آیا آزمایش چندجهانی فراتر از مرزهای علم قرار دارد؟
بيگ بنگ/ در اين مقاله “رابرت لاورنس کوهن” سازنده، نويسنده و مجري مجموعه تلويزيوني نزديکتر به حقيقت(Closer to Truth) به کمک متفکران پيشگام جهان به موضوع «چندجهاني» در کيهانشناسي ميپردازد. کوهن: سرگرميهاي شبانهي من اغلب به حقيقتهاي عميق هستي کشيده ميشود. تفکراتي دربارهي کيهان، خودآگاهي و معنا( اگر معنايي وجود داشته باشد). نميتوانم کارياش بکنم. به همين خاطر است که به ايدهي چندجهاني وارد شدم، نظريهاي که ميگويد جهانهاي متعدد، جهانهاي چندگانه، جهانهاي بيشمار و شايد بينهايت جهان وجود دارد ولي همان مجموعهي حقايق، نظريات و استنباطهايي که بر وجود چندجهاني دلالت دارد، ظرفيت انساني براي اجراي مطالعات درجهبالاي علمي، آزمايشها يا مشاهدات را براي تشخيص يا کشف چندجهاني محتمل را به شدت محدود و يا شايد کاملاً باز ميدارد. خب آيا جستجويي براي يک چندجهاني “علم” است؟ بستگي دارد کلمهي “علم“ چه معنايي داشته باشد کوهن مي گويد: رشتهي مطالعاتيام علم بوده است(دکتراي من در حوزهي تحقيقات مغزي است) چون علم تشخيص ميدهد جهان چطور کار ميکند. اگر راهي براي کشف توافق در ميان فرهنگها و عقايد مختلف وجود داشته باشد بهترين راه همان علم است. بعضي دانشمندان ميگويند که روش علمي تنها راه براي شناخت است. دانشمندان ميگويند اگر علم نتواند سر از چيزي در بياورد آنوقت آن چيز يا شناختپذير نيست يا ارزش دانستن ندارد. ولي آيا حقايقي واقعي در فراسوي علم وجود دارد؟ محدوديتهاي علم چيست؟ علم تا به کجا پيش ميرود؟ آيا مرزهاي فلسفياي وجود دارد که علم نتواند به فراسوي آن برود؟ فرانک ويلچک برندهي جايزهي نوبل در حوزهي فيزيک به خاطر رمزگشايي ساختار دروني پروتونها و نوترونها( تقريباً از فضاي خالي تشکيل شده است) ميگويد:« آنها را نميبينم. کاربرد علم ميتواند بينشي به درون هر سوالي که با عقل جور در بيايد ارائه کند. شايد جوابي به سوال ندهد. شايد ما را آگاه کند که سوال به خوبي مطرح نشده است يا شايد بينشي نسبي فراهم کند ولي فکر نميکنم چيزي بايد به عنوان سوالي غيرقابلدسترس براي علم رد شود.» همانطور که خواهيم ديد چندجهاني يک مورد آزمايشي(test case) است. اساس علم، کاري که علم در واقع دارد انجام ميدهد شايد در نظر دانشمندان واضح در نظر گرفته شود ولي اين مورد براي فلاسفهي علم صدق نميکند. بس ون فراسن از اين دست فلاسفههاي علم است. او به شدت تجربهگرا است يعني به شناخت(knowledge) تا جايي اعتقاد دارد که شناخت بايد مستقيماً از طريق مشاهده و داده به دست بيايد. او به من گفت:« وقتي راجع به علم فکر ميکنم تشکيلات بزرگ انسانياي را تصور ميکنم که معيارهاي(ضوابط) معيني از موفقيت دارد و به عنوان يک تجربهگرا ميگويم که تمام اين نوع موفقيتها به چيزهايي مربوط ميشود که قابلمشاهده است. وقتي علم موفق باشد، بهترين توصيف و توضيح ممکن را از چيزي که در حوزهي قابلمشاهده پيدا کردهايم ارائه ميکند. ون فراسن ميگويد که يک “واقعگراي علمي” نيست يعني قبول نميکند که معيار علمي موفقيت “از تمام جهات صحيح” يا “موقتاً صحيح” است. او ميگويد ايدهي غالب را که علم ميتواند به عمق بيشتري از “آنچه قابلمشاهده” است نفوذ کند و « تمام چيزهاي مورد نياز را تصور کند تا چيزهاي قابلمشاهده را تبيين کند.» او ادعا ميکند بايد آن چيزي که مشاهده ميکنيم را از هر واقعيت زيرساختي که احتمال دارد آن مشاهدات را توليد کرده باشد جدا کنيم. به عبارت ديگر (حداقل) دو سطح از واقعيت وجود دارد: يکي شامل قوانين و قواعد دنياي فيزيکي است که علم ميتواند به آن دسترسي داشته و آن را اندازه بگيرد ولي سطح ديگر، منبع غايي آن قوانين و قواعد است و علم هيچوقت نميتواند به آن دسترسي داشته باشد چه برسد به اينکه بخواهيم از آن شناخت داشته باشيم. ون فراسن ميگويد:« براي اينکه بگوييد يک نظريهي علمي را قبول کردهايد “تنها” به اين معنا است که باور داريد به طور تجربي نسبت به پديدهي قابلمشاهده، چيزي که ما از طريق ارزيابي و اندازهگيري پيدا ميکنيم کافي است. من دانشمندان را به عنوان کلمب که آمريکا را کشف کرد نميبينم بلکه به عنوان مدلها و نظرياتي در حال ساخت تا پديدهي قابلمشاهده را نمايش دهيم. او ميگويد:« تجربهگرايي محض ماموريتي معتدل براي علم ارائه ميدهد. بنابراين آيا پسرعموي فلسفياش واقعگرايي ضدعلمي که به دلايل مختلف، ايدهي فهم متعارف(common sense) که ميگويد چيزي که ما ادراک ميکنيم، چيزي است که واقعاً وجود دارد را رد ميکند(براي مثال شک به اين موضوع که واقعيت مستقل از ذهن است). تجربهگرايي محض و واقعگرايي ضدعلمي شکافي پرنشدني بين واقعيت عميق و شناخت(cognition) انساني قائل ميشود چون مثل يک مسابقهي دوي امدادي “چوب اطلاعاتي” از يک واسطه به واسطهي ديگر منتقل ميشود: از منبع حقيقي در واقعيت عميق، به تابش الکترومغناطيسي، به تجهيزات انسانساخت مشاهداتي، به اندامهاي حسي زيستي و به فرآيندهاي عصبي در مغزها. تجربهگراي محض و واقعگراي ضدعلمي ادعا ميکنند که در هر مرحله از آن “امداد اطلاعاتي”، اطلاعات از دست رفته است. شکافهايي وجود دارد که با هم ترکيب شده و يک شکاف پرنشدني و کلي را درست ميکند. ون فراسن به عنوان يک تجربهگراي محض تنها تصريح ميکند که کدام انساني ميتواند به طور قطع به يقين بداند. او تنها مشاهدات و مدلها را درون قلمروي اطميناناش راه ميدهد ولي واقعيتهاي زيرساختي که آنها را توليد ميکند حق ورود ندارد. او ميگويد:« واقعگرايي علمي بايد نظرياتي داشته باشد که به چيزهاي واقعي اشاره ميکند ولي براي يک تجربهگرا اين يک تبيين علمي نيست بلکه تبييني متافيزيکي است و کاري نيست که بتوان انجام داد.» پروفسور فيزيک دانشگاه پرينستون، جِي. ريچارد گات مرزهاي علم را برحسب چيزهايي که علم ميتواند و نميتواند بداند توصيف ميکند. او ميگويد:« چيزهاي زيادي دربارهي جهان ياد گرفتيم- سن، ساختار، شرايط اوليه، اينکه چطور شروع شد و چطور توسعه پيدا کرد ولي شايد فردي بگويد « خب آيا واقعاً به اين سوال پاسخ دادهايد که چرا به جاي اينکه هيچ جهاني وجود نداشته باشد، جهاني وجود دارد؟» تصور نبود يک جهان آسان است. حداقل در حال حاضر علم آمادهي پاسخگويي به اين سوال نيست. بنابراين با در نظر داشتن اين حرفها، آيا بين چيزهايي که علم ميتواند و نميتواند بداند، چيزي در اين ميان وجود دارد؟ چندجهاني، اتساع مرزهاي درک گات در پاسخ به آن سوال به يک چندجهاني اشاره کرد. او ميگويد:« حالا دانشمندان از يک چندجهاني صحبت ميکنند. جهانهاي متفاوت چندگانه که در فراسوي قابليت مشاهداتي ما قرار دارد ولي به طور جدي راجع به آنها صحبت ميکنيم.» يک چندجهاني( اگر واقعي باشد که چه خوب) قطعاً آزموني براي بررسي محدوديت و مرزهاي علم است. سوال اين است: آيا روش علمي گمانهزنانه را ميتوان به احتمال وجود يک چندجهاني به کار برد به طوري که نظريه را بتوان مرتباً و تدريجاً ارزيابي کرد؟ در پاسخ به مقالهي قبلي “در مواجهه با چندجهاني” کيهانشناس متولد روسيه، آندري لينده ديدگاه شکاکانه و تجربياي را به چالش ميکشد که ميگويد ادعاي وجود يک چندجهاني به طور کلي علم نيست. جورج اليس کيهانشناس اهل آفريقاي جنوبي، با تيزهوشي اين ديدگاه را در مجلهي Nature بيان کرده است. اليس به خاطر به چالش کشيدن چندجهاني مشهور است و ادعا ميکند « تلاشها براي مستثنيسازي نظريات مبني بر فرض جهان از بررسي تجربي، علم را تحليل ميبرد.» اليس به من گفت:« چون نميتوانيم آنها را ببينيم نميتوانيم چيزي را راجع به آنها ثابت کنيم.» تاکيد بر نظريات شکاکانه مشابه به چيزي که در مقالهي مربوط به چندجهانيام گفته بود. لينده در پاسخ اشاره کرد:« اين استدلالي بسيار قدرتمند است. شما نميتوانيد چيزي را راجع به چيزهايي که نميبينيد ثابت کنيد. خوشبختانه اين استدلال اشتباه است. اين چيزي است که اغلب در مباحث چندجهاني جا انداخته ميشود: اگر حقايق تجربي يا مشاهدات متعددي داشته باشيم که تنها بتوانند در بافت يک نظريهي به خصوص( براي مثال چندجهاني) توضيح داده شوند، اين حقايق شواهدي تجربي يا مشاهداتي را به نفع اين نظريه تشکيل ميدهند.» [ نکته: « به نفع اين نظريه» زبان دقيقي است و به اين معنا نيست که « شواهدي است که اين نظريه را ثابت ميکند.»] لينده ادامه داد:« از اينرو بايد از هر کسي که از نظريهي چندجهاني خوشاش نميآيد پرسيد تا توضيحي در هر زمينه و مفهوم جايگزين ديگري براي اين حقايق مشاهداتي يا تجربي بياورد. به همين خاطر است که آن را اينقدر جدي ميگيريم.» براي اينکه مطمئن شوم منظورش را از اين حرف که « حقايق تجربي يا مشاهداتي که تنها بتوانند در بافت يک نظريهي به خصوص توضيح داده شوند» يا به عبارت ديگر « اينکه نميتوان آن را به صورت ديگري توضيح داد» فهميدهام، لينده « اصل انساننگر(anthropic principle)» را مطرح کرد. اين اصل عجيب و عميق، نظريات فيزيک و کيهانشناسي را با موجوديت انسان تحميل ميکند چون اگر انسانها ميخواهند حقايقي را مشاهده کنند که تلاش ميکنند توضيح دهند، پس مشخصاً انسانها بايد وجود داشته باشند. اين ادعاي بديهي، زائد يا حتي بيمعني، بسته به ديدگاههاي يک نفر يا به طرز شگفتانگيزي يک ابزار قدرتمند پيشبينيکننده و تبييني است يا رهايشي خجالتآور از روش علمي و بهانهاي براي شکست است. برندهي دو جايزهي نوبل در فيزيک ديدگاههاي مخالف و چشمگيرش دربارهي اصل انساننگر را با من در ميان گذاشت. استيون واينبرگ در دانشگاه تگزاس آستين يکي از پيشگامان اين روش جديد تفکر دربارهي علم ميگويد که تصور « نسخههاي متفاوتي از ايدهي چندجهاني و اصل انساننگر تنها يک فهم متعارف است.» او ميگويد دليلش اين بود که « اگر تعداد وسيعي از جهانها وجود داشت که در آنها ثابتهاي مختلف فيزيکي از جمله انرژي در فضاي خالي( که به نام ثابت کيهاني شناخته ميشود) جهان به جهان فرق ميکرد، طبيعي است که تنها جهاني خواهيم بود که ميتواند از حيات پشتيباني کند.» به عبارت ديگر اگر ثابت کيهاني که يک نوع گرانش دافع است بزرگتر از يک مقدار معين بيشينه باشد آنوقت نيروي پادگرانشاش مقاومت کرده و بر گرانش غلبه ميکرد و جلوي گرانش را از شکلگيري اجسامي کلوخهشده( کهکشانها، ستارگان و سيارات) ميگرفت. از سوي ديگر وقتي از ديدگاه فيزيکدان ديويد گراس دربارهي اصل انساننگر ميپرسم پاسخ ميدهد:« از آن متنفرم.» ( بعد از منتشر شدن مقالهي قبلي) گراس گفت دليل اين موضوع اين است که اصل انساننگر « با هدف قديمي فيزيک تناقض دارد( که توضيح چيزهايي است که در غير اين صورت تصادفي ظاهر ميشود) تا بعضي از مشخصههاي عجيب طبيعت که براي موجوديت ما ضروري به نظر ميرسد را تبيين کند.» گراس شناور بودن آب يخ زده را مثال ميزند در حالي که وقتي اکثر مايعات منجمد ميشود تهنشين ميشوند(چون جامد چگالتر از مايع است). اين حقيقت که آب منجمد شده شناور است قطعاً براي رشد حيات بر روي زمين ضروري بوده است( چون از يخ زدن کامل اقيانوسها و درياچهها در طول زمستانها جلوگيري ميکند). گراس به من گفت حالا ميتوانيم با محاسبه و مقايسهي مشخصات يخ و آب دليل آن را توضيح دهيم که اين کار را هم با ساختار شيمي و فيزيک اتمي زيرساختي ميتوان استنباط کرد. گراس اضافه کرد:« محاسبهي آن خيلي بهتر از نسبت دادن « مشخصههاي عجيب» آب به اين حقيقت است که ما اينجا هستيم تا اين سوالات را بپرسيم.» گراس تاکيد کرد:« اصل انساننگر هيچچيزي را توضيح نميدهد و فقط ميگويد بايد با آن کنار بيايي، هيچوقت قرار نيست آن را به طور کامل بفهمي چون حادثهاي تاريخي در جهان بوده است.» گراس تصديق ميکند که شايد اصل انساننگر صحيح باشد، اما اگر اينطور باشد « قدرت پيشبيني زيادي را از دست ميدهيم و خيلي از چيزهايي که فکر ميکرديم ميتوانيم به صورتي بنيادي به يکديگر گره بزنيم حادثه و تصادفات هستند.» گراس هنوز به محاسبهي ثابتهاي فيزيکي بنيادي اميد دارد، حتي ثابتهاي کيهاني. او نتيجهگيري کرد:« و فکر ميکنم تسليمشدن يک مقدار کودکانه است. نبايد نااميد شد.» لينده به من توضيح داد:« ملاحظات انساننگرانه تنها در صورتي معناي فيزيکي واقعي به خود ميگيرد که گزينههاي بالقوهي زيادي داشته باشد ولي تنها در صورتي که بعضي از آنها با موجوديت مشاهدهکنندگان سازگاري داشته باشد.» او تاکيد کرد:« چندجهاني سه گزينه فراهم ميکند. مشهورترين مسئلهي مطرح شده توسط ملاحظات انساننگرانه، اندازهي ثابت کيهاني است.» به عبارت ديگر، در مطالعهي چگالي انرژي فضاي خالي، چرا ثابت کيهاني به طرز خارقالعادهاي کوچک است ولي صفر نيست؟ لينده ميگويد مسائل چندگانهاي در فيزيک و کيهانشناسي وجود دارد و تنها يک چندجهاني ميتواند آنها را حل کند، از اينرو ميتوان به نظريهي چندجهاني به عنوان “علم” اعتبار بخشيد، حتي اگر با اين روش جديد توجيه شده باشد. لينده توضيح داد:« تا زماني که نتوانم مدلي از جهان تورمي که شامل قسمتهاي مختلف متعدد با مشخصات متفاوت( قوانين فيزيکي متفاوت) مطرح کنم، نميتوانم از اصل انساننگر سر در بياورم. همين تصوير در تورم بينظم ابدي به طور بسيار متقاعد کنندهتري ظاهر ميشود و بالاخره بعد از کشف ۱۰ به توان ۵۰۰ خلاء در نظريهي ريسمان متقاعدکنندهتر هم ميشود.» اين يافتهي نظري اين بود که تقريبا ۱۰ به توان ۵۰۰ پيکربندي متفاوت وجود دارد که به طور نظري، شدني است يا روشهايي وجود دارد که نظريهي ريسمان ميتواند قوانين فيزيک متفاوت که به طور نظري شدني است( براساس تمام پيکربنديهاي پايدار هندسي يا توپولوژيکي از يک خمينهي(manifold) بينهايت کوچک و ابعاد بالاتر که نظريهي ريسمان به عنوان بنيان فضا، زمان، ذرات و نيروها مطرح ميکند) را توليد کند. هر کدام از اين اعداد وسيع از پيکربنديها يا روشهاي به خصوص، جهان مخصوص به خود را توصيف ميکند و شايد اين کار را در واقعيت بيشمار بار انجام ميدهد تا جهانهاي بيشماري را تعريف کند و تمام آنها در کنار يکديگر چندجهاني را تشکيل ميدهد. اين بدان معني نيست که چندجهاني به طور تفکيکناپذير به نظريهي ريسمان گره خورده است( هر چقدر هم زيبا باشد) بلکه ساز و کارهاي ديگري وجود دارد که ميتواند جهانهاي چندگانه را توليد کند. به علاوه لينده ادعا کرد که اين بدان معنا هم خواهد بود که حقايق يکساني که به عنوان شواهد مشاهداتي يا تجربي به نفع چندجهاني وجود دارد را ميتوان به طور همزمان به عنوان شواهد مشاهداتي يا تجربي به نفع نظريهي ريسمان به کار برد. لينده در دفاع از ديدگاهاش تاکيد کرد که هيچکس نظريهاي بهتر و قدرتمندتر از چندجهاني و نظريهي ريسمان را در ميان نگذاشته تا ثابت کيهاني را توضيح دهد( حتي بعد از گذشت ۱۸ سال- ثابت کيهاني در سال ۱۹۹۸ ميلادي با مشاهداتي خيرهکننده کشف شد که نشان ميداد سرعت انبساط جهان رو به افزايش است و آن طور که همه تصور ميکردند به خاطر گرانش، سرعتاش کم نميشود). لينده اعتراف ميکند که اين روش عجيبي براي تفکر به علم است و به گفتهي واينبرگ اشاره ميکند:« شايد الان در نقطهي عطف جديدي باشيم.» اين گفته از واينبرگ مشهور است که « تغييري راديکال( ريشهاي) در چيزي که به عنوان بنياني مشروع براي يک نظريهي فيزيکي قبول داريم.» لينده گفت:« نظريهي جديد با درد متولد شده است ولي تا به حال والديناش خوشحال يا حداقل به طور محتاطانهاي خوشبين هستند» و دوباره سخني از واينبرگ را نقل ميکند. واينبرگ گفته است:« گزارشي از مباحثهاي در کنفرانسي در استنفورد پيدا کردم که در آن مارتين ريس گفته است به اندازهاي به چندجهاني اعتقاد دارد که حاضر است زندگي سگاش را روي آن شرط ببندد در حالي که لينده گفته حاضر است سر زندگي خودش شرط ببندد ولي من تنها آنقدر به چندجهاني معتقد بودم که حاضر بودم سر زندگي لينده و سگ ريس شرط ببندم.» شکستهاي نظريهي چندجهاني با اجازهي لينده اظهاراتش در مقالهي “در مواجهه با چندجهاني” را به ديگران دادم و اجازهي همه را براي درج اظهاراتشان در ذيل دريافت کردم. اليس در پاسخ بيان ميکند که استدلال لينده نيازمند سه بخش است: حقايق تجربي يا مشاهداتي که بايد تبيين شود، نظريهاي زيستپذير که بتواند اين حقايق را تبيين کند و هيچ نظريهي ديگري هم نتواند به اين خوبي کار کند. و اليس ادعا ميکند که براي چندجهاني « در هر بخش مشکلاتي وجود دارد.» اليس:« ابتدا معماي انساننگر( يا به عبارت ديگر چطور به نظر ميرسد که مشاهدات انساني، آن قوانين فيزيکياي را انتخاب يا ” تعيين” ميکند که با موجوديت انسان سازگار است) مسئلهاي در فيزيک نيست. اين يک موضوع فلسفي است. منظورم از اين حرف اين است که به خاطر يک آزمايشي که با مدل استاندارد فيزيک ذرات به علاوهي مدل استاندارد کيهانشناسي تناقض دارد هيچ لازمهاي به يک نظريهي جديد وجود ندارد بلکه هدف توضيح اعداد ثابتهاي بنيادي دخيل در اين نظريات است ولي اين هميشه برحسب نظريات جديد شامل ثابتهاي ديگري است که سپس برحسب نظريات بعدي با ثابتهاي بعدي و به مانند آن… بايد تببين شود. کاملاً مشخص نيست چه تعداد ثابت بايد تبيين شود، چه زماني چرخهي تبيين بايد متوقف شود يا قطعاً براي اين هدف فلسفي(يا شايد رواني) چه چيزي يک “تبيين” معتبر را تشکيل ميدهد؟ دوم اينکه اليس هر کدام از چيزهايي که “سه ستون” استدلال لينده براي جهانهاي چندگانه مينامد را به چالش ميکشد: ( الف) تورم بينظم ابدي به علاوهي (ب) ساز و کار نظريهي ريسمان که تعداد وسيعي از انواع مختلف جهانها را توليد ميکند، تا به دست بدهد ( پ) توضيحي انساننگرانه از عدد ثابت کيهاني. اليس ادعا کرد که نظريات رقيب و شواهد مشاهداتي به ضرر نظريهي لينده است. در هر صورت اليس گفت:« استفاده از چندجهاني براي تبيين انسانگرانهي تمام ثابتهاي فيزيک کار نميکند چون ثابتهاي زيادي اعداد اشتباهي خواهد داشت.» به عبارت ديگر طبق گفتههاي اليس استدلال انساننگرانه( يعني که در آن موجوديت انسان بايد شرايط فيزيکياي را تحميل کند) در بافت چندجهاني مورد قبول عامه نميتواند اعداد واقعي ثابتهاي فيزيکي را پيشبيني کند. به طور خلاصه اليس گفت استدلالهاي چندجهاني شکست ميخورد « چون لازمههاي آنها برآورده نميشود.» مخصوصاً اليس تاکيد کرد که نظريات توليدکنندهي چندجهاني از تورم کيهاني با دادههاي مشاهداتي اخير رد شده يا به ضرر آن است. در پاسخ، لينده تکذيب کرد که « تورم بينظم کيهاني» با دادههاي مشاهداتي اخير رد شده يا به ضرر آن است و به تفاوتهاي ميان تورم بينظم ابدي، تورم بينظم به طور کلي و سادهترين نسخهاش( تمامي آنها را لينده کشف يا اختراع کرده است) تاکيد کرد. او گفت تنها سادهترين نسخهي تورم توسط مشاهدات اخير رد شده است. او گفت:« ايدهي اصلي اين است که در طبقهي وسيعي از نظريات، تورم ميتواند آغاز شود، حتي اگر شرايط اوليه در جهان بينظم بوده باشد که نام ” تورم بينظم” را توضيح ميدهد. ديگر به گذارهاي فاز دمابالا که اساس نسخههاي اوليهي نظريهي تورمي بود نيازي نيست. تقريباً تمام مدلهاي تورمي که مورد مطالعه قرار گرفته است به اين طبقهي کلي تعلق دارد.» لينده تاکيد کرد که چون استدلالهاي بر عليه چندجهاني اليس را رد ميکند به اين معني نيست که فکر ميکند نظريهي چندجهاني کامل است. ريس بعد از بررسي ديدگاههاي مخالف ميخواست بداند آيا “ناسازگار” نيست که اليس « استدلالهايي “علمي” را بر عليه مدل به خصوصي از لينده( که قطعا موضوعات مناسبي براي بحث است) مطرح کرده است در حالي که ادعا ميکند هيچ کدام از اينها علمي نيست.» به شخصه در معرفتشناسيام نسبت به چندجهاني( همانطور که قبلا بود)ُ تحت تاثير جملهي سادهي واينبرگ قرار دارم:« کاملا با لينده موافقم»- که با ديدگاه واينبرگ سازگاري دارد و اجازه ميدهد استدلالهاي انساننگر مسائل علمي را نشانيدهي کند. به چالش کشيدن باورهاي فعلي اگرچه اليس در زير سوال بردن چندجهاني در اقليت قرار دارد( قطعاً در ميان کيهانشناسان معاصر) ولي چالش او به باورهاي فعلي را تحسين ميکنم. هر چه باشد اين چيزي است که فيزيکدان اِمآيتي آلان گوت( پدر نظريهي تورم کيهاني) لينده و ديگران، از همان ابتدا در بديهي شمردن نظريهي تورم کيهاني و جهانهاي بيگانه انجام دادند. اليس باعث شده افراد راجع به فرضيات زيرساختي واقعيت ادعا شدهي جهانهاي چندگانه تفکر کنند که اگر واقعي باشد به شدت وسعت هستي را توسعه خواهد بخشيد. پائول ديويس فيزيکدان و سرپرست فراسو: مرکز مفاهيم بنيادي در علم(Beyond: Center for Fundamental Concepts in Science ) بيان کرد که نظريهي چندجهاني ميتواند به صورت غيرمستقيم به دو روش مورد آزمايش قرار بگيرد. او گفت:« اول از همه اگر يک چندجهاني يکي از چند پيشبيني يک نظريه باشد و اگر پيشبينيهاي ديگرش را بتوان مستقيماً مورد آزمايش قرار داد آنوقت ( اگر تصور کنيم که آن آزمايشها را با موفقيت پشت سر بگذارد) اعتماد خود را نسبت به اينکه يک چندجهاني وجود دارد افزايش ميدهيم. دوما همانطور که لينده اشاره کرد ميتوانيم از تحليلهاي آماري مربوط به انتخاب انساننگرانه استفاده کنيم تا پيشبينيهاي قابلآزمايشي را انجام دهيم. بنابراين براي مثال تبيين چندجهاني از ضعيف بودن انرژي تاريک (دافع) پيشبيني ميکند همچنانکه بيشتر دربارهي شکلگيري کهکشانها ميآموزيم، عدد اندازهگيري شده از انرژي تاريک بايد به بيشينهي مجازي که با شکلگيري کهکشانها سازگار است نزديک و نزديکتر شود. اگر توضيح ديگري صحيح باشد آنوقت چنين ثابتي وجود ندارد.» به عبارت ديگر ديويس نکتهاي قابلتامل را راجع به تناسب بين عدد واقعي و اندازهگيري شدهي انرژي تاريک ( دافع) و عدد بيشينهي نظرياي را بيان کرد که چنين انرژي تاريک ( دافعي) ميتواند داشته باشد ولي هنوز با نداشتن قدرت بيش از حد و از اينرو بياثر نساختن کشش گرانشي مورد نياز براي شکلگيري کهکشانها، ستارگان و سيارات اجازهي وجود انسان را بدهد. ديويد گفت هر چقدر اين تناسب تنگتر باشد سازگاري با يک چندجهاني بيشتر است. ولي آيا ميتوانم بگويم که همين قضيه براي يک طرح/ طراح صدق ميکند؟ با اين حال ديويس چندجهاني را با ترکيب پيآمدهاي يک چندجهاني با به اصطلاح “استدلال شبيهسازي” به چالش ميکشد. اين استدلال دو فرضيه را پيش ميکشد که (۱) تمدنهاي بيگانه در سرتاسر جهان وجود دارند و (۲) به افزايش ظرفيتهاي محاسباتي خود ادامه ميدهند. با در نظر گرفتن اين فرض سپس احتمال زيادي وجود دارد که مشاهدهگران تصادفي مثل انسانها خود را درون يک جهان شبيهسازي شده يا “تقلبي” ببينند( مگر اينکه “علامتهاي توقف” کيهاني يا فني وجود داشته باشد و مانع از شبيهسازيهاي کل جهاني گردد). ديويس ادعا ميکند که در يک چندجهاني احتمال بيشتري وجود دارد که تعداد جهانهاي تقلبي از جهانهاي واقعي جلو بزند( نسبت به يک جهان ما بدون چندجهاني)، بنابراين اگر در چندجهاني زندگي ميکنيم احتمال بسيار زيادي وجود دارد که در يک واقعيت شبيهسازي شده زندگي کنيم ولي اين موضوع اشاره ميکند که احتمال بسيار زيادي وجود دارد که قوانين فيزيکي در جهان ما شبيهسازي بوده و از اينرو نميتوان از آنها استفاده کرد تا نتيجه گرفت که يک چندجهاني وجود دارد! بنابراين در مرکز ايدهي چندجهاني ناسازگاريهايي وجود دارد.» بياييد اين استدلال را به دقت بررسي کنيم. در نظر ديويس « اگر احتمال يک چندجهاني از تمام جهانهاي محتمل از جمله تمام متغيرهاي محتمل را جدي بگيريد آنوقت بايد حداقل بعضي از آن جهانها وجود داشته باشد که در آن تمدنهاي داراي ادراک تا نقطهاي پيشرفت کنند که قدرت محاسباتي کافي براي شبيهسازي کامل جهانهاي تقلبي( مثل فيلمهاي ماتريکس) را داشته باشند. جهانهاي شبيهسازي شده بسيار ارزانتر از ساخت جهانهاي واقعي است. بنابراين وقتي تمدنهايي در سرتاسر چندجهاني داشته باشيد که ميتوانند جهانها را شبيهسازي کنند اين کار را انجام خواهند داد و اين کار را به طور فزايندهاي خواهند کرد.» در نتيجه « تعداد جهانهاي تقلبي در يک چندجهاني به شدت زياد شده و خيلي زود از تعداد جهانهاي واقعي بيشتر ميشود.» ديويس ميگويد:« جهانهاي تقلبي تمام استدلالهاي به نفع چندجهاني را تحليل ميبرد چون استدلالهاي به نفع يک چندجهاني براساس فيزيک اين جهان ساخته شده است ولي اگر جهان ما يک جهان شبيهسازي شده باشد آنوقت قوانين هم شبيهسازي شده است که بدان معني خواهد بود که کل فيزيک هم تقلبي است.» و ديويس ميگويد اگر کل فيزيک تقلبي باشد آنوقت کل استدلال چندجهاني فرو ميپاشد. دليلش اين خواهد بود که استدلال چندجهاني از فيزيکي که انسانها در جهان کشف کردهاند به دست آمده است ولي مردم نميتوانند از اين استدلال استفاده کنند چون آنوقت به طرز شگفتانگيزي منجر به اين نتيجهگيري ميشود که اين جهان تقلبي با يک فيزيک تقلبي است. ديويس ادعا کرد که اين تناقضي دروني از نظريهي چندجهاني است. « اگر ميخواهيد ادعا کنيد که چندجهانياي واقعي با تمام احتمالات وجود دارد با بمبي که خود ساختهايد به هوا ميرويد چون منجر به قبول اين حقيقت ميشود که اين جهان پر از تقلبات است.» او تاکيد کرد که اين امر سپس واقعيت فيزيک را تحليل برده که در عوض استدلالهاي استاندارد به نفع چندجهاني را نيز تحليل ميبرد. به نظر من بهترين روش براي دوري از اين تناقض دوري(circular) تاکيد بر اين موضوع است که شبيهسازي کل جهانها، مخصوصا شبيهسازي خوداگاهي غيرممکن است- حتي به طور کلي غيرممکن است حتي با بينهايت جهان، ادعايي که باعث به وجود آمدن مشکلات مربوط به خود ميشود. روش ديگري ميتواند فرض اين موضوع باشد که هر نوع قوانين فيزيک شبيهسازي شده در جهانهاي شبيهسازي شده احتمال دارد که براساس قوانين “واقعي” فيزيک در جهان “واقعي” شبيهسازها درست شده باشد. ولي به منظور آن که اين استدلال مخالف کار کند، لازم نيست هيچ استثنايياي وجود داشته باشد، هيچ نوعي، که البته فکر ميکنم در چنين جهان وسيعي سطح توقع بسيار بالايي است.) در ابتدا به نظر نميرسد استدلال شبيهسازي( اين احتمال که اين جهان تقلبي است) ربطي به استدلالهاي چندجهاني داشته باشد ولي با اين حال و به طرز کنجکاوانهاي هر کدام، ديگري را تهديد ميکند. درست مثل ديويس که نشان داد چطور شبيهسازيها چندجهاني را تحليل ميبرد، يک چندجهاني با بينهايت جهان، استدلال شبيهسازي اين جهان را تضعيف ميکند. دليلش اين است که بينهايتها باعث آشفتگي اندازهگيريها و آمارها ميشود چون وقتي تمام چيزها بينهايت بار اتفاق ميافتد، رخداد نسبي تمام چيزها يک نوع برابري عجيب پيدا ميکند.) در طرفداري از يک چندجهاني، فيلسوف جان لزلي استدلالي جديد را مطرح کرد. او ادعا کرد:« اگر عاملي خالق مسئول وجود داشتن جهاني( چيزي به جاي هيچ يا هر چيزي به جاي يک نيستي واقعي) وجود داشته باشد آنوقت ميتوان به خوبي توقع داشت که اين عامل خالق ايجاد کنندهي کيهان، بيشتر از يکبار عمل خواهد کرد.» او ميگويد اهميتي ندارد اين عامل خالق، يک اصل، نيرو و يا خدا باشد. « چرا اصلاً بايد يکبار عمل کرده باشد؟ آيا با عقل بيشتر جور در نميآيد که بيشمار بار عمل کرده باشد؟ اگر اينطور باشد پس زمينههايي براي باور به يک چندجهاني وجود خواهد داشت که به قبول کردن اين موضوع وابسته نيست که قوانين فيزيکي که مشاهده ميکنيم به جاي تقلبي، واقعي است.» به نظر ميرسد سيمبندي مغز انسانها طوري است که ميخواهد از چيزها سر در بياورد، تمام چيزها؛ مردم ميخواهند دانش را تا محدوديتهاي غايياش هل دهند و اعماق واقعيت غايي را بپيمايند. علم يا متافيزيک؟ علم و متافيزيک؟ کدام يک چندجهاني است؟