مسلمان شدن کشیش بزرگ مسیحى و شهادت او!
آخرين خبر/ يکى از روايات مشهور که از طريق اسناد شيعه و سنّى نقل شده، حتى شاعران آن را به شعر درآوردهاند و سخنوران آن را در خطبههاى خود گفتهاند و دانشمندان و انديشمندان آن را روايت نمودهاند، داستان راهب (کشيش و عابد مسيحى) در سرزمين کربلا و جريان سنگ (و چشمۀ آب) است که شهرت آن بسيار است: «در ماجراى جنگ صفّين (در سال 36 هجرى) على (عليه السّلام) با ياران از (کوفه به سوى صفّين) حرکت مىکرد، در بيابان آبشان تمام شد و تشنگى سختى آنان را فرا گرفت، در جستجوى آب به چپ و راست جاده رفتند و کند و کاو نمودند ولى آبى نيافتند. امير مؤمنان على (عليه السّلام) از جادّه بيرون آمد و با ياران به سوى بيابان رهسپار شدند، ناگهان چشمشان به عبادتگاهى افتاد، على (عليه السّلام) ياران خود را به آن عبادتگاه برد، وقتى به نزديک آن رسيدند، شخصى به دستور على (عليه السّلام) راهب داخل عبادتگاه را صدا زد از صداى او راهب سرش را (از سوراخ دير) بيرون آورد، على (عليه السّلام) به او فرمود: «آيا در اينجاها آب پيدا مىشود؟ ، تا اين همراهان از آن بياشامند و سيراب گردند؟» . راهب گفت: «اصلا در اين نزديکيها آب نيست، از اينجا تا محلّ آب بيش از دو فرسخ راه است و براى من هرماه مقدارى آب مىآورند که اگر در آن صرفهجويى نکنم از تشنگى مىميرم» . امير مؤمنان على (عليه السّلام) به همراهان فرمود: «آيا سخن راهب را شنيديد؟» . گفتند: «آرى، آيا دستور مىدهى، به آنجا که راهب اشاره کرده براى دستيابى به آب برويم، فعلا توانايى داريم، بلکه به آب برسيم» . على (عليه السّلام) فرمود: نيازى به آن نيست، سپس گردن استر سواريش را به جانب قبله کرد و به محلّى در نزديکى آنجا اشاره نمود و به همراهان فرمود: «اين محل را بکنيد» . همراهان به آن محل رفتند و با بيل به کندن آن محل مشغول شدند، مقدارى خاک زمين را رد کردند، ناگهان سنگ بسيار عظيمى پيدا شد که بيل و کلنگ در آن کارگر نبود. على (عليه السّلام) به همراهان فرمود: «اين سنگ روى آب قرار دارد، اگر از جايش کنار گذاشته شود، آب را مىيابيد» . همراهان همگى سعى و کوشش کردند تا آن سنگ را بردارند، ولى از حرکت آن درمانده شدند و کارشان دشوار شد. وقتى على (عليه السّلام) آنان را در آن حال ديد که همگى تلاش نمودند ولى خسته و کوفته به دشوارى افتادند، پا از رکاب استرش بيرون آورد و پياده شد و دستهايش را بالا زد و انگشتانش را زير يک سوى سنگ گذارد و آن را حرکت داد، سپس آن را از جا کند و به چند مترى آنجا پرتاب کرد ناگهان آب سفيد و گوارايى در آنجا يافتند و به سوى آن سراسيمه شده و از آن نوشيدند که بسيار خنک و گوارا و زلال بود که در اين سفر گواراتر از آن آب نياشاميدند. على (عليه السّلام) به آنها فرمود: «بنوشيد و سيراب شويد و براى سفر خود نيز از اين آب برداريد» ، آنها به اين دستور عمل کردند. سپس على (عليه السّلام) با دست خود آن سنگ را برداشت و بر جاى خود نهاد و دستور داد خاک بر روى آن سنگ ريختند و نشانۀ آن را پوشاندند. راهب تمام اين جريان را (با سابقۀ ذهنى که داشت) از اوّل تا آخر از بالاى عبادتگاه خود تماشا کرد، فرياد زد: «اى مردم! مرا از عبادتگاه به زير آوريد» . همراهان على (عليه السّلام) او را با دشوارى از بالاى آن به زير آوردند، او به حضور امير مؤمنان على (عليه السّلام) آمد و گفت: «اى آقا! آيا تو پيامبر مرسل هستى؟» . فرمود: «نه» . گفت: «آيا تو فرشتۀ مقرّب درگاه خدا هستى؟» . فرمود: «نه» . گفت: «پس تو کيستى؟» . فرمود: «من وصىّ محمّد بن عبد اللّه، خاتم پيامبران (صلّى اللّه عليه و آله) هستم» . راهب عرض کرد: «دست خود را باز کن تا من در حضور تو به خداى بزرگ ايمان بياورم و قبول اسلام کنم» على (عليه السّلام) دستش را گشود و به او فرمود: «شهادتين را به زبان آور» . راهب گفت: «اشهد ان لا اله الاّ اللّه وحده لا شريک له و اشهد انّ محمّدا عبده و رسوله، و اشهد انّک وصىّ رسول اللّه، و احقّ النّاس من بعده» . «گواهى مىدهم که معبودى جز خداى يکتا و بىهمتا نيست و گواهى مىدهم که محمّد (صلّى اللّه عليه و آله) بنده و رسول خداست و گواهى مىدهم که تو وصىّ رسول خدا و برترين و سزاوارترين (انسانها به خلافت) بعد از او هستى» . سپس امير مؤمنان على (عليه السّلام) پيمان عمل به دستورات اسلام را از او گرفت و بعد به او فرمود: «پس از مدّت طولانى که در دين خلاف اسلام بودى چه چيز باعث شد که از آن دست کشيدى و به دين اسلام گرويدى؟» . راهب گفت: «اى امير مؤمنان! تو را آگاه کنم: اين عبادتگاه در اين بيابان، براى آن ساخته شده که سکونتکنندۀ در آن، به بردارندۀ آن سنگ و برآورندۀ آب از زير آن دست يابد، قبل از من روزگار بسيار درازى گذشت و در اين روزگار آنان که در اين عبادتگاه بسر مىبردند به اين سعادت نرسيدند، خداوند اين سعادت را نصيب من کرد، ما در يکى از کتابهاى خود يافتهايم و از علماى خود شنيدهايم که در اين سرزمين چشمهاى وجود دارد که روى آن سنگ عظيمى قرار دارد، جاى آن را جز پيامبر يا وصىّ پيامبر نمىشناسد و ناگزير «ولىّ خدا» وجود دارد که مردم را به سوى حق دعوت مىکند، نشانۀ صدق او اين است که اين مکان و سنگ را مىشناسد و قدرت برکندن آن را دارد و من چون ديدم تو اين کار را انجام دادى دانستم که انتظارم بسر آمده و آنچه در آرزويش بودم محقّق شده است و من امروز يک فرد مسلمان در حضور تو و ايمان آورندۀ به حقّ تو هستم و فرمانروائيت را قبول دارم» . امير مؤمنان على (عليه السّلام) وقتى که اين مطلب را از آن عابد شنيد، قطرات اشک از ديدگانش فرو ريخت، سپس گفت: «حمد و سپاس خداوندى را که من در حضورش فراموش نشدهام، حمد و سپاس خداوندى را که نام مرا در کتابهاى آسمانى خود ذکر کرده است» . سپس على (عليه السّلام) مردم را طلبيد و فرمود: «سخن اين برادر مسلمانتان را بشنويد» . آنان گفتار راهب مسلمان را شنيدند و بسيار حمد و سپاس الهى را بجا آوردند که نعمت معرفت به حق امير مؤمنان على (عليه السّلام) را به آنان عطا فرموده است. سپس به سوى جبهۀ صفّين براى جنگ با سپاه معاويه حرکت کردند و آن راهب در حضور آن حضرت، حرکت کرد و در جنگ شرکت نمود و سرانجام به فوض عظيم شهادت نايل گرديد. امير مؤمنان على (عليه السّلام) شخصا نماز بر جنازۀ او خواند و او را به خاک سپرد و براى او از درگاه خدا طلب آمرزش بسيار کرد و هرگاه به ياد راهب مىافتاد مىفرمود: «ذاک مولاى؛ او دوست من بود» . منبع: نگاهي بر زندگي دوازده امام (عليهم السلام)/ نويسنده: علامه حلي(ره)/ مترجم: محمدي اشتهاردي/ ناشر: دفتر انتشارات اسلامي با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد