس اهداف بعثيها از جمله مسائل سياسي مربوط به اختلافات ميان رژيم بعث با شاه درباره اختلافات مرزي يا ادعاي عربي بودن جزاير سهگانه تنب بزرگ، کوچک و ابوموسي را هم مورد توجه قرار دهند که طبعاً امام نميپذيرفت و درگيريهايي هم ميان ما با افسران عراقي پيش آمد.
درگيريها ظاهراً به بازداشت برخي از همراهان امام هم انجاميده، درست است؟
بله. حدود ۱۵ نفر از رفقاي ما را بازداشت کردند. حتي در مواقعي که هر اقدامي در ايران عليه دوستداران امام انجام ميشد، عراقيها براي اينکه چنين تحرکاتي در کشورشان تأثير نگذارد، ما را هم محدود ميکردند. مثلاً رژيم پهلوي تصميم گرفته بود عباس شيباني را اعدام کند و مرحوم حجتالاسلام و المسلمين شهيد منتظري که مدتي قبل از ايران به عراق فرار کرده بود، در دفتر سازمان آزاديبخش فلسطين در عراق، ما و جمعي ديگر از دوستان را جمع کرد تا تجمعي اعتراضي نسبت به اين اقدام رژيم انجام دهيم که البته خيلي هم صدا کرد و جنبه بينالمللي در اعتراض به رژيم پهلوي انجام گرفت و همچنين حجتالاسلام دعايي را مکرراً مورد تهديد قرار ميدادند.
چه سالي بود؟
اوايل سال ۵۰ بود يا اواخر ۵۱ که تجمعي تأثيرگذار هم شد. يا زماني هم که رژيم بعث عراقي براي بار دوم تصميم گرفتند ايرانيهاي مقيم عراق را از اين کشور بيرون کنند. امام در همان زمان تلگراف تندي به حسنالبکر نوشت با اين مضمون که اين چه اقدامي است؟ کارهاي شما کمتر از جنايت شاه نيست. شما به يهوديها ۶ ماه فرصت داديد که از عراق خارج شوند اما به اين مسلمانان که براي شما خير دارند و کسب و کار دارند و اقتصاد شما را تأمين ميکنند اينطور رفتار ميکنيد؟ آنان را با زن و بچه در کاميونها ميريزيد؟ واقعاً هم اين کار را ميکردند. يعني ايرانيها را لب مرز خسروي از پشت کاميونها با وضع اسفناکي پياده ميکردند که امام اين را گفت و گذرنامهاش را هم توسط آقاي دعايي ضميمه نامهاش کرد و براي حسنالبکر فرستاد.
از سوي ديگر ساواک هم مرتب در ايران تبليغات ميکرد که آيتالله خميني با حزب بعث که دشمن ايران است، همکاري ميکند و در سفارت ايران اين طور گزارش ميکردند که بله، آقاي خميني همانطور که ميخواست حوزه علميه قم را متشنج کند الان دارد حوزه نجف را هم بههم ميريزد و خرابش ميکند. برخي هم با اين تنبورها ميرقصيدند چرا که علاقهاي به نهضت نداشتند و همراهي نميکردند يا منافع شخصيشان به خطر ميافتاد، در اين حد که به منزل امام نامه ميانداختند يا هرکجا ما را ميديدند ميگفتند راحت شديد؟ حالا حوزه نجف هم از اعتبار ساقط شد. در حالي که مسئله اين نبود و دود کارهاي حزب بعث به چشم همه ميرفت.
حسنالبکر به نامه امام چه واکنشي نشان داد؟
بعد از اين، شخصي از سوي نماينده حسنالبکر به ديدار امام آمد و گفت ما مشکلي با شما نداريم. شما از اخراج ايرانيها متأثر شديد و به ما تلگراف زديد اما برخي از اين ايرانيها خيانتکارند و عليه ما چنين و چنان ميکنند ولي امام اين حرفها را نپذيرفت و هرچه اصرار کردند که خود نماينده حسنالبکر را ملاقات کند، امام اين اجازه را ندادند و گفتند وقتي قرار است با هموطنان من و مسلمانان اين برخورد را بکنيد من از اين کشور ميروم و هرجا هم که بروم عليه شما نيز سخن خواهم گفت. از طرفي ما هم يک نوار از آقاي فلسفي داشتيم که پس از اين ماجراها در حمايت از امام در مسجد جامع بازار تهران و در حالي که ممنوعالمنبر بود، سخنراني کرده بود و ما هم اين نوار در عراق به دستمان رسيد و آيتالله رحمت مسئوليت پخش اين نوار در نجف را به عهده گرفت تا در جلسهاي با حضور علما و روحانيان مقيم عراق آن را پخش کنيم. پس از پخش اين نوار بعثيها فهميدند که امام با کسي شوخي ندارد.
آن پيشنهاداتي که از سوي حزب بعث براي همکاري امام با آنان مطرح ميشد، چه بود؟
با توجه به درگيريهايي که شاه با عراق در اروند رود بر سر جزاير «تنب» در خليج فارس داشت، بعثيها پيغام دادند که امام در اين زمينه سخنراني کند و بگويد که جزاير مال عراق است وگرنه راديو را از او ميگيريم اما امام به آقاي دعايي گفتند برو به اينها بگو ما با شاه دعوا داريم نه با کشورمان با توجه به درگيريهايي که رژيم شاه با دولت رژيم عراق در اروند رود بر سر جزاير «تنب» در خليج فارس داشت، بعثيها پيغام دادند که امام در اين زمينه مطلبي بگويد که جزاير مال عراق است وگرنه راديو را از او ميگيريم اما امام به آقاي دعايي گفتند برو به اينها بگو ما با شاه دعوا داريم نه با کشورمان. جزاير مال ماست و خط القعري که از گذشته بوده، مرز بين ما و عراق است؛ ضمناً نيازي هم به راديويتان نداريم. بعثيها که ديدند بههيچوجه نميشود ما را محدود کنند به مدرسه بروجردي ريختند و دستگيرمان کردند. البته هرکدام به يک شکل با وساطت آزاد شديم اما آقاي رحمت چون ليدر ماجرا بود، بيشتر در زندان ماند.
آن شب چه کساني در مدرسه بروجردي دستگير شدند؟
ده، پانزده نفر از جمله، آقايان شريعتي، سيدباقر موسوي، رستمي مازندراني، نائيني و سيدرضا برقعهاي را گرفتند. اتفاقاً من آن شب از کربلا به نجف برميگشتم و از در مدرسه که وارد شدم ديدم يک مشت نيروهاي عراقي آنجا هستند و بعد از شناسايي، من را به عنوان آقاي رحمت گرفتند و با خشونت روي زمين کشيدند و داخل مدرسه بروجردي آوردند که آن وقت ديدم رئيس سازمان امنيت نجف هم آنجا است که از قضا من در سفر به عراق در مينيبوس با او همراه شده بودم و درباره ايران حرف زده بوديم و او که ديده بود شديداً از جنايات رژيم شاه سخن ميگويم از من پرسيده بود از دار و دسته چه کسي هستي که اينگونه سخن ميگويي و من هم گفتم آيتالله خميني. او خيلي خوشحال شده بود و به شکلي با ما تعامل داشت تا اينکه وقتي من آن شب چشمم به او افتاد، گفتم آقاي حظيفه! ببين چگونه با من برخورد ميکنند.
علت اين درگيري چه بود؟
آنان آقاي رحمت را ميخواستند تا نوار سخنراني مرحوم فلسفي را از او بگيرند و من که ديدم دارند تمام اتاقها را ميگردند تا آقاي رحمت را پيدا کنند، رفتم و گفتم من از کربلا که ميآمدم رحمت را - البته منظورم رحمت الهي بود - ديدم که از حرم امام حسين (ع) به سمت حرم حضرت عباس (ع) ميرفت! بيخود اينجا را نگرديد. آقاي حظيفه هم باورش شد و رفتند که در کربلا او را پيدا کنند. ما از اين فرصت استفاده کرديم و نوارها را در جعبههاي بزرگ نگهداري نان گذاشتيم. بعد از گذشت نزديک دو ساعت برگشتند و شروع به کتک زدن ما کردند که چرا ما را فريب داديد؟ من هم زير بار نرفتم و گفتم آقاي رحمت به کربلا رفته بوده و حالا هم برگشته است. آقاي رحمت هم خودش آمد و گفت که من از کربلا آمدهام و اينطور شد که او را گرفتند و بردند. ما ۱۵ روز ما از آقاي رحمت خبر نداشتيم اما بعد با دخالت سيدمصطفي و شخص امام و پيغامي که به وزير کشور عراق دادند، او به ديدن امام آمد و ايشان گفت چرا رحمت را گرفتيد؟ او جزو دوستان و همراهان من است. چرا به مدرسه بروجردي حمله کردهايد؟ کاري که شما کرديد تفاوتي با حمله گارد شاه به فيضيه ندارد اما آقاي حظيفه هم که حضور داشت گفت آنچه که آقاي خميني ميگويد دروغ است؛ ما نه برخوردي داشتيم و نه چيزي را شکستهايم. من که شاهد آن ماجرا بودم گفتم هرچه بادا باد! و شروع کردم به گفتن کارهاي آنان در مدرسه بروجردي، بهخصوص که ديدم امام هم مقداري آشفته شدهاند و احتمالاً با خود فکر ميکنند که ما در شرح ماجراي بروجردي براي ايشان مبالغه کردهايم. بنابراين گفتم هرچه آقاي خميني ميگويد درست است و ما حتي خيلي از مسائل را براي ايشان نگفتهايم. بهرحال نتيجه اين شد که وزير کشور عراق رفت و اين موضوع را با حسنالبکر در جريان گذاشت و بعد از حدود ۲۰ روز آقاي رحمت را آزاد کردند.
از آن زمان که بگذريم، يکي از مسئوليتهاي شما در حکومت جديد پس از انقلاب، فرماندهي بسيج بوده است، ايده تشکيل بسيج از کجا شکل گرفت؟
شهيد منتظري و احمد آقا که در سال ۵۱ به نجف آمدند، انسجام جديدي در نيروهاي انقلاب شکل گرفت و بحثهاي تازهاي با حضور آنان در عراق انجام ميشد از جمله يکي از چيزهايي که در بحثهاي آنجا مطرح شد اين بود که شيخ محمد منتظري گفت در آينده چگونه بايد گروههاي مبارز را در کنار هم نگاه داشت و انقلاب را حفظ کرد. بعد از طرح اين بحث ما رفتيم و نوشتههاي چپ و راست را در اين زمينه خوانديم و جمعآوري کرديم و توسط شهيد منتظري به امام ارائه کرديم، امام هم در جمعبندي خود گفتند که ما بسيج را راهاندازي خواهيم کرد. کلمه بسيج را ما اولينبار از ايشان شنيديم. البته کسي الان نگويد اين تشکيلات بسيج که حالا هست، مدنظر ايشان بوده، نه! ايشان فرمودند که اجازه نميدهم اشتباهي که بعضي از مليون در زمان مصدق کردند، تکرار شود و در برابر رژيم شاهنشاهي بايد همه افراد کشور را بسيج کنيم و من به لطف خدا اين کار را خواهم کرد.
بعد از طرح بحث درباره بسيج رفتيم و نوشتههاي چپ و راست را در اين زمينه جمعآوري و به امام ارائه کرديم، امام هم در جمعبندي خود گفتند که ما بسيج را راهاندازي خواهيم کرد؛ البته کسي نگويد اين تشکيلات بسيج که حالا هست، مدنظر ايشان بوده، نه! کدام اشتباه؟
زمان دکتر مصدق، ارتشبد زاهدي را وزير دفاع کردند که پسرش داماد شاه بود و آخرش هم با تانک دم خانه مصدق رفت. امام ميگفتند از گذشته بايد عبرت گرفت. اما در عين حال معتقد بودند همه را از نظامي، کشاورز، کارگر، کارمند و دانشجو را بايد بسيج کرد که همين اتفاق هم افتاد. در بهمن ۵۷ همه گروههاي چپ و راست و ملي در کنار هم قرار گرفتند. مگر آقاي دکتر کريم سنجابي اولين وزير خارجه ما نيست؟ نهضت آزادي مگر در انقلاب نبود؟ آقايان مهندس بازرگان، يدالله و عزتالله سحابي شخصيتهاي بزرگي بودند. اين طور جمعيت را بسيج کردن، هنر بزرگي است و در ساير انقلابها کمتر چنين چيزي را ميبينيم. مرحوم داريوش فروهر - که ميدانيم شخصي بوده که امام به آقاي بازرگان پيشنهاد کرده بودند حتماً در هيئت دولت با توجه به سوابق انقلابي که داشته است، حضور داشته باشد - مصاحبهاي دارد که در آن ميگويد وقتي براي ديدار امام به پاريس رفتم، آيتالله خميني از من پرسيد اينجا چه کار ميکني و بعد از توضيحاتم، پرسيد که چون تو از ايران ميآيي من سوالي دارم، اين احزاب چقدر در حرکت انقلاب نقش دارند؟ مرحوم فروهر ميگويد به امام گفتم اگر نظر من را بخواهيد، هيچ؛ در برابر تبعيت مطلق همه مردم از شما آنها نقشي ندارند. منظورم اين است که کساني که اينطور شيفته اين انقلاب شدند، با همه وابستگيهاي حزبي که داشتند، به نقش مهم امام و روحانيت و حضور عامه مردم اذعان داشتند. هرچند برخيشان به خارج از کشور رفتند.
پس از آن صحبتهاي اوليه در عراق براي تشکيل بسيج، در ايران چه اتفاقاتي سبب شد اين ايده در همان ابتداي پيروزي انقلاب عملي شود؟
بعد از تسخير سفارت آمريکا وقتي بحث حمله آمريکا به ايران پيش آمد، امام اين موضوع را مطرح کردند و از هر طرف هم استقبال شد. اما شرايط به شکلي بود که ارتش ميگفت من ديگر سلاحي ندارم که براي آموزش ارائه دهم چرا که براي نيروهاي خودم به آن نيازمندم. سپاه هم مجبور شد مقداري از تسليحاتش را از سوريه و ليبي تهيه کند. بههرحال پس از تصويب اين طرح در شوراي انقلاب و از ابلاغ آن از طرف بنيصدر رئيسجمهوري وقت، سپاه، ارتش، ژاندارمري و شهرباني با همه وجود براي آموزش مقدماتي و رزم انفرادي نيروهاي بسيج همکاري کردند.
نيروهاي بسيج در کجا آموزش ميديدند؟
ما آنان را در مساجد آموزش ميداديم که در همان مرحله اول، عضوگيري بالغ بر يک ميليون نفر زن و مرد در طرح آموزش بسيج ملي شرکت کردند.
برنامههاي اوليه بسيج چه بود؟
آموزش آمادگي عمومي شامل اسلحهشناسي، تاکتيک و تخريب قدمهاي نخست بودند. البته در جذب نيرو تناسب سواد و توانايي جسمي را هم در نظر داشتيم و تصميم بر اين بود که جوانان ۱۵ سال به بالا ثبتنام شوند چرا که زودتر از آن تکليفي نداشتند و نيز بيم آن ميرفت که بياحتياطي کنند و مثلاً نتوانند سلاح را کنترل کنند. در آن زمان آيتالله خامنهاي که از ابتداي انقلاب مسئوليت تمشيت امور ارتش را بر عهده داشتند و بايد اين را بگويم که هيچکس مثل ايشان در پيگيري مسائل بسيج و پيشبرد امر بسيج و گسترش و توسعه آن و تهيه امکاناتش زحمت نکشيد و براي تحقق امر امام در تشکيل بسيج و توسعه آن از نفوذشان استفاده ميکردند.
مثلاً در چه مواردي؟
مثلاً دانشگاه امام حسين (ع) فعلي يکي از مراکز آموزشي بسيج بود که بعدها سپاه دانشگاهش کرد. ما در آن زمان براي آموزش نيروهايمان نه پادگاني در اختيار داشتيم و نه اسلحهاي؛ آيتالله خامنهاي به ستاد مشترک ارتش نامه نوشت که بسيج براي آموزش به اسلحه نياز دارد. ايشان در واقع به فرمانده ارتش ابلاغ کردند که هرچه سلاح داريد حتي اميک و برنو را هم براي آموزش بياوريد. البته خود ارتش سلاح کم ميآورد و تصميم بر اين شده بود که بسيجيها زير نظر خود ارتش، سلاحها را در آموزش به کار برند. يکبار ديگر هم ايشان نامه نوشتند که بسيج آنقدر توسعه پيدا کرده که ما براي ميدانتير شرق تهران جا کم آوردهايم و ديگر نميتوانيم نيروهايمان را آموزش دهيم که از آن به بعد با ارتش و سپاه هماهنگ ميشديم تا پادگانهايشان را يکهفته براي آموزش دست بسيج بدهند.
هزينههاي بسيج چطور تأمين ميشد؟ صرفاً همان رديف بودجهاي که داشتيد تنها منبع درآمد بود يا موارد ديگري هم به آن اضافه ميشد؟
از ابتدا وقتي حکم تشکيل بسيج داده شد، برايش در دولت، رديف بودجه خاصي در نظر گرفته نشد و با همياري مردمي اداره ميشد اما کمکم که تشکيلات توسعه پيدا کرد، رديف بودجهاي به خود اختصاص داد و وقتي بسيج در سپاه ادغام شد و برايش در ذيل سپاه بودجه در نظر گرفته ميشد؛ البته اين بودجه محدود هم بود بهخصوص که تشکيلات ويژهاي براي بسيج در هر محلهاي در نظر گرفته شده بود که يکي پايگاه مقاومت بود و ديگري ناحيه مقاومت؛ پايگاه، هسته اوليهاش يک گروه ۲۲ نفره بود شامل تيربارچي، تکتيرانداز، آرپيجيزن، افراد آشنا به کار با خمپارهاندازهاي ۸۰ و ۱۲۰ و ساير افراد...
يعني بسيج تا اين سطوح هم آموزش ميداد؟
البته در زمان جنگ سطح آموزش ما بالا رفت، تا جايي که تانکها را در جبهه بسيجيها شکار ميکردند.
ايده تشکيل پايگاههاي بسيج در مساجد از کجا آمد؟ ايده شکلگيري گروههاي ۲۲ نفره براي چه کسي بود؟
امام ميفرمود مساجد سنگر است و پايگاههاي مقاومت بسيج در مساجد تشکيل شد. پيشنهاد تشکيلات گروههاي مقاومت در بسيج و ستاد نواحي بسيج هم پس از پيشنهادهاي زياد با تأييد آيتالله خامنهاي است. من در دوران جنگ يادم هست که يکبار به مسجد الرحمن در خيابان ويلا رفتم که نماز بخوانم، بعد از نماز دو نفر آمدند و گفتند که فلاني! تو رحماني هستي؟ گفتم بله. اينها به من توضيحاتي دادند و ديدم که همه اعضاي گروههاي مقاومتشان افراد تحصيلکرده و دانشجو هستند و ضمناً ۹ گروه مقاومت هم دارند، در حالي که مساجد ديگر معمولاً ۲ تا ۳ گروه مقاومت داشتند.
پايگاههاي مقاومت در زمان آغاز به کار شما در بسيج چقدر بود؟
ما در روستاها و در تمام شهرها پايگاه مقاومت داشتيم. قبل از رفتن من به بسيج، هفتهزار پايگاه داشتيم اما يادم هست که قبل از اعزام يکصد هزار نفري در آزادي که رسيد، ما آماري از تعداد پايگاههاي مقاومت در سراسر کشور گرفتيم...
علت برگزاري مراسم اعزام يکصد هزار نفري در استاديوم آزادي چه بود؟ به خصوص که در سالهاي پاياني جنگ هم انجام شد.
ضرورت حضور در جبهه و به اميد ضربه قاطعي به دشمن و پاسخ به تبليغات مسموم دشمن باعث شد مراسم اعزام در زمان خاصي انجام شود؛ زماني که خيليها ميگفتند در جبههها کسي نيست، همه خسته شدهاند و ميخواهند برگردند. از سويي گروههاي مخالف ضدانقلاب هم در بولتنهايي که در مساجد پخش ميکردند، مينوشتند که بچهها! درس بخوانيد به جبهه نرويد که فردا بيسواد ميمانيد! اين فضا که پيش آمد ما تصميم گرفتيم در هفته بسيج تجمعي براي اعزام يکصد هزار نفري برگزار کنيم که وقتي آمار گرفتيم، ديديم پايگاههاي مقاومت به ۱۰ هزار رسيده است ولي در سال ۶۵ که سپاه محمد را راهاندازي کرديم و مسئله اعزام يکصد هزار نفري مطرح شد، ما ۲۱۵۰۰ پايگاه و ناحيه مقاومت در همه کشور داشتيم و از هرکدام پنج نفر را خواستيم که به تهران اعزام شوند.
هزينههاي رسيدگي به اين صد هزار نفر و تأمينشان از کجا فراهم شد؟
براي تغذيه آنان ما هيچچيزي از نظام نگرفتيم. من از ائمه جمعه استمداد طلبيدم و مرحوم آيتالله احسانبخش که آن زمان با ما در زمينه پشتيباني از جنگ همکاري همهجانبه ميکرد گفت که براي چهار نوبت ناهار و شام اين صد هزار نفر، قريب به ۲۵ تن برنج از مردم گيلان جمعآوري شده به شکلي که خيلي از مردم با عشق و علاقه برنجها را تميز کرده و در کيسهها ريخته بودند. برخي هم همراه اين برنجها نامه نوشته بودند و گفته بودند قوت ما همين است و اين مقدار، برنج يک ماه من است اما نخوردم و براي رزمندهها فرستادم. بخشي از گيلان و مازندران هم ميوه اينها را تأمين کردند و ما هيچ پولي هم نداديم. از خراسان بزرگ آن زمان، زعفران و روغن ما تأمين شد به شکلي که ما در هر چهار نوبت، به رزمندهها غذاي گرم داديم. يادم هست آقاي خامنهاي آنوقت به من گفتند که يک شکايت از اين همايش بزرگ به من نرسيده است. در حالي که معمولاً در هر همايشي شکاياتي از نحوه رسيدگي يا برگزاري به دستم ميرسد، من هم به ايشان گفتم حاجآقا! فقط يک بسيجي از کردستان آمده بود که سرماخوردگي داشت و ما به او آمپول، قرص و شربت داديم و گرنه هيچ مورد مشکلسازي به وجود نيامد.
کارکرد بسيج در آن دوران صرفاً حمايت از جبههها بود؟ در مسائل مربوط به امنيت شهري بهويژه در دوراني که درگيريهاي خياباني هم فراوان رخ ميداد، از بسيج استفاده نميشد؟
کارکرد بسيج صرفاً حمايت از جبههها نبود. اولاً در آن وقت امنيت داخلي مرهون حضور بسيج به شکلي سازمانيافته بود اما هر ناحيهاي اختيارات محدود خود را داشت. مثلاً اينها وظيفهشان اين بود که نيروهاي محلي خود را جمع کنند، آموزش تئوريک دهند، بعد به اردوهاي رزمي ببرند و طرز استفاده از سلاح سبک و سنگين را به آنان آموزش دهند. اينطور نبود که هرکسي بيايد و وارد بسيج شود. ما قبلاً دربارهشان تحقيق ميکرديم؛ هرکسي را قبول نميکرديم. مثلاً در همين پايگاهها ما ۶۵ هزار «بسيجي ويژه» داشتيم؛ به اين معنا که اين افراد امکان عضويت در سپاه را دارند، يعني هم از نظر تحصيلات و هم از لحاظ صلاحيت اخلاقي و فکري.
يعني در برخورد با گروههاي سياسي از بسيج استفاده نميشد؟
ما اصلاً از بسيج براي برخورد با گروههاي سياسي محض استفاده نميکرديم. ما به دلايلي سعي ميکرديم از آنجا که بسيج زير نظر سپاه است، يک کادر منظمي داشته باشيم مانند خود سپاه و اين فرماندهي سپاه بود که در آن زمان گشتهايي به نام «ثارالله» داشت که البته اعضايش از عناصر صالح پايگاههاي مقاومت بسيج هم انتخاب ميشدند که براي مقابله با ضدانقلاب و احياناً جنگ شهري آموزش ديده بودند.
بسيج و حتي سپاه تنها در زمينه برخورد با گروههايي که دست به سلاح برده بودند، وارد عمل ميشدند، اين هم طبق قانون اساسي بود که هرکس عليه نظام دست به اسلحه ميبرد بايد با او برخورد شود اما اينطور نبود که بسيج وارد مسائل جناحي و سياسي با معنايي که امروز دارد، بشود پس از نيروهاي بسيج هم استفاده ميشد.
ببينيد! آن زمان امام دستور تشکيل اطلاعات ۲۰ ميليوني را دادند تا براي مقابله با اقدامات تروريستي گروهکها به کمک سپاه و کميته بيايند. بنابراين بسيج و حتي سپاه تنها در زمينه برخورد با جريانات و گروههايي که دست به سلاح برده بودند و پشتيباني نظامي ميشدند وارد عمل ميشدند، اين هم طبق قانون اساسي بود؛ هرکس که عليه نظام دست به اسلحه ميبرد بايد با او برخورد هم ميشد. اما اينطور نبود که بسيج وارد مسائل جناحي و سياسي به معنايي که امروز دارد، بشود. پايگاههاي بسيج در اصل کارشان جذب و آموزش براي کادرسازي در ردههاي بالاتر بود تا با تشکيل دستهها، گروهها، گروهانها و گردانها، تيپها و لشکرها را تغذيه کند.
همکاري بسيج با گشتهاي ثارالله چطور بود؟ مثلاً در موارد برخورد با منکرات با آنان همکاري ميکرديد...
گشت ثارالله، يک گشت مستقل بود از بسيج بود اما از اطلاعات پايگاههاي بسيج هم براي گشتزني استفاده ميکرد، بههرحال بسيجيها از محله خودشان و احياناً تحرکاتي که از سوي نيروهاي ضدانقلاب در آنجا انجام ميشد، اطلاعاتي به دست ميآورد و با توجه به اينکه فرمانده پايگاه مقاومت هم معمولاً يک سپاهي بود يا يک بسيجي ويژه بود، اين اطلاعات در اختيار گشتهاي ثارالله هم قرار ميگرفت. در نتيجه اصلاً آن روزها ما اجازه نميداديم بسيج وارد موضوعاتي مثل برخورد با منکرات شود. فقط و فقط مبارزه با ضدانقلاب مسلح.
اما نيروهاي بسيج هم در گشتهاي ثارالله حاضر ميشدند...
همکاري در برخورد با ضدانقلاب مسلح و گشت ثارالله، براي مبارزه با ضدانقلاب مسلح بود و حالا اگر هم ميآمدند و در ايست بازرسيها همکاري ميکردند، ديگر بستگي به اين داشت که در آن شب به چه مواردي برميخوردند، مثلاً ممکن بود مشروبات الکلي کشف کنند يا اسلحه و شبنامه کشف شود که در اين موارد پيش ميآمد که عدهاي هم به سوي بسيجيها تيراندازي ميکردند و گاهي هم خود بچههاي ما احياناً خطايي ميکردند که ما هم اين موارد را پيگيري ميکرديم و البته اين غير از مبارزه با منکرات است.
مثلاً چه خطاهايي از سوي گشتيها سر ميزد؟
زماني بود که مثلاً يک بسيجي شب اولش بود که به ايست بازرسي ميرفت و چندان تجربهاي نداشت؛ حالا همان شب به موردي برميخوردند که دستور ايست داده ميشد اما مورد فرار ميکرد، در اينجا بايد بچهها طبق دستورالعمل اقدام ميکردند نه اينکه بدون اخطار دادن تيراندازي کنند يا اگر هم تير ميزدند بايد توجه ميکردند که به کجا ميزنند، مثلاً از زانو به پايين حق تيراندازي داشتند اما پيش ميآمد که طرف مقابل هم اقدام به تيراندازي ميکرد يا حتي تيراندازي را طرف مقابل شروع ميکرد و گشتيها هم وحشتزده ميشدند و به جاي اينکه پا را هدف قرار دهند، جاي ديگر را هدف ميگرفتند. به ما هم عدهاي کنايه ميزدند و ميگفتند که بسيجيها ميخواهند به لاستيک بزنند اما به سر طرف ميخورد! از اين حرفها به ما زياد ميزدند ولي ما هم جداً پيگيري ميکرديم و در دادگستريها دنبال پرونده اين بچهها بوديم، چرا که تعارفي هم وجود نداشت و اگر به هر دليلي طبق دستورالعمل اقدام نميکردند، توسط نيروهاي قضائي بازداشت ميشدند ولي هدف اصلي از حضور، مبارزه با ضدانقلاب بود و هميشه احتمال خطا هم هست.
بنابراين بسيج علاوه بر حمايت از جبهه در تأمين امنيت شهري و برخورد با گروههاي مسلح هم نقشآفرين بود.
بسيج صرفاً براي جبهه نبود. در زمان جنگ تکليف بود که بسيجيها به جبهه بروند اما امروز بايد بسيج هماني باشد که بعد از قطعنامه گفته شد. به اين معنا که بعد از پايان جنگ قرار شد پايگاههاي مقاومت بسيج در بُعد امنيتي اگر چنانچه ضدانقلاب تحرکاتي داشته باشند به مراکز مربوطه اطلاع دهند يا اگر هم کار تروريستي بود، در برابر اينگونه اخلالگران امنيتي با نهادهاي مربوطه همکاري کنند. دومين وظيفه هم آموزش نيروها و سومين نيز پرداختن به مسائل فرهنگي بود يعني بيايند و در کار سينما و تئاتر و رسانه حضور داشته باشند. پس ما فقط به جنبه نظامي توجه نميکرديم.
بعد از پايان جنگ قرار شد پايگاههاي مقاومت بسيج در بُعد امنيتي اگر چنانچه ضدانقلاب تحرکاتي داشته باشند به مراکز مربوطه اطلاع دهند يا اگر هم کار تروريستي قرار بود انجام شود در برابر اينگونه اخلالگران امنيتي با نهادهاي مربوطه همکاري کنند در سالهاي ۶۳ يا ۶۴ بود که متوجه شدم بچههايي که به جبهه ميروند و وقتي برميگردند ترکتحصيل ميکنند. ما بلافاصله به فکر افتاديم و با وزير آموزشوپرورش وقت آقاي کاظم اکرمي صحبت کرديم. من طرحي دادم که اولاً چرا معلمان را به جبههها ميفرستيد؟ گفتم فرمهايي باشد که هرکس از جبهه ميآيد، عقبماندگيهاي درسياش را با آن فرمها بگذرانند و بعد هم بروند در مدارس امتحان بدهند. حتي در جبههها امکانات ورزشي نظير فوتبال، پينگپنگ و واليبال را در جاهايي که ميشد، فراهم کرديم و در زمينههاي مختلف آموزشي تا جايي که ميشد مجتمعهاي آموزشي در زيرزمينها آماده کرديم تا کلاسهايشان را ادامه دهند. چرا که هميشه عمليات نبود و کساني بودند که با سيکل به جبهه آمده بودند اما در همان جبهه هم ديپلم گرفتند.
آموزشها در پشت جبهه انجام ميشد؟
نه. در خود خط هم آموزش داده ميشد. البته اگر خط مقدم به شهر نزديک بود، آموزش را به شهر منتقل ميکرديم. ما اعزام معلمان به اين مجتمعها را بر اساس گرايش تحصيلي تا سطح ديپلم فراهم کرديم و در پشت جبههها هم مجتمع آموزشي زديم که عدهاي از معلماني که اعزام ميشدند، بيايند و در آنجا به بسيجيها آموزش بدهند. ما حتي براي دانشگاه هم جزواتي را با نام «جزوات علمي رزمندگان» فراهم کرديم که هرکس ششماه سابقه جبهه داشت، براي رفتن به دانشگاه با اخذ ۵۰۰ تومان از او اين جزوات را تحويلش ميداديم. پول اندکي که ميگرفتيم هم براي اين بود که نگويند چون مجاني است، اهميتي ندارد. ما چهار جلد از جزوات که شامل رشتههاي رياضي فيزيک، علوم طبيعي، علوم انساني و معارف بود را فراهم کرديم تا نگويند کساني که به جبهه ميروند وقتي بازميگردند بيسواد هستند. تأثير اين جزوهها به حدي بود که مسئولان وزارت علوم هم ميگفتند اگر کسي اين جزوهها را براي دانشگاه بخواند تا ۷۰ درصد، قبولي خود را تضمين کرده است.
در آن دوران موضوع آموزش عقيدتي - سياسي در پايگاههاي مقاومت به چه شکلي انجام ميشد؟ جناحبنديهاي داخل نظام چگونه در بسيج مطرح ميشد؟
همه رويکرد من در بسيج را به خاطر دارند. ما مطلقاً بسيجيان را وارد مسائل جناحي داخل نظام نميکرديم. البته آموزش سياسي داشتيم و بسيجيان را از احزاب، گروهها و سازمانهاي صحيح و ناصحيح مطلع ميکرديم اما حقيقت اين بود که امام اجازه نداده بودند و به صراحت فرموده بودند که هرگونه وارد شدن به جريانهاي سياسي از سوي ارتش و سپاه و بسيج ممنوع است و اگر کسي چنين کند ديگر فاقد وجاهت خدمت در اين نهادها است. پس اگر کسي وابسته به گروههاي سياسي ميشد ما اجازه ادامه حضورش در بسيج را نميداديم و کارتش را پس ميگرفتيم، تعارف هم نداشتيم. ما بسيجي عضو انجمن حجتيه يا بسيجي جبهه رفتهي وابسته به فلان گروه و سازمان سياسي نداشتيم. داشتيم کساني که عضو حزب جمهوري باشند اما ميگفتيم شما سمپات حزب جمهوري اسلامي نيستي! به او ميگفتيم اگر يکوقت در حزب جمهوري گفتند کسي از حزب ما به جبهه نرود، شما حق تبعيت از اين دستور را نداري و بايد به جبهه بروي. ميگفتيم اگر ديديد که حزبي مخالف اهداف انقلاب است، آن حزب را کنار بگذاريد و گرنه بودند بسيجياني که گرايش و علاقه به حزب جمهوري داشته باشند.
حزب جمهوري را استثنا کرده بوديد.
خير ولي واقعاً حزب جمهوري به آن معنا دنبال کار حزبي و سياسي نبود. حزبي بود براي تقويت جمهوري اسلامي و متفاوت از احزاب و گروههاي ديگر، ولي هرگز انجمن حجتيه در جهت انقلاب اسلامي نبود يا خيلي از گروههاي ديگر مثل سازمان مجاهدين خلق و غيره که ميديدند اگر منافع شأن تأمين نشود بايد مخالفت کنند و کردند و جنگ مسلحانه و ترور را راه انداختند. بنابراين شرط بسيجي بودن، در خط امام بودن، مسلمان بودن، دنبال گروهگرايي نبودن و تقويت ارکان نظام طبق قانون اساسي بود که ما به آن اهميت ميداديم.
اگر بسيجي وابسته به گروههاي سياسي ميشد ما اجازه ادامه حضورش در بسيج را نميداديم و کارتش را پس ميگرفتيم، تعارف هم نداشتيم. ما بسيجي عضو انجمن حجتيه يا بسيجي جبهه رفتهي وابسته به فلان گروه و سازمان سياسي نداشتيم يکي ديگر از مسئوليتهاي شما در دهه اول انقلاب، جذب و هدايت کمکهاي مردمي به جبههها بوده، با توجه به اينکه در آن دوران تعاونيها و سازمانهاي موازي ديگري هم در زمينه انتقال کمکهاي مردمي به جبهه اقدام ميکردند، راهاندازي اين ستاد چه دلايلي داشت؟
واقعيت اين است که با شروع جنگ نه ارتش و نه سپاه عقبه لجستيکي و پرپيماني نداشتند، مردم هم از شهرها و روستاها احساس تکليف ميکردند که اين رزمندگان را کمک کنند، بنابراين کار انجام ميگرفت مثلاً تمام ائمه جمعه کمکها را جمع ميکردند، سپاه و بسيج هم اين کار را انجام ميدادند و جهاد سازندگي هم در همهجا بود. اما از همان ابتداي جنگ به صورت پراکنده، اين کمکها انجام ميشد و هر جا را يک نهادي به دست ميگرفت تا کار جمعآوري را انجام دهد؛ يکجا سپاه بود يکجا بسيج. مشکل اما اينجا بود که اين کمکها بهجا و بهموقع و مطابق با نيازهاي جبهه انجام نميشد و نيز اينکه تقسيمها هم عادلانه صورت نميگرفت. لذا به آيتالله منتظري در اين زمينه شکايات زيادي رسيد و ايشان در نامهاي به امام گفتند که اعتراضات بيش از حد است؛ يکجا ميرويم انبارهاي نان پر است و نانها کپک زدهاند، يکجايي نانخشک هم پيدا نميشود! مثلاً کمکهاي مردمي امروز به غرب ميرفت و چون رزمندگان ما در ارتفاعات بودند تا تحرکات دشمن را رصد کنند، ماشينهاي حامل کمکها امکان ادامه مسير در ارتفاعات را نداشتند و بايد با هليکوپتر امکانات را توزيع ميکردند، اين در حالي بود که مناطق زيادي بايد امکاناترساني ميشد و هليکوپتر هم به اندازه کافي وجود نداشت.
بنابراين قرار شد مجموعه اين کمکها در يکجا سازماندهي شود و از آنجا که من مسئول بسيج بودم، بنده را انتخاب کردند چون ميگفتند فلاني مسئول بسيج است و مشکل نيرو براي انجام دادن اين کار را ندارد. لذا ما در سراسر استانها و شهرستانهاي مهم ستاد زديم تا از هر استان کمکها جمع و عادلانه ميان نيروها توزيع شود، ستاد مرکزي ما هم تهران بود. از نظر تشکيلاتي هم در چند نقطه کشور قرارگاه داشتيم مثلاً در کرمانشاه قرارگاه نجف، در کردستان قرارگاه قدس، در اروميه قرارگاه حمزه، در خوزستان قرارگاه کربلا و در بندرعباس قرارگاه نوح. در اين قرارگاهها ارتش، جهاد، کميته، ژاندارمري، سپاه، بسيج و معاونت رزم بسيج هر کدام نمايندههاي خود را داشتند که يگانهاي حاضر در خطوط جبههها را ميشناختند، از وضعيت آنها اطلاع داشتند و نيازهاي آنان را به اين نمايندگان ميگفتند، اينها هم موارد نياز را به قرارگاهها منتقل ميکردند و قرارگاه ميگفت در فلان منطقه فلان لشکر اين نيازها را دارد. نيازهايي که از چايي، ميوه و قند گرفته تا کفش را تأمين ميکرديم؛ ما حتي پشهبند هم براي رزمندهها در جنوب فراهم ميکرديم.
صرفاً تعاونيها اين نيازها را براي شما فراهم ميکردند يا روشهاي ديگري هم براي جمعآوري داشتيد؟
ما با تعاونيها ارتباط داشتيم و آنان جنسهايي که داشتند به ما معرفي ميکردند. مثلاً تعاونيها ميگفتند اگر کسي از شما آمادگي دارد، اين اقلام نياز جبهه است، اگر ميتوانيد بياوريد و اگر نه پولش را بدهيد يا به هر شکلي که مقدور است مشارکت کنيد. ولي در عين حال ديديم که مردم ميخواهند کمک کنند اما نميدانند که چه کنند. رفتم با دولت صحبت کردم که هرکس براي جبهه پولي ميدهد - مخصوصاً اصناف که پولهاي خوبي ميدادند - به شکلي باشد که از مالياتشان کم شود، اينگونه که از طريق بانک اين مبلغ را به حساب ستاد جذب کمکها بريزند و رسيدي که از بانک ميگيرند در وقت ماليات ارائه دهند تا از مالياتشان کسر شود. اين کار سبب شد که ستاد ما غني شود و آنوقت ما با مراکز صنفي و صنعتي صحبت کرديم و آنها هم تريليهاي ما را تأمين ميکردند که خدمات ماشيني عمدهاي در جبههها توسط اينها انجام ميشد و حتي اصناف مشاغل صنعتي، اعضايشان را به پشت خط و قرارگاهها ميفرستاد تا مثلاً اگر ماشينها مشکلي پيدا کردند تعميرش کنند.
ستاد جذب کمکهاي مردمي با ستاد بسيج اقتصادي در دولت ارتباط داشت يا با بخشهاي ديگر دولت در ارتباط بوديد؟
ما کلاً با وزارت اقتصاد و بازرگاني براي تأمين نيازمنديهاي جبهه با پرداخت وجوه مردمي در ارتباط بوديم، البته مثلاً وزارت بهداشت هم بود. ما تريليهايي را به تجهيزات دندانپزشکي مجهز کرديم و اينها را در مناطق مختلف پشت جبهه مستقر کرديم که اگر رزمندهاي دندانش مشکلي پيدا کرد و خواست برگردد در همانجا کارش را انجام دهيم. حتي تجهيزات جراحي هم وجود داشت.
همه نيازهاي جبههها از داخل کشور تأمين ميشد؟
البته که ملت شريف و مردم مبارز ما، حتي اقليتهاي ديني در جهاد مالي کمکهاي ارزشمندي ميکردند ولي ما تنها تکيه به داخل نميکرديم. امارات، کشورهاي حاشيه خليج فارس و شيعيان آن کشورها و کساني که دلشان با انقلاب بود هم به ما کمک ميکردند. در اروپا و سفارتخانههاي ما در کشورها - که آن زمان آقاي بشارتي در وزارت خارجه پيگيري دريافت کمکها از خارج بود - هر آنچه که نياز داشتيم، سفارش ميداديم و آنها کمکهاي مردمي را به ايران ميآوردند که من هم با مجوزي که داشتم، بلافاصله کمکها را از گمرک ترخيص ميکردم و در انبارهاي جنوب تهران در کشتارگاه نگهداري ميکرديم و به هر منطقهاي که نياز بود ميفرستاديم. آقاي علاءالدين بروجردي آن زمان سفير ما در چين بود و به من گفت چه چيزي را از چين تهيه کنم گفتم الان ما به آمپولهاي ضد شيميايي نياز داريم که ايشان آورد و از جاي ديگري هم سپاه ماسک وارد کرد و بادگيرهايي را که در برابر شيميايي مقاوم باشد را من با مسيحيان عزيزمان در کشور ارتباط گرفتم تا براي ما تهيه کنند؛ چرا که شبکه عظيمي براي دوخت و دوز داشتند. در اين موضوع از «هاکوپيان» گرفته تا ديگران مشارکت ميکردند؛ ما ۱۰۰ هزار، ۲۰۰ هزار يا ۵۰۰ هزار توپ پارچه از کره وارد ميکرديم يا به بازرگانان ميگفتيم اين مقدار را براي ما وارد کن و هزينهاش را هم به او ميداديم و بعد اين پارچهها را براي دوخت و دوز به کارگاهها ميداديم.
همين آقاي مهندس موسوي قرار بود در دولت دومش اصلاً معرفي نشود و بحث آقاي ولايتي و چند نفر ديگر مطرح بود تا به جاي ايشان معرفي شوند ولي همه نيروهاي نظامي از ارتش و سپاه گرفته تا بقيه ميگفتند حتماً مهندس موسوي بايد نخستوزير شود واردات کالاها با توجه به تحريمها چگونه انجام ميشد؟
در همان وقت هم تحريمها بود اما امريکا مانند حالا آنقدر قدرت نظارت و کنترل نداشت. کشورها هم همه دنبال سود بودند؛ مثلاً ترکيه که آن روز خيلي احتياج داشت براي هردو کار ميکرد. هم براي عراق هم براي ما! ميرفيتم و از آنجا خريد ميکرديم و هرچه که لازم بود ميآورديم.
درباره همکاري دولت جنگ با جبههها هم در سالهاي اخير ادعاهاي زيادي مطرح شده که همکاري لازم انجام نميشده يا آنقدر که گفته ميشود نبوده است، نظر شما چيست؟
همه اينها دروغ است. هرکس بگويد دروغ است. يک نمونهاش را ميگويم؛ همين آقاي مهندس موسوي قرار بود در دولت دومش اصلاً معرفي نشود و بحث آقاي ولايتي و چند نفر ديگر مطرح بود تا به جاي ايشان معرفي شوند ولي همه نيروهاي نظامي از ارتش و سپاه گرفته تا بقيه ميگفتند به دليل نقش مهمي که دولت در حمايت و تأمين نيازمنديهاي جنگ داشت، حتماً مهندس موسوي نخستوزير باشد. اينها شايعاتي است که بعدها مطرح شده است، آن زمان اصلاً اين حرفها مطرح نبود. اين موارد چيزهايي نيستند که از کسي پنهان باشند. دولت جنگ باتدبير لازم و تا آنجا که ممکن بود امکاناتش را در اختيار جبههها ميگذاشت. چرا نگذارد؟
درباره تأمين نيازهاي جنگ هم اصلاً هيچکس به کسي فشار نياورد تا کمکي بکند. هرکس بگويد که از ما به زور کمک گرفتند، دروغ گفته است. ما هيچکس را زور نکرديم. هرکس خودش به حساب جنگ کمک ميکرد و ما اصلاً نتوانستيم اينها را شناسايي کنيم تا حتي تشکري انجام داده باشيم. آن وقت به دولت ميگفتيم که اين چيزها را ميخواهيم و مهندس موسوي هم گفت باشد، من ابلاغ ميکنم که وزارت بازرگاني هرچه ميخواهيد برايتان تأمين کند و دستور اکيد دولت جنگ بود که هيچ سودي از اين کالاها دريافت نشود، چون براي جبهه استفاده ميشد و اين اقدامات را در حکم مشارکت وزراتخانهها در جبهه ميدانستند و همه قوا و رؤساي محترم آن با اتحاد و انسجام کامل به دنبال پيروزي در جنگ و غلبه بر دشمن بودند و يک لحظه از حمايت نيروهاي مسلح نظامي و انتظامي غافل ميشدند.
بازار