روایت متفاوت حاج قاسم از عملیات طریق القدس؛ جایی که سردار به شدت در آن مجروح شد
جماران/ هشتم آذر ماه سال ۶۰ عمليات طريق القدس براي رهايي شهر بستان از چنگال بعثي ها با رمز يا حسين آغاز شد. روايت حاج قاسم از اين رزم شنيدني است.
در هشتم آذر ماه سال ۶۰، عمليات طريق القدس به منظور رهايي شهر بستان آغاز شد. کتاب «نبردهاي پيروز» که حاصل مصاحبه عباس ميرزايي، نويسنده کتاب با بيش از 110 نفر از رزمندگان شرکتکننده در عمليات ثامن الائمه(ع) و نزديک به 140 مصاحبه با رزمندگان حاضر در عمليات طريق القدس است، به بخش هايي از کلام حاج قاسم سليماني که در اين عمليات مجروح شد، پرداخته است که با هم مي خوانيم:
به چند نکته بايد توجه شود مأموريت گردان (کرمان) شکستن خط نبود. مأموريت گردان اهواز شکستن خط بود و ما بايد پس از پاکسازي و شکستن خط اول توسط حسين کلاهکج به خط دوم دشمن حمله کنيم و از آنجا به سمت پله سابله برويم به همين دليل در کانال در انتظار سقوط خط اول بوديم که بعداً بهسرعت به سمت خط دوم حرکت کنيم. چون خط ما زير آتش بود و عموماً هيچ سنگري وجود نداشت براي مصون ماندن و سرعت عمل در کانال کوتاه جلوي خط بوديم که سه بار من به اتفاق شهيد محمد حسيني و مجتبي هندوزاده قبل از عمليات شناسايي کرده بوديم.
حسين کلاهکج، فرمانده گردان بلالي اهواز:
نيروها دو شاخه شده و از دو جناح مختلف وارد عمل شدند. از يک جناح گروهان شهيد باهنر. به فرماندهي برادر شهيد جاسم نادري و معاونت اصغر اميني به خط دشمن حمله بردند و از جناحهاي ديگر گروهانهاي شهيد بهشتي و شهيد رجايي عمل کردند. فرمانده گروهان بهشتي نيز شهيد ناصر چراغعلي بود که در همين عمليات به شهادت رسيد. گروهان شهيد باهنر که در جناح راست کانال عمل ميکرد موفقيتي نداشت و تعدادي از برادران اين گروهان در ميدان مين شهيد شدند و علت آن هم اشتباه بلدچي اين گروهان بود که نيروها را صحيح جلو نبرده بود.
محمدباقر منتظري، رزمنده کرماني، عضو شناسايي که بعد از اشتباه بلدچي گروهان شهيد باهنر، آنها را پشت خاکريز دشمن رسانده است ميگويد: اهوازيها از من خواستند آنها را تا پشت خاکريز دشمن ببرم. حرکت کرديم .به خاکريز رسيديم و خاکريز را نشان دادم. عمليات شروع شده بود فرصت پاکسازي ميدان مين نبود. مسئول اهوازيها سه نفر از بچهها را صدا کرد. قرار شد به نوبت روي مين بروند تا راه باز شود.
محمدمهدي شفازند:
پشت ميدان مين و سيمخاردار در آن تاريکي صداي پچ پچ ميآمد. جلوتر که رفتم بچههاي اهواز را ديدم که با بعضي از بچه هاي خودمان بحث مي کردند. ظاهراً فرصتي براي باز کردن معبر نبود، اگر عراقيها ما را آنجا ميديدند با تيربار همه را از بين ميبردند. اهوازيها قصد داشتند روي ميدان مين بروند تا راه براي عبور گردان باز شود، بچه هايي مثل مهدي حجت و بقيه هم اصرار مي کردند که ما روي مين ميرويم. آن شب رزمندگان گروهان شهيد باهنر از گردان بلالي اهواز فرصت انتخاب آگاهانه شهادت را به پرسنل گردان اعزامي از کرمان ندادند.
مجتبي مؤذنزاده:
ناگهان فرياد ياحسين(ع) به گوش رسيد و متعاقب آن صداي انفجار بلند شد. بچههاي اهواز روي مين رفته بودند. راه باز شد. بالاخره فرمان حرکت دادند. معبر باز شده بود. از سيمخاردار رد شديم. هر دو تا سه متر، يکي از بچههاي اهوازي افتاده بود. وضع دلخراشي بود. کنار يکي از آنها نشستم. قصد داشتم او را عقب بياورم. اجازه نداد. تأکيد کرد که بهسرعت خودت را به خاکريز برسان. حرکت کردم. بهسرعت ادامه داديم. مجروحان که هنوز شهيد نشده بودند روي زمين مانده بودند. در آن تاريکي پاهاي قطع شده، دستهاي قطع شده به چشم ميخورد. مجروحان ذکر ميگفتند و گاهي ناله ميکردند.
محمدمهدي شفازند:
يکي از اين نيروهاي اهوازي از ناحيه شکم صدمه ديده بود. سوراخ بزرگي در شکمش ايجاد شده و روده و امحاء و احشايش بيرون ريخته بود. با همين وضع به يکي از نبشيهاي ميدان مين تکيه داده و تکبيرگويان بچهها را به پيشروي تشويق ميکرد. هر کس ايشان را ميديد محال بود کُپ نکند. يکي از بچهها اعتقاد داشت خدا ايشان را با اين وضع زنده نگهداشت، تا اين صحبتها را بکند تا نيروها از ميدان عبور کنند.
شفازند رزمندهاي که بعداً دکتر علوم آزمايشگاهي شد و آن شب اين صحنه را از نزديک مشاهده کرده، معتقد است از نظر پزشکي امکان زنده ماندن چنين مجروحي براي مدت کوتاه وجود دارد، چون رگها به مغز و به قلب متصل هستند. قلب و مغز کار ميکنند پس شخصي که احشايش از بين رفته، ميتواند مدتي زنده بماند. رزمندگان گردان ابوالفضل(ع) پس از عبور از ميدان مين به خاکريز نخست عراقيها رسيدند.
حاج قاسم سليماني:
در همان ساعت اول نيروهاي تيپ کربلا که تازه تأسيس شده بود، گردان نجفآباد به فرماندهي شهيد اکبري و گردان اهواز به فرماندهي حسين کلاهکج و نيروهاي تيپ تازه تأسيس عاشورا در مگاسيس و امامزاده زينالعابدين موفق نشده بودند. با زمينگير شدن گردان اهواز، مرتضي قرباني از من خواست که اين کار را انجام بدهم. تيربارهاي دشمن بيوقفه شليک مي کردند و براي لحظاتي امکان پيشروي را از پرسنل گردان گرفتند.
نبرد طريقالقدس در محور جنوب کرخه به اوج رسيده بود. عراقيها قصد نداشتند حتي به يک نفر از رزمندگان خودي اجازه عبور از خاکريزشان را بدهند. هر لحظه يکي از افراد گردان روي زمين ميافتاد. علاوه بر تيربارها، دشمن با انواع و اقسام سلاحهاي کوچک و بزرگ منطقه را ميکوبيد. اينک تعداد شهداي گردان ابوالفضل به مرز بيست نفر رسيده بود.
غلام فخاري، رزمنده هرمزگاني و فرمانده يکي از گروهانها:
در آن زمان که حدود ساعت 30 دقيقة بامداد بود کسي به کسي نبود. مجروحان بدون سر دهها متر حرکت ميکردند. خيليها بدنشان دچار شعلههاي آتش شده بود و در حال سوختن به اين طرف و آن طرف ميرفتند. در شرايطي که تيربارها امکان پيشروي را از نيروهاي گردان سلب کرده بودند و با گذشت زمان بر تعداد شهدا و مجروحان گردان افزوده ميشد، حميد ايرانمنش (چريک) خودش را به قاسم سليماني رساند تا نظر وي را در مورد تدبيري که براي خاموش کردن تيربارها انديشه بود، بداند.
قاسم سليماني از لحظه آغاز عمليات به اتفاق بيسيمچيها سوار بر يک دستگاه نفربر ارتش، گردانهاي کرمان را هدايت ميکرد. نفربر در سنگري که برايش احداث کرده بودند ايستاده بود. دقايقي بعد از عبور گردان ابوالفضل(ع) از خاکريز خودي، وقتي عراقيها رزمندگان را در کانال زير آتش گرفتند، همين که خبر شهادت تعدادي از افراد گردان به وسيله بيسيم به سليماني رسيد، وي به راننده نفربر دستور حرکت داد.
حاج قاسم سليماني:
همزمان با مقاومت دشمن و عدم توفيق نيروهاي اهواز در شکستن خط (وقتي) که بنا شد ما وارد عمل شويم، بچهها به دليل آتش شديد دشمن زمينگير شده بودند و هر لحظه به تعداد شهدا و مجروحان اضافه ميشد. در اين لحظه من به راننده نفربر گفتم که از خط عبور کند. راننده ترديد داشت. با او با تحکم برخورد کردم. او به سمت خط دشمن که سقوط نکرده بود راه افتاد. نفربر به موازات بچهها در دشت ميرفت. با حرکت نفربر که اولين وسيلهاي بود که (با وجود اينکه) هنوز خط شکسته نشده بود از خاکريز عبور کرد و با صداي آن دشمن آتشها را متوجه نفربر کرد. من به گروهان حميد چريک رسيدم که پشت سيمخاردار دشمن و گروهان اول خطشکن ما بود.
حسين آباديان، بيسيمچي همراه سليماني:
بلدوزر خاکريز را شکافت و با نفربر از خاکريز عبور کرديم. حدود پانصد تا ششصد متر جلو رفتيم. حاج قاسم با فرماندهان کرماني مرتب در تماس بود و از اوضاع و احوال آنها سؤال ميکرد. در همان حال گلولههاي خمپاره و موشکهاي هدايتشونده از اطراف ما ميگذشت يا به زمين ميخورد. سليماني نميتوانست نيروهايش را در آن شرايط و زير يکي از شديدترين گلولهبارانهاي دشمن تنها بگذارد و در اتاقک امن آهني نفربر بنشيند. بنابراين، وقتي راننده نفربر که يک درجهدار از لشکر 16 زرهي قزوين بود، نتوانست در تاريکي شب جلوتر برود از نفربر بيرون پريد.
حاج قاسم سليماني:
نفربر روي مين رفت و شنيهاي آن پاره شد و از حرکت افتاد. من با بيسيمچيهايم پياده شديم. تقريباً صد متر در دشت به سمت بچهها رفتم تيربارها امان نميداد. فرصت خوابيدن نبود. ميدويدم. ابري بودن هوا بر تاريکي آن افزوده بود و فقط در نور تيربارها و منورها براي لحظاتي ميتوانستم ببينم.
حسين آباديان:
نفربر پي.ام.پي ايستاد. حالا نمي دانم چرا ايستاد ولي در هر حال ايستاد. در را باز کرديم و بيرون آمديم. حاج آقا سليماني، من و اکبر برهاني بيرون آمديم و حرکت کرديم راننده و بقيه خدمه پي.ام.پي که ارتشي بودند بيرون نيامدند. حاج آقا سليماني مشغول هدايت عمليات بودند که ناگهان انفجار مهيبي روي داد. اصلاً نفهميدم گلوله کجا خورد و چه شد ولي صداي وحشتناکي داشت. همان انفجار مرا بلند کرد و به طرف نفربر پرت شدم چون در باز بود افتادم داخل نفربر. از نفربر خودم را بيرون کشيدم. اثري از آقاي سليماني نبود. ديگر او را نديدم. انفجار اکبر برهاني را در جهت مخالف نفربر پرت کرده بود. در آن تاريکي شب او را داخل گودالي پيدا کردم. از درد ناله ميکرد. به سويش رفتم و حالش را پرسيدم گفت: «پايم قطع شده» چراغ قوه کوچکي همراهم بود. نور آن را روي پايش انداختم. بهشدت صدمه ديده بود. پايش از زانو به بالا کاملاً خُرد شده بود.
حاج قاسم سليماني:
در همين لحظه، يک گلوله خمپاره کنارم منفجر شد. من افتادم. اين دقيقاً چسبيده به سيمخاردار دشمن بود. اساساً فاصله خط ما با دشمن هفتصد متر تا يک کيلومتر بود و سيمخاردار در صد متري خاکريز دشمن قرار داشت. با انفجار خمپاره من پرت شدم. اول متوجه نبودم از چه ناحيهاي زخمي شدهام. قدري احساس خنکي در ناحيه شکم داشتم. بلند شدم. دوباره افتادم. تاريک بود. فقط بچهها را در کانال ميديدم و بيسيمچيهايم معلوم نبودند.
خون زيادي از من رفته بود. نميخواستم بگويم زخمي شدهام و روحيه بچهها را تضعيف کنم. حميد ايرانمنش خودش را به من رساند و اصرار داشت خودم را نزديک معبر برسانم و بر کار آنها نظارت کنم. ولي گفتم نميتوانم بياييم. خودت برو و هر کار ميتواني بکن. فکر کنم فهميد که حالم خوب نيست. خداحافظي کرد و رفت. به او گفتم برو به اکبر (محمدحسيني) بگو شما بايد کار بچههاي اهواز را تمام کنيد.
اول از ناحيه شکم زخمي شدم. بعد معلوم شد کبدم پاره شده است. در سه نقطه پارگي شديد در شکم داشتم. در شب ديگر کسي مرا نتوانست پيدا کند. چون در مسير کانال نيفتاده بودم. تا صبح دوبار ديگر در همان محل پشت سيمخاردار زخمي شدم يک بار از ناحيه دست و بار ديگر از ناحيه پا. نزديک صبح که چند بار بيهوش شدم و به هوش آمدم ديدم کسي مرا صدا ميکند. هوا روشن شده بود. اول فکر کردم در عالم روياست. حال خوشي داشتم. آن وقتها من خيلي قوي بودم. اول مرا به پشت خط خودي بعد به بيمارستان دهلاويه بردند.
اکبر مهاجري:
خبر رسيد حاج قاسم زخمي شده. پرسيدم کجاست؟ گفتند زير يک پي.ام.پي. يک گروه برداشتم و حرکت کردم. وقتي رسيديم گفتند ايشان را منتقل کردند عقب. با سيمرغ آبي آمدم سوسنگرد و سراغ حاجي را گرفتم. اعزام شده بود اهواز. خودم را به بيمارستان نادري رساندم. تعداد زيادي مجروح کف بيمارستان افتاده بودند. حاج قاسم را آنجا ديدم. ترکش به ناحيه چپ بدن و دستش خورده بود.
حاج قاسم سليماني:
مجروحان زياد بودند. من هم خيلي آرام بودم و صدايي نميکردم. تا بعدازظهر هيچ درماني روي من نشد. اکبر مهاجري نزديکم بود. خون همه شکمم را پر کرده بود. احساس خفگي ميکردم. آن وقت نميدانستم ريهام هم زخمي شده است. به اکبر گفتم من دارم تمام ميکنم و خداحافظي کردم. با توجه به شلوغي بيش از حد بيمارستان نادري و حضور دهها مجروح در اتاقها، راهرو و محوطه خارج بيمارستان، مهاجري و محمد گرامي بهسرعت سليماني را به بيمارستان شرکت نفت اهواز بردند و او را خارج از نوبت وارد اتاق عمل کردند.
اکبر مهاجري:
بيمارستان نادري شلوغ بود. معلوم نبود چه موقع فرصت رسيدگي به حاجي را پيدا ميکردند. وضع حاجي هم وخيم به نظر ميرسيد. به اتفاق گرامي که همراهم بود يک برانکارد از ماشين خودمان آورديم و بدون آنکه با کسي هماهنگ کنيم حاجي را روي برانکارد گذاشتيم و کف ماشين خوابانديم و به بيمارستان شرکت نفت برديم. آنجا لباسش را درآورديم و لباس اتاق عمل تنش کرديم و يکراست به اتاق عمل برديم. دکتر اتاق عمل اول اعتراض کرد که شماها که هستيد؟ ولي بعداً کوتاه آمد و بلافاصله حاجي را عمل کرد. وقتي از اتاق عمل خارج شد در همان بيهوشي عمليات را هدايت ميکرد. سليماني پس از مداواي اوليه به بيمارستان قائم مشهد اعزام شد. وي تا پايان عمليات طريقالقدس در بيمارستان دوران نقاهت را ميگذارند.
حاج قاسم سليماني:
آن وقت مجروحان وخيم را به استانها ميفرستادند. مرا و تعدادي مجروح ديگر را به بيمارستان قائم مشهد فرستادند. آنجا سه بار عمل جراحي بر روي من انجام دادند با اين همه براي دستم کاري نکردند. آتل هم به دستم نبود. چون شدت جراحت در شکمم بود. بعداً چند مجروح ديگر گردان را به آنجا آوردند.
حسين دهقاني، ديگر رزمنده کرماني که در بيمارستان قائم بستري بود
مرا ابتدا به اهواز و سپس به مشهد بردند. مشهد در بيمارستان قائم بستري بودم با برادر سليماني در يک اتاق بوديم. ايشان از ناحيه دست و شکم آسيب ديده بود. آسيب ناحيه شکم زياد عميق نبود ولي دستش را علاوه بر باند با فنرهاي طبي بسته بودند. آسيب دستش يک کم شديدتر بود. حميد ايرانمنش پس از صحبت با سليماني خودش را به خاکريز نخست دشمن رساند. وي اراده کرده بود، تيرباري را که مستقيماً روي رزمندگان گردان شليک ميکرد، خاموش کند. چند دقيقه بعد تيربار براي هميشه از کار افتاد.
حسين کلاهکج، فرمانده گردان بلالي اهواز:
نيروهاي پياده دشمن روي خاکريز اول و نيروهاي زرهي آنها روي خاکريز دوم مستقر بودند و برادران بسيجي در تاريکي شب به اينها برخورد ميکنند. ما تعدادي از نيروها را براي پاکسازي سنگرها فرستاديم تا سنگرهاي خاکريز اول را پاکسازي کنند. اين نيروها بچههاي گردان برادر جاسم نادري و شهيد باهنر بودند. افراد دشمن با نارنجک دستي بهشدت مقاومت ميکردند. در اين لحظه باز هم از گردان کرمان کمک خواستم. آنها به روي خاکريز آمدند و من آنها را به سمت چپ که تيربار دشمن قرار گرفته بود و جسورانه مقاومت ميکرد فرستادم تا آن را خفه کنند.
موسي يدالهي، رزمنده اعزامي از ميناب:
همراه برادران غلام فخاري، حسن ذاکري، هاشم جلالي، علي صابري و محمد مريدي و عدهاي ديگر در لحظه اول وارد خاکريز دشمن شديم. يکي از برادران عزيز از شهرستان ميناب به نام عليرضا شاکري بر اثر گلوله مستقيم دشمن به شهادت رسيد.
محمدمهدي شفازند:
خط شکسته شد. به هر سنگري ميرسيديم يک نارنجک داخل سنگر پرت ميکرديم و جلو ميرفتيم. عراقيها شگرد داشتند در سنگرها پنهان ميشدند وقتي هوا روشن ميشد از پشت به بچهها شليک ميکردند. عراقيها در اين محور بهشدت مقاومت کردند. تانکهاي دشمن رزمندگان گردان را زير آتش گرفتند.
علي محمدي:
شروع کرديم به آرپيجيزدن. يک تانک مرتب شليک ميکرد. خيلي دلم ميخواست بزنمش. يکي از بچهها فرياد زد: «بابا اين را بيا بزنيم» هيچکس جرئت نميکرد بيايد. آتشي که اين يک تانک ميريخت عجيب بود بهقدري شليک کرده بود که لوله تانک جرقه ميزد. مثل چيزي که توي کوره ميگذارند. سه چهار نفر با آرپيجي رفتيم چپ و راست خوابيديم. هر چه زديم زورمان نرسيد. اگر اين يکي ميشکست ما ميرفتيم ديگه خط 2 و 3 را ميشکستيم. خوب نشد.