روایت جالب سردار رشید از تشکیل دفتر سیاسی سپاه
تسنيم/ سردار محسن رشيد گفت: يکي از افتخارات راويان جنگ اين است که در تمام طول ۸ سال دفاع مقدس، يک سر سوزن اطلاعات لو نرفت و از آن بالاتر، کار به جايي ميرسيد که اگر راويان نميآمدند فرماندهان ميگفتند بازي است.
در ماههاي ابتدايي سال ۶۰ درحاليکه چند ماه بيشتر از آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران نميگذشت، برخي از مسئولان دفتر سياسي سپاه تصميم گرفتند به شکل مدون و جامعي، روايتهاي جنگ بخصوص در سطح فرماندهان عالي را جمع آوري کنند.
اين اقدام با محوريت مرحوم ابراهيم حاج محمدزاده رئيس وقت دفتر سياسي سپاه صورت گرفت و اين او بود که برخي از افراد را از داخل و خارج دفتر سياسي براي انجام اين کار گردهم آورد. سردار «محسن رشيد» يکي از همان افراديست که در کنار مرحوم محمدزاده در راه اندازي و غناي اين مجموعه نقش محوري و موثري را برعهده داشت. در ادامه بخشي از گفتگوي سردار رشيد را بخوانيد.
هسته اوليه دفتر سياسي سپاه از بند ۷ زندان قصر شکل گرفت
* درباره تاريخچه همين مجموعهاي که نام شما با آن پيوند خورده و امروز ما آن را به نام مرکز اسناد و تحقيقات دفاع مقدس ميشناسيم و به نظرم ثبت جدي روايتگري نيز از همين مجموعه آغاز شد کمي صحبت بفرماييد که اين روند چگونه شکل گرفت؟
ما قبل از اينکه چيزي به نام مرکز تاريخ جنگ يا مرکز اسناد داشته باشيم، دفتر سياسي داشتيم که هسته اوليه آن از بند هفت زندان قصر کليد خورد. شخص بزرگواري به نام آقاي ابراهيم حاج محمدزاده داشتيم که در دوران مبارزات قبل از انقلاب شناخته شده و جزو کادرهاي اصلي سازمان مجاهدين خلق بود که از يک جايي متوجه انحراف در سازمان شد و از آن فاصله گرفت. آقاي محمدزاده همکلاسي مسعود رجوي بوده و کاملا آنها را مي شناخت. بعد از مدتي احساس کرد اين سازمان از مسائل اسلام ناب کم بهره است. براي همين از آنها فاصله ميگيرد بطوري که هم سازمان با او قطع رابطه ميکند و هم ساواک او را گم ميکند.
ما در زندان با ايشان آشنا شديم و از کلاسهاي نهجالبلاغه ايشان که مخفيانه برگزار ميشد، استفاده ميکرديم. يادم هست که از محمد حنيفنژاد (از بنيانگذاران سازمان مجاهدين خلق) هم خيلي تعريف ميکرد.
طريقه دستگيري آقاي محمدزاده هم اينطور بود که بعد از دستگيري يکي از افراد زيرمجموعه وحيد افراخته، او آقاي محمدزاده را هم لو ميدهد و براي همين بازداشت مي شود ولي چون ۴ سال از سازمان فاصله گرفته بود، محکوميتش ۵ سال حبس ميشود.
تقسيم افراد در بندهاي زندان قصر بر اساس ميزان محکوميت آنها بود. آقاي محمدزاده به ۵ سال حبس محکوم شده بود و من هم ۴ سال حکم داشتم. برخي افراد ديگر مثل جلال قرباني هم با ما بودند که همگي محکوميتهاي زير ۵ سال داشتيم.
وقتي انقلاب پيروز شد، سپاههاي مختلف شکل گرفت. يک سپاه در نگارستان هشتم با محوريت آقاي غرضي بود، يک سپاه در منطقه جمشيديه بودکه آقاي محمدزاده هم آنجا بودند و يک سپاه هم با محوريت شهيد محمد منتظري بود. اينها بعدا با حکمي که امام به شوراي عالي انقلاب داد و حکمي که شوراي انقلاب براي سپاه در ارديبهشت ۱۳۵۸ صادر کرد، مشترک شدند و اين انسجام به وجود آمد ولي تقريبا تا پاييز ۱۳۵۸ سپاه، دفتر سياسي نداشت.
در پاييز ۵۸، آقاي محمدزاده که تا آن موقع در واحد ديگري از سپاه فعاليت ميکرد دفتر سياسي را تشکيل داد و بچههايي که در بند هفت زندان قصر با همديگر ارتباط داشتيم را دور هم جمع کرد و هسته اوليه دفتر سياسي سپاه را تشکيل دادند.
البته من در ابتدا چون در مجموعه شهيد چمران بودم، حضور نداشتم و آذرماه به اين مجموعه پيوستم.
از تيرماه سال ۱۳۶۰ چيزي به نام روايتگري جنگ -که البته روايتگري واژه اي است که بعدا خلق شد- کليد زده شد.
وحدت فکري سپاه را دفتر سياسي ايجاد ميکرد
* از آذر ۵۸ تا تير ۶۰ بيش از يک سال زمان بود. در اين مدت شما چه ماموريتي در مجموعه داشتيد؟
يادم نمي آيد اولين سمتي که داشتم چه بود ولي اگر اشتباه نکنم مسئول امور مناطق شدم. آن موقع سپاه، کشوري بود و لشکر و تيپ و گردان نداشت. ما سعي ميکرديم با همه استان ها ارتباط داشته باشيم که اين کار، وظيفه امور مناطق بود.
امور مناطق در دست من بود و به طور خاص بحران کردستان را دنبال ميکردم و فکر ميکنم از فروردين ۵۹ نفر دوم دفتر سياسي بودم.
* بعد از آقاي محمدزاده؟
بله، دفتر سياسي يک شوراي مرکزي داشت که مرکب بود از آقايان محمدزاده، شريعتمداري (حسين)، آقاي شيخ الاسلامي و من.
* مرحوم آقاي شيخ الاسلام را ميفرماييد؟
نخير، آقاي بهاالدين شيخ الاسلامي؛ از ما چهار نفر، سه نفر مال بند هفت زندان قصر بوديم و فقط حاج حسين شريعتمداري از بند ابديها (بند ۶) بود.
راس اين شورا آقاي محمدزاده بودند و مديريت اجرايي آن هم با من بود و براي همين نفر دوم محسوب ميشدم والا از لحاظ فکري، آقاي شيخ الاسلامي گل سرسبد دفتر سياسي بود.
* کار اين دفتر سياسي دقيقا چه بود؟
افرادي مثل آقاي محمدزاده و ديگران که در سپاه مشغول بودند مثل آقايان بشارتي، محسن رضايي، رفيق دوست، جواد منصوري و مرحوم حاج عباس دوزدوزاني، بواسطه تجربيات مبارزه قبل از انقلاب، ميدانستند امکان انسجام يک سازمان بدون وحدت فکري وجود ندارد. وحدت فکري سپاه را دفتر سياسي ايجاد ميکرد.
* چه مسئوليتي داشتند؟
مسئول مديريت گروههاي دفتر سياسي بود. يک بار آمد گفت من خودم بايد بروم و راوي شوم. زمان عمليات رمضان بود و هنوز قرارگاه خاتم نداشتيم، رفت و در قرارگاه کربلا مستقر شد و به همت او بود که براي راويان جزوه آموزشي نوشته شد و اصلا من اينطور بگويم که مجموعه ۵۵ جلدي روزشمار چکيده عمر هادي نخعي است.
ما در ابتدا خاطرات زنده از بچهها جمع نميکرديم چون نفهميده بوديم که بايد در کجاي عمليات باشيم يا نباشيم لذا مثلا به صورت اتفاقي به يک عمليات مي خورديم. تا اينکه عمليات طريق القدس شد.
يک روز آقاي مسعود مقدم سوژهاي به ذهنش رسيد که ضبط را بردارد و برود پاي دستگاه بيسيم و صداي بيسيم را ضبط کند. اين يک نقطه عطف بود تا زمان عمليات فتح المبين.
** عمليات فتحالمبين نقطه عطف روايتگري جنگ بود
عمليات فتحالمبين يک طوفان در سپاه بود و محسن رضايي در فتح المبين طوفان بپا کرد. چون سپاه تا قبل از آن در واقع نظامي نبود اما محسن رضايي در فتح المبين تمام توان سپاه را به عرصه جنگ کشانيد.
فتح المبين نقطه عطف راويگري هم بود که چهره، ضوابط و بستر ديگري پيدا کرد و اين هم مديون محسن (رضايي) است.
* به محسن رضايي چه ربطي دارد؟
راويان تا قبل از فتحالمبين، موضوعات مرتبط با بعد از حادثه را جمع ميکردند. از فتح المبين نه تنها زنده جمعکردند بلکه تمام برنامهها را آن هم ريز به ريز ضبط کردند.
* برنامه ها اينجا يعني چه؟
يعني کجا ميجنگند، با کدام يگانها مي خواهند بجنگند، سين عملياتشان چيست، روز ر چيست، خط حد سپاه و ارتش کجاست، کدام لشکر قويتر و کدام ضعيفتر است و چه کسي بايد خط را بشکند؟ همه چيز.
* اين از طرف آقاي رضايي به شما دستور داده شده بود؟
نه، ايده متعلق به آقاي محمدزاده بود و زحمت کار هم با آقاي دروديان بود؛ عامل سوم اين بود که ما در واحد امور مناطق، دفاترمان را در نقاط مهم تشکيل داده بوديم. مثلا آقاي عبدالله درويشي مسئول دفتر سياسي سپاه در منطقه هشت بود و آقاي دکتر ظريفيان -که ما به او شفيعي ميگفتيم- مسئول دفتر منطقه هفت در کرمانشاه شد.
دفتر سياسي کار روايتگري نميکرد ولي ظرفيتي بود که به ما اين امکان را ميداد. شما ميدانيد که سپاه تا قبل از فرماندهي آقاي رضايي، به صورت شورايي اداره ميشد و حتي زمان فرماندهي ايشان هم مدتي شورايي بود.
در اين شورا طبيعي بود که خيلي حرفها گفته ميشد. من هم به عنوان نفر دوم دفتر سياسي هر وقت آقاي محمدزاده نميرفت، در جلسات شوراي مرکزي سپاه شرکت ميکردم.
آقاي رضايي به خاطر سوابق مبارزاتي و اطلاعاتياش و شم خوبي که داشت، احساس ميکرد بچههاي دفتر سياسي ميتوانند در اين قصه کاري بکنند. در يک جلسه که فکر ميکنم من بودم و آقاي رضايي، آقاي محمدزاده و آقاي درويشي، راجع به فتح المبين صحبت شد که در آنجا چه کار کنيم؟
آقاي محسن رضايي يک خطي به ما داد و تصورش اين بود که شبيه آنچه عراق در ارتش خود به عنوان واحدهاي توجيه سياسي دارد ما هم کار توجيه سياسي بکنيم. دريچه ورودي آقاي محسن رضايي اين بود ولي الحمدالله که اين کار را نکرديم و رفتيم تاريخ جمع کرديم و اتفاقا اين پيوند برقرار شد.
** برخي فرماندهان به سختي راويان را قبول ميکردند
من در اينجا بايد بگويم که اگر محسن (رضايي) نبود امکان نداشت اين کار صورت بگيرد آن هم با وجود فرماندهان يگانها. فرماندهي که در شرايط جنگي، بيسيمچياش را به سختي ترک موتورش مينشاند و مي برد، چطور ميتواند ما را تحمل کند؟ بعضي ها هم تحمل نميکردند و خيلي ما را اذيت ميکردند.
مثلا خدا بيامرزد، احمد (کاظمي) خيلي بچههاي ما را اذيت کرد. يا مرتضي (قرباني) اذيت ميکرد و مثلا ميگفت ببينم راويتان چند مرده حلاج است و اصلا مرد کار است يا نه؟ همين مرحوم حسين اردستاني را خيلي اذيت کرد. حسين اردستاني در کربلاي۵ راوي مرتضي بود. ميگفت ببينم تو که داري ضبط ميکني مرد جنگ هستي يا نيستي؟
حسين خرازي هم خيلي سخت با ما رفتار ميکرد. حتي گاهي پيش مي آمد مثلا راوي ما را وسط بيابان قال ميگذاشتند و ميرفتند.
ولي شهيد همت تا دلتان بخواهد راه ميآمد و همراهي ميکرد. بقيه مثل آقاي جعفر اسدي، علي فضلي و احمد متوسليان هم خيلي با بچهها کنار ميآمدند. نوع مديريت و فرماندهيشان اين گونه بود.
* حاج احمد متوسليان هم کنار ميآمد؟
بله، حاج احمد متوسليان با ما رفاقت خاصي داشت. من، حاج احمد، حاج همت، حسين شريعتمداري، حسن خداوردي، آيت الله حائري شيرازي و يک نفر ديگر که نامش در ذهنم نيست، با هم در سال ۶۰ به حج رفتيم.
همت هم که گفتم خيلي با ما رفيق بود. البته خودشان خوب بودند و ربطي به من نداشت ولي بايد قبول کرد که در آن شرايط پيچيده جنگ، تحمل راوي توسط فرماندهان خيلي سخت بود و اگر محسن رضايي ما را تحمل نميکرد آنها هم ما را تحمل نميکردند. براي اين است که مي گويم در قصه راويگري از فتح المبين به بعد، نقش محسن رضايي قطعي است.
محسن رضايي يک پايش بود و پاي ديگر، خود راوي بود. راوي بيچاره مي شد. پايه سوم شخص آقاي محمدزاده بود و چهارمي فرمانده يگان. هرچند حسين خرازي با ما خوب کار نميکرد ولي ميگفت مثلا اگر رخصت طلب بيايد، او را تحمل ميکنم. احمد (کاظمي) هم ميگفت فقط داوود رنجبر را تحمل ميکنم و فقط او را بفرستيد و کسي ديگر را قبول نميکنم.
* خب مگر راوي بر گردن آنها سوار ميشد؟
به هرحال عرض کردم، در سنگري که به زور ۲ نفر در آن جا ميشدند، راوي آنجا چه کاره است؟ فرمانده عمليات به دنبال بيسيمچي، عنصر اطلاعاتي و پيکاش است که برود خبر بياورد. حالا در اين فضاي محدود، يکي هم آمده اضافه شده با يک ضبط در دستش.
اين اتفاق يک واقعهاي بود که تا پيش از آن اصلا سابقه نداشت. مهمتر از همه اين بود که يک راوي را در تمام مراحل تصميم گيري فرماندهي کل سپاه مي بردند و اين فقط سپاه هم نبود، وقتي سپاه و ارتش با هم مشترکا عمل ميکردند تمام جيک و پيک ارتش هم در آن بود. حالا اگر اين لو ميرفت، چه ميشد؟
يکي از افتخارات راويها همين است که در تمام طول ۸ سال جنگ، يک سر سوزن اطلاعات لو نرفت و از آن بالاتر، کار جنگ به جايي ميرسيد که اگر راويان نميآمدند فرماندهان ميگفتند بازي است (يعني خبر جدي نيست).
در ماجراي سوريه من يک بار گفتم اگر قاسم (سليماني) راوي خواست من هستم ولي قاسم راوي نميخواست چون امنيت اطلاعات مهم بود؛ اما اين امنيت اطلاعات در جنگ يک سر سوزن لو نرفت در صورتي که ما در فتح المبين ۴۰ راوي داشتيم و در طول جنگ ۲۰۰ راوي به کارگيري کرديم.
* خودتان راوي کسي هم بوديد؟
نه، من فقط در والفجر۸ و والفجر ۹ راوي بودم.
* راوي چه کسي بوديد؟
در والفجر۸ راوي آقاي محسن رضايي و در والفجر ۹ راوي آقاي شمخاني بودم.
از بدر که آقاي محمدزاده رئيس مرکز شد، ما ديگر خلأ راوي نداشتيم و دائما راويان ما در قرارگاه مرکزي بودند. قرارگاه مرکزي گاهي در تهران برگزار ميشد و گاهي در منطقه بود. از بدر به بعد راويان دو ماه دو ماه عوض مي شدند. من چهارم بهمن ۱۳۶۴ رفتم و شب سوم عمليات کار را تحويل حسين اردستاني دادم.
* روايت آقاي رضايي را؟
بله، به حسين اردستاني تحويل دادم و به والفجر ۹ رفتم.
* چرا؟
راستش بدنم ديگر نميکشيد. البته من و حسين (اردستاني) شب عمليات با همديگر بوديم چون فقط محسن (رضايي) نبود. من با محسن بودم و حسين با رحيم (صفوي). ميخواستم يک نفسي بکشم که گفتند برو والفجر ۹. آنجا هم کسي نبود و فقط من و حسين شفيع بوديم. دو راوي بيشتر نبوديم چون سپاه به آن عمليات خيلي جدي نگاه نکرد. غير از اين ديگر راوي نبودم و عمدتا با راويان سروکله مي زدم.
حسين، احمد، همت و مرتضي عناصر کليدي فرمانده سپاه بودند
* همين مدت که راوي آقاي رضايي بوديد، نکتهاي هست که شنيدنش براي مخاطب جذابيتي داشته باشد؟ به خصوص که والفجر۸ براي آقاي رضايي عمليات خاصي محسوب ميشود.
من معتقدم هيچ فرماندهي در ارتش و سپاه توانمندتر از محسن رضايي نداشتيم. محسن والفجر۸ را به تنهايي اجرا کرد. دلم نميخواهد اسم کسي را ببرم. مگر ميشود کسي بگويد از اين رودخانه عبور کنيد؟
البته آقا رحيم و آقاي شمخاني تاج سر من هستند و به غلامعلي رشيد هم قلبا ارادت دارم و جايشان محفوظ است ولي اگر محسن رضايي نبود کربلاي۵، کربلاي۵ نمي شد.
من قدرت مقايسه حاج قاسم با محسن (رضايي) را ندارم. حاج قاسم تا والفجر۸ خيلي مطرح نبود.در والفجر ۸ بود که لشکر ۴۱ يک مرتبه گل کرد و کم کم بالا آمد ولي آيا حاج قاسم با حسين خرازي در جنگ قابل مقايسه است؟ عناصر کليدي محسن، مرتضي (قرباني)، همت، احمد (کاظمي) و حسين (خرازي) بودند و ديگر عنصر کليدي نداشت. وقتي همت شهيد شد، همين سه نفر بودند و وقتي حسين شهيد شد، دو نفر شدند. اصلا هيچ کس با اين چهار فرمانده قابل مقايسه نيست.
* ببخشيد ولي خيلي معروف است که حسين خرازي حتي روي حرف آقاي رضايي حرف ميزد.
بله همينطور است، ولي وقتي نياز به کليدي داشت که قفل عمليات را باز کند، آن قفل به دست حسين باز ميشد.
* من تا به حالا فکر ميکردم حسين خرازي و احمد کاظمي بيش از بقيه آقاي رضايي را اذيت کردند.
همين است که ميگوييد. پدر محسن را هم درميآوردند ولي کليدي بودند.
* اگر حرف گوش ندهند چه فايده اي دارد؟
اين گونه نبود که گوش ندهند؛ اساسا نحوه فرماندهي در جنگ در سپاه يک شيوه خاص است.