روایت لحظات تلخ کودکی که مادر زیر آوار روی اوخیمه زد تا زنده بماند
ايران/ ساعت از 9 شب گذشته بود و من ميهمان خانه خواهرم بودم. سفره را پهن کرديم تا شام بخوريم. من بودم، خواهرم، فرزندشان و همسرش؛ خواهرم براي شام خورشت «خلال» درست کرده بود و من از سر سفره برخاستم تا پارچ آب را بياورم. اما ناگهان در يک چشم به هم زدن، همه چيز با خاک يکسان شد. وقتي به خودم آمدم، ديوارهاي خانه خشت و گلي روي سرم آوار شده بود.درآن لحظات وحشتناک، فقط فرياد ميکشيدم. پايم زير آوارمانده بود و قدرت حرکت نداشتم. نگران خواهرم و خانوادهاش بودم و ميدانستم که آنها هم زير آوار ماندهاند. فاطمه همانطورکه با گذشت چند روز از زلزله، قصه پر غصهاش را با چشماني اشکبار تعريف ميکند و جاي چنگهايي که به چهرهاش کشيده به خوبي نمايان است، ادامه ميدهد: «خواهرم زهرا، سر سفره غذا، «علي» 3 سالهاش را در آغوش گرفته بود. داشت غذايش را در دهانش ميگذاشت. ياد آن صحنه که افتادم گويي خدا قدرتي بيشتر از هر زمان ديگر به من داد. با هر زحمتي که بود پايم را از زير آوار خارج کردم، آسيب ديده بود اما توان حرکت داشتم.در اين هنگام او به پايش که اکنون با آتل بسته شده اشاره ميکند. انگشتانش همه کبود است. مي گويد: شب بود و از همان لحظات اوليه، برق هم قطع شد. هر چقدر تلاش کردم که نشاني از خواهرم در زير آوار پيدا کنم، موفق نشدم. تنها کاري که از من بر ميآمد در آن دقايق گريه کردن بود تا اينکه در ميان گريههاي خودم، صداي گريههاي علي را شنيدم. مطمئن شدم که او زنده است.فاطمه به سختي توان روايت لحظههاي سختي را دارد که پشت سر گذاشته است. بغض گلويش را فشار ميدهد. او که براي دقايقي آرام شده بود، بار ديگر با گريه ميگويد: توان تعريف کردن اين صحنهها را ندارم اما ميگويم تا همه بدانند که شب زلزله چه بر سر مردم کرمانشاه و روستاهاي آن آمده است. فاطمه، مرد همسايه را قهرمان زندگي علي ميداند. ميگويد اگر او به کمکش نميآمد، معلوم نبود اکنون چه بر سر علي آمده بود. با فريادهاي من، مرد همسايه براي کمک به طرفم آمد، به او گفتم که صداي گريه علي را زير آوار شنيدهام، ابتدا ميگفت بايد صبر کني تا صبح شود اما وقتي ديد که من با پاي مجروح خودم دست به کار شدهام، دلش سوخت و به من کمک کرد. با دست، ديوارهاي خشت و گلي را کنار زديم. خواهرم زهرا، براي حفاظت از علي، او را در آغوش گرفته بود و دستهايش زماني که پيکر بيجان او را از علي جدا کرديم، به دور او گره زده شده بود. باورم نميشد که زهرا نفس نميکشد. چارهاي نداشتم، بايد علي را که ترسيده بود از مقابل پيکر مادرش دور ميکردم. به مرد همسايه گفتم شايد شوهر خواهرم هم زنده باشد. شما را به خدا، براي او کاري کنيد. اما افسوس که تواني براي او باقي نمانده بود. گفت بايد تا صبح منتظر بماني تا نيروهاي کمکي بيايند!علي، لباس گُلدار خالهاش که از شدت خاک، رنگ به آن نمانده را رها نميکند. ترسي عجيب در چشمهاي او هويداست، ميترسد خالهاش هم از پيش او برود. زهرا ميگويد: از روزي که زلزله آمده، علي از بغل من بيرون نميآيد. دائم بهانه مادرش را ميگيرد و ماشين قرمزي را ميخواهد که خودم برايش خريده بودم. در چشمهاي زهرا علامت سؤالهاي زيادي وجود دارد. هنوز به روستاي «کلاره ژاله» سرپل ذهاب، جايي که خانه خواهرش و صدها نفر ديگر ويران شد چادرهاي امدادي نرسيده است. يک پتوي کهنه را به دور علي پيچيده و ميگويد: خودم ميتوانم بدون چادر دوام بياورم اما علي... با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد