سرگذشت تلخ دختران کم سن که بیوه شده اند
ايران/ فقر در هر زميني شکل خودش را دارد. حاشيهنشيني در هر منطقه با جاي ديگر متفاوت است. دردها شبيه هم قد ميکشند، اما جايي که زخم ميزنند متفاوت است. فصل مشترک هرکدام هم اعتياد است و دود و بيپولي، اما ضربههايش؛ جايي که چاقوي درد فرود ميآيد فرق ميکند. ايران آنلاين / از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب حاشيهنشينها در دخمههاي سيماني شبيه بههم زندگي ميکنند؛ خانههايي که فقط سقفاند. بوهايشان شبيه هم است. بوي نا، ماندگي، سيگار، سرفه و ترياک که از زير در اتاق بغلي بيرون ميزند. هرچقدر هم که خودمان را به بيراهه بزنيم، اما بوها هيچوقت دروغ نميگويند. شهرهاي مرزي جاي دردشان عميقتر ميشود، سنگر دردها اينجا زنان و دختران شدهاند؛ دختران ١٠-١١ساله که از سر کلاس صدايشان ميکنند و شب در ميان سازودهل عروس ميشوند و يکي، دو سال بعد زنان بيوه محله جعفرآباد و زورآباد ميشوند. قصه شهرهاي مرزي با بچههاي بيوه عجين شده است. ساعت ١٣ روز جمعه جلو در فرودگاه کرمانشاه قرار گذاشتهايم. نمايندگان جمعيت امام علي قرار است ما را به جعفرآباد ببرند؛ همانجايي که حالا خانه ساکنان محله «چمن» است. چمن، محلهاي شبيه خاکسفيد است که بعد از تخريب، ساکنانش پراکنده شدهاند؛ در جعفرآباد و ابوذر و آيتالله کاشاني و زورآباد. توي ماشين، سنجر و خانم علياکبري هزاربار تأکيد ميکنند که نبايد در عکسها صورت سوژهها معلوم باشد، از آنها درباره اعتيادشان سؤال نکنيم، وارد هر کوچه که ميشويم، به آدمها نگاه نکنيم، پول به دست کسي ندهيم و فقط گوش کنيم؛ گوش کنيم و برگرديم. اين تنها وظيفه ماست. خانه زهرا محله جعفرآباد که در نقطه شمالي کرمانشاه واقع شده، محله ضايعاتفروشهاست. گُلهبهگُله در ضايعاتفروشيها باز است و تا سقف حياط آشغال روي هم چيدهاند. خانه زهرا در يک خيابان فرعي پهن است و اگر پنجرهاي داشت، منظرهاش بيابان بيانتها بود. خانهها شبيه به هم هستند. همهشان يک دالان دراز دارند که همان حياط است؛ دالاني که دو نفر کنار هم نميتوانند در آن راه بروند. يک سطل قرمز و يک دوچرخه شکسته تمام داراييشان است. فاطمه ١٥ساله که حالا يک سال است ترک تحصيل کرده است، با مادرش که از کمهوشي شديد رنج ميبرد و خواهر هفتسالهاش در اتاق کوچکشان روبهروي ما نشستهاند. مادرش روسرياش را سفت گره زده. با چشمهايي که دودو ميزند، تماشايمان ميکند، هرچند ثانيه اشکهاي به پهناي صورتش را پاک ميکند. فاطمه اما بدون هيچ احساسي، گنگ و مصمم روبهرو را نگاه ميکند. ميگويد: «الان زندانه. خودم لوش دادم. به اندازه ٥٠ هزار تومن شيشه داشت. اومدن بردنش. يک هفته قبلتر توهم زده بود، ميگفت من مرغم، ميخواست سرم رو ببره. دور اتاق ميدويد. دو هفته قبلترش هم رفيقش رو آورده بود با هم دوا بکشن. انگار سر من قرار گذاشته بودن، بابام رفت مستراح، مرده اول روسريم رو کشيد، من تو آشپزخونه غذا ميپختم. هلش دادم، دوباره اومد، دستش رو برد زير گردنم، جيغ کشيدم، آنقدر جيغ کشيدم که ترسيد و رفت. حالا هم من تا بابام نيومده، بايد شوهر کنم برم. اينطوري بهتره. نيست؟ هيچکس اين روزها نپرسيد ما چه ميکنيم؟ با يارانه زندگي ميکنيم و صدامون هم درنمياد». مادرش همچنان اشک ميريزد، صورتش را پاک ميکند و ميپرسم چرا طلاق نگرفته. مادر ميگويد: «دوستش دارم ميدوني؟ بعد هم اين دوتا بچهرو کجا ول کنم؟ دخترن، نميشه...». زهرا ميگويد: «منم برم، نميدونم تکليف خواهرم چي ميشه. اين (اشاره به مادر) از خودش هم نميتونه نگهداري کنه، اما ديگه نميکشم. ميخوام شوهر کنم برم». خواستگار داري؟ اين را ميپرسم و ميگويد: «داشتم. يهسريها بد بودن و يهسريها خوب...». ميپرسم که چه تضميني دارد در خانه بخت خوشبخت شود و او ميگويد: «خوشبختي چيه؟ ميخوام برم که سرم رو مثل مرغ نبرن...». فاطمه همچنان رو به ديوار بيهيچ حسي نگاه ميکند، مادرش وقت بيرونرفتن ميگويد: «توروخدا يه کاري کن آزادش کنن. ميتوني؟» خانه سحر سحر خانه نيست؛ يعني وقتي فهميده ما ميهمانيم، بندوبساطش را جمع کرده و رفته. مادرش ميزبان است و معين دوساله که وقتي دوربين عکاسي را ميبيند، گريهاش بند نميآيد، نشسته روي پاي مادر، فرني ميخورد، خانه بوي نا ميدهد. آش ترخينه ازظهرمانده گوشه اتاق است. مادر با لباسهاي يکدست مشکي گوشه اتاق نشسته. رختخوابهاي پاره روي هم تلنبار شده، پردهاي پاره دو اتاق را از هم جدا ميکند. زن جوان است، ٣٥ساله و هنوز لباس عزاي مرگ همسرش را از تنش درنياورده. معين دوماهه بوده که همسرش به علت سرطان ميميرد. مادر خانه هم حالا به کمک جمعيت امام علي (ع) و خيرين زندگي ميکند. اعتيادش را ترک کرده و سهميه متــادونش را ميفــروشد. ميخواهيم درباره سحر حرف بزنيم. ميگويد: «دختره بيحيا گذاشت رفت. گفت عکسشرو چاپ ميکنيد، واسه همين رفت». بعد معين را محکم به بغلش ميچسباند و ميگويد: «اينجا رسمه دختر زود شوهر کنه. براي همين هم زنها زود از بين ميرن. خود من ١٢سالم بود، سحر هم ١٣سالش بود که ازدواج کرد. ميدوني سحر يه جاي سالم رو تنش نيست. مرده توهم داشت بهخاطر شيشه، تمام جونشرو کاردي کرد. ميگفت اين کار رو ميکنم که اگر يهوقت با يکي بودي، بهم نشونه بدن بفهمم. دستاش آنقدر گوشت اضافه آورده که آستين مانتو تو تنش نميره. رو گردنش، رو زانو، همهجاشرو کاردي کرده. يه روز هم که سحر با بچه يکسالونيمهاش خونه تنها بوده، شوهرش مياد و ميگه من ميدونم اين بچه، بچه من نيست. بچهرو خفه ميکنه. اونموقع ١٤سالش بود. بعدش با هم رفتن بچهرو خاک کردن. سحر خودش ميگه که واسه خاطر راحتشدن از دست شوهرش گردن گرفت که با هم بچهرو کشتن. بعد هم رفت زندون. کانون اصلاح و تربيت...» سحر حالا برگشته، خانه جدا دارد، جايي نزديک زورآباد با مردي همخانه است، در آستانه ١٨سالگي زندگي ديگري را تجربه ميکند. دختري که ١١سالگي، رشد او براي ازدواج تشخيص داده شد؛ اما وقت زندانرفتن جايش کانون اصلاح و تربيت بود. خانه سليمه و فاطي سليمه خواهرشوهر فاطي است. ١٢سالگي که عروس شده، با شوهرش که شغلش جمعآوري ضايعات بوده، در خانهاي بالاتر از خانه خودشان زندگي ميکردند. دو سال بعد شوهرش قرض بالا ميآورد و ميرود تهران و ديگر برنميگردد. همانجا عروسي ميکند و سليمه در ١٥سالگي طلاق غيابي ميگيرد و ميشود دختر بيوه خانه آقاجمالالدين. آقاجمالالدين که بوي ترياکش از اتاق کناري ميآيد، زمينگير است. از دار دنيا سه پسر دارد و دو دختر. دو پسرش معتادند و فاطي عروس يکي از آنهاست. فاطي و مسعود ١٣سالگي عروسي کردهاند. پسرشان سامان پنجساله است و در کنار مادر نحيفش شبيه يک مرد بزرگ به نظر ميرسد. مادرش پاکتهاي داروي خود را جلوي او گذاشته و به ما نشان ميدهد. فاطي پيوند کليه داشته و حالا دوباره حالش بد است. ميگويد: «ننه بابا نداشتم. با مسعود اينا همسايه بوديم، من زن مسعود شدم. خوش بوديم با هم. دوستش داشتم تا اينکه مسعود معتاد شد؛ يعني بچه ما نديد سلامت باباش رو...» سليمه ميگويد: «الان هم وِيلان خيابان شده شبها خونه خواهرم ميخوابه. چون با بابام سازش نداره، کتک و کتککاري ميکنن. نميشه ديگه». مادر سليمه خرج همه را ميدهد، شغلش هم فقيري است... فقيري يعني گدايي... جايي در محلههاي ثروتمندنشين کرمانشاه، مادر فقيري ميکند و دسترنجش را شبها به خانه ميآورد تا دواي فاطي بشود و خوراک بچهها». خانه مريم مادربزرگ با دستار و لباس محلي جلوي در منتظرمان است. خندههاي از ته دل و صورت مهربانش را که ميبيني، به فکرت هم نميرسد تنها سه هفته ديگر دوباره راهي زندان ميشود تا دوران حبس ابدش را بگذراند. مريم و مهدي و محبوبه جلوي در ورودي اتاقشان منتظرمان ايستادهاند. در اين خانه مريم ١٦ساله سرپرست خانوار است. خانهشان در محله آيتالله کاشاني کرمانشاه است. خانه از بقيه جاها که رفتهايم، تميزتر است. گاز و برق خانه به خاطر بدهي قطع شده. ٨٠٠ هزار تومان پول گاز که بدهيهاي تلنبارشده سالهاي قبل است، روي تلويزيون کوچک خانه گذاشتهاند. برادرش کلاس هفتم است و خواهرش کلاس چهارم. درسشان هم خوب است. مريم ميگويد بايد درس بخوانند، نميگذارم تا بزرگ شوند، از خانه بيرون بروند... . در اتاق کوچکتر ميرويم، جلوي چرخ خياطي که مال مريم است و مدتهاست روشن نشده، نه برق دارند و نه در محلهشان کسي رخت و لباس نو ميخواهد. ميگويد: «بابام و يکي ديگه از فاميلهامون توي دعوا دو نفر ديگه رو کشتن و خودشون هم مردن. مامان من زن يکي از مردهاي اون قبيله دشمن شد و شوهرش نذاشت ديگه بياد ما رو ببينه. رفتن تهرون. مادربزرگم هم يکي از فاميل بهش شيشه داده بود، نگه داره. نزديک نيم کيلو، اين حتي فارسي نميتونه حرف بزنه که بفهمه چي به چيه، نگفته بودن شيشه است. بعد پليس اومد و بردش. اول ابد خورد، بعد شد ١٦ سال. الان ١٠ سالش مونده. حالا هم اومده مرخصي، بايد صَفراش رو عمل کنه. اگر بيرون بود، اون بلا سرم نميومد». بعد اصل داستانش را شرح ميدهد: «١٠ سالم بود و مدرسه ميرفتم که داييم يک مردي رو توي فاميلش پيدا کرد که گفته بود در صورت عروسيکردن با من خواهر و برادرم رو هم نگه ميداره. ٣٥ سالش بود و نامزد کرديم. من خيلي گريه کردم، اصلا فکرش رو هم نميکردم که من رو بدن به اون. يه روز توي ١١سالگي داييم اومد جلوي مدرسه دنبالم، هنوز بالغ نشده بودم. بردنم بازار برام رخت و لباس خريدن. ساعت پنج بعدازظهر فهميدم عروسيمه. خون گريه ميکردم؛ اما کسي گوش نميکرد. بردنم حجله، با يه مرد ٣٥ساله. اما من تازه دو سال بعدش بالغ شدم...». اشکهاي روي گونهاش را پاک ميکند و ميگويد: «معتاد بود، اول کراک و بعد شيشه. من که توي حياط يا مشغول بازي بودم يا کتکخوردن از مادرشوهري که به خواهر و برادرم ميگفت سربار. داداش رو صبحها ميفرستادن کلوچه بفروشه. شبا اگر با کمتر از ٥٠ هزار تومن ميومد، خونه راهش نميدادن. من و خواهرم هم کاراي خونه رو ميکرديم. وقتايي هم که مهمون ميومد، عروسکاي بچههاي مهمونا رو قرض ميگرفتيم و باهاشون بازي ميکرديم. هر روز که ميگذشت، اوضاع اعتياد شوهرم بدتر ميشد. يک بار مامانم يواشکي بهم زنگ زد و ماجرا رو فهميد، برام وکيل گرفت و تونستم طلاق بگيرم. داييم اما ولمون کرد. اومديم تو اين خونه که مال مادربزرگم بود. اونم تو زندانه. من شدم مادر بچهها. هنوزم هستم. هنوزم تنهام...». وقت رفتن، جلوي در وقتي بغلم کرده، ميگويد: «من عروسي نميکنم. ديگه هيچوقت عروسي نميکنم. من يه زن بيوهام که بايد از بچههاش مراقبت کنه. من مادرِ خواهر و برادرمم. اين بين ما رسمه. مادريکردن براي خواهر و برادر...». خانه محدثه محدثه در آستانه ٢٢سالگي دوباره بيوه شده؛ اما اين بار برخلاف دو ازدواج قبلي بچههايش را هم دارد. دوقلوهايش که روي زمين از خستگي بيهوش شدهاند و پسر يکسالهاش اميرمهدي. مدام ميگويد: «خب من خوشگل نيستم. شهري هم نيستم، براي همين طلاقم دادند. دفعه اول زن يک مرد ٤٠ساله شدم، ١٢سالم بود. معتاد بود، طلاق گرفتم. ١٤سالگي عقد پسرعمويم شدم، بعد از يک سال گفت زشتم و من را نخواست. اين آخري تهراني بود و خانهاي در خيابان قزوين داشت. ٥٥ساله بود و از همسايهها زني جوان و روستايي خواسته بود. آمد خواستگاري، گفت دماغت را عمل ميکنم و لکهاي دستت را هم خوب ميکنم». بعد محدثه آستينهايش را بالا ميزند و لکهاي دستش را نشانم ميدهد و ميگويد: «اما بعدش گفت زشتي، دهاتي هستي. به ما نميخوري. دوقلوهاي دخترم که به دنيا آمد، گفت: اي بابا دو تا دختر ميخوام چه کنم؟ پسرم که به دنيا آمد، گفت با اين سن مهدکودک باز کردم. يک روز هم من و بچهها رو پس آورد... . چند روز پيش زنگ زدم تا بچهها باهاش حرف بزنن شايد دلش به رحم بياد. اما جوابم رو نداد و به بچهها هم فحش داد. گفته که ٥٠ سکه مهريهام رو هم نميده...» محدثه هم از راه فقيري بچههايش را بزرگ ميکند. مثل بقيه آدمهاي جعفرآباد. از جلوي خانهها که رد ميشويم، بيشترشان پنجرههاي کوچکي رو به کوچه دارند و گاهي جواني جلوي پنجرهها ايستاده و منتظر است. يکي از اعضاي جمعيت امام علي ميگويد: «اين پنجرهها يعني خونه مال يک ساقيه. يه سنگ ميزني به پنجره، در باز ميشه مواد رو ميذاره توي دستت». اين زنها، اين بچههاي بيوه جزء ٦٠٠ پرونده بررسيشده در ١٧ استان از سوي جمعيت امام علي هستند که خبرنگار «شرق»، فرصت حضور در کرمانشاه و صحبت با آنها را داشت. زناني که در سرتاسر کشور پراکندهاند. اين در حالي است که علاوه بر قانونيبودن ازدواج دختران ١٣ساله در ايران، اذن پدر نيز اجازه ازدواج کودکان را صادر ميکند و در روزهاي اخير، مسئولان بيشماري به گسترش ازدواج کودکان در ١٣سالگي تأکيد کردهاند./شرق با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد