برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo

درامتداد روشنایی؛ سودای زندگی در شهر

منبع
خراسان
بروزرسانی
درامتداد روشنایی؛ سودای زندگی در شهر
خراسان/ ازدواج با يک پسر شهري تنها آرزوي من در دوران نوجواني بود. مي خواستم با ديگر دختران روستا تفاوت داشته باشم و به آن ها فخر بفروشم چرا که همواره احساس مي‌کردم زنان شهري در ناز و نعمت زندگي مي کنند و دست به سياه و سفيد نمي زنند اما گويي سرنوشت من به سياهي مواد افيوني گره خورده بود به طوري که وقتي همسرم براي اولين بار فرزندش را در کلانتري به آغوش کشيد تازه فهميدم که ... زن 25 ساله در حالي که با ديدن اولين بوسه عاشقانه پدر بر گونه هاي نوزاد يک ماهه اش اشک مي ريخت به کارشناس اجتماعي و مشاور کلانتري پنجتن مشهد گفت: پدرم کشاورز بود و از طلوع آفتاب تا غروب در زمين‌هاي زراعي‌اش زحمت مي کشيد تا من و شش خواهر و يک برادرم روي تلخکامي ها را نبينيم. با وجود اين من ته تغاري خانواده بودم که اطرافيان «دردانه بابا» صدايم مي کردند. او علاقه خاصي به من داشت . هنگامي که خسته از کار به خانه بازمي گشت مرا روي زانوهايش مي گذاشت و با نوازش موهايم لذت وصف نشدني را به من مي داد. من هم حتي با گريه و زاري ظرف غذاي پدرم را از مادرم مي‌گرفتم تا آن را در زمين کشاورزي به پدرم برسانم. هر روز ظهر زير سايه درخت توت کنار پدرم مي نشستم و سفره ناهار را مي گشودم. سال ها مي گذشت و خواهرانم يکي پس از ديگري با پسراني از اهالي روستايمان ازدواج کردند و به خانه بخت رفتند. اگرچه من سعادت و خوشبختي و شادماني را در چهره تک تک خواهرانم مي ديدم که با شوق کمک حال همسرشان بودند اما سوداي زندگي در شهر را در سر داشتم به همين دليل هيچ کدام از خواستگارانم را نمي پذيرفتم. دوست داشتم با پسري شهري ازدواج کنم و درحالي که عينکي دودي بر چهره زده ام کنار همسرم در يک خودروي مدل بالا بنشينم و اين گونه وارد روستا شوم تا به ديگر دختران فخر بفروشم. ولي چنين خواستگاري نداشتم. مدتي بعد يکي از پسران روستا که چند سال قبل با خانواده اش به مشهد مهاجرت کرده بود، از من خواستگاري کرد. من هم به اميد زندگي در شهر بلافاصله پذيرفتم اما پدرم به خاطر شناختي که از «محمد» داشت مخالف اين ازدواج بود. با وجود اين براي آن که قلب چيني گونه سوگلي اش نشکند با چهره اي اندوهناک درحالي رضايت داد که آن روز براي اولين بار اشک غلتان را روي گونه هاي آفتاب سوخته اش ديدم. چند روز بعد از مراسم ازدواج کوله بارم را بستم و راهي شهر شدم. اگرچه زندگي در آپارتمان 40 متري حاشيه شهر برايم عذاب آور بود اما احساس تنهايي بيشتر رنجم مي داد چرا که همسرم تا ديروقت به منزل نمي آمد و به زندگي بي تفاوت بود. پرخاشگري، نامهرباني و تنگناهاي مالي آن قدر شديد شد که تازه فهميدم همسرم اعتياد دارد. پسرم به دنيا آمده بود که من دچار افسردگي شديد شدم ولي همسرم فقط پاي بساط مواد مخدر بود و هيچ توجهي به ما نداشت. با کمک پدرم تحت درمان قرار گرفتم و درحالي دوباره به زندگي ام بازگشتم که محمد با کتک کاري هايش زندگي بر من و فرزندم را تلخ کرده بود ولي روي بازگشت به روستا را نداشتم. روزهاي وحشتناکي را سپري مي کردم تا اين که فرزند ديگرم نيز به دنيا آمد اما از محمد خبري نبود. مواد مخدر روح و جسم او را تسخير کرده بود و گاهي چند روز هم او را نمي ديدم تا اين که به قانون پناه بردم اما وقتي همسرم براي اولين بار نوزاد يک ماهه اش را در کلانتري ديد و عاشقانه او را بوسيد، فهميدم که يک معتاد هم مهر پدري دارد به همين دليل با راهنمايي مددکار اجتماعي کلانتري تصميم گرفتم از شکايتم صرف نظر کنم و در مراحل درمان و جلسات مشاوره ترک اعتياد کنارش قرار بگيرم تا شايد او دوباره به زندگي بازگردد. اين درحالي است که به پيشنهاد «محمد» چمدان بازگشت به روستا را بستيم تا با کار در زمين هاي کشاورزي پدرم، کنار ديگر خواهرانم خوشبختي را احساس کنيم. همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: آخرين خبر در سروش http://sapp.ir/akharinkhabar آخرين خبر در ايتا https://eitaa.com/joinchat/88211456C878f9966e5 آخرين خبر در بله https://bale.ai/invite/#/join/MTIwZmMyZT آخرين خبر در گپ https://gap.im/akharinkhabar