داستان زندگی زنی که دو دختر و والدینش را شوهرش کُشت!
ايران/ هنوز از بلايي که به يکباره بر سرش آوار شد در شوک است، حالا ديگر اشک ميهمان هميشگي چشمانش شده و بغضي ابدي راه را بر نفسهايش تنگ کرده است. نميدانست غم از دست دادن بچههايش را بخورد يا غصه نبود پدر و مادرش را که در تلخترين لحظات زندگي ديگر همراهش نبودند و او داغدارشان بود. بامداد 24 مهر بود که شوهر سابقش دو دختر 17 و 19 سالهشان را در خواب به قتل رساند و بعد از آن پدربزرگ و مادربزرگ بچهها را که ميهمان خانهاش بودند به کام مرگ برد. حالا اين زن در 41 سالگي سياهپوش دو فرزند و والدين خود شده است. به خانهاش رفتيم تا از اين فاجعه با او حرف بزنيم در طول سه ساعتي که با او به گفتوگو نشستيم بارها به ناگاه حرفش را قطع ميکرد و بياختيار به نقطهاي خيره ميماند بعد آه عميقي ميکشيد. با آنکه سالهاست به اقتضاي شغلم با افرادي روبهرو ميشوم که عزيزترين هايشان را از دست دادهاند اما هر بار که براي تهيه چنين گزارشهايي راهي ميشوم انگار براي رو به رو شدن با کساني که روحشان زخمي و دلشان داغدار است شهامتم را از دست ميدهم. اين بار نيز وقتي مقابل اين زن نشستم در حالي که عکس دخترانش سولماز و ساناز و پدر و مادرش را مقابلش گذاشته بود شروع به صحبت کرد: «من مثل يک دوست داستان زندگيام را برايتان ميگويم و شما اگر سؤالي داشتيد بپرسيد.» بعد اينگونه ادامه داد: «در پايان دوران راهنمايي ترک تحصيل کردم و در يک مطب مشغول به کار شدم. سيروس - متهم- مطب را اجاره کرده بود و کارهاي پانسمان و تزريقات و... را انجام ميداد. در مدتي که با او همکار بودم، عاشقش شدم. به خواستگارياش جواب مثبت دادم. سيروس روح ناآرامي داشت. زندگي سختي را پشت سر گذاشته بود پدرش در کودکي فوت کرده و 8 خواهر و برادر داشت. او را در کودکي راهي خانه خواهر بزرگش در شهرستان کرده بودند. از آزارهايي که در خانه خواهرش ديده بود برايم گفت. کم کم متوجه شدم خيلي عصبي است که با کوچکترين حرفي به جوش ميآيد و مرا به باد کتک ميگيرد. اما دوستش داشتم و از آنجايي که ياد گرفته بودم مهربان باشم، سعي ميکردم او را آرام کنم. نگاهش را به عکس دخترهايش که نور شمع آنها را روشنتر کرده است مياندازد. بغضش ميترکد و آرام گريه ميکند، با همان صدايي که درد را ميشود بخوبي در آن حس کرد، ادامه داد: با اينکه هميشه با تحقير با من برخورد ميکرد اما من هميشه همراهش بودم. مشاورههاي اقتصادي که به او ميدادم باعث شد که در زندگي پيشرفت مالي خوبي کند اما بعد از آن همه زندگياش در پول و ماديات خلاصه شد. انگار براي سيروس معرفت و محبت تعريف نشده بود. سولماز دختر بزرگم دوره راهنمايي بود که به سيروس گفتم بچهها دارند بزرگ ميشوند و نبود محبت از سمت تو باعث ميشود که بيرون از اينجا دنبال محبت بگردند. از او خواستم پيش روانشناس برويم تا حالش بهتر شود اما بشدت مخالفت کرد. صحبت با سيروس هميشه بيفايده بود، دو جمله اول عادي بود اما بعد از آن صدايش را بالا ميبرد و درنهايت هم منجر به کتک زدنهاي شديد من ميشد. گاهي اوقات ميخواست بچهها را هم بزند اما من هميشه سپر بلاي آنها ميشدم. درگيري هايمان ادامه داشت، تا اينکه حدود 5 سال قبل کاسه صبرم لبريز شد. يک روز که بدترين تهمتها را به من زد، گفتم اگر مرا نميخواهي بگذار بروم. در يک درگيري با مشت و لگد من و بچه هايم را از خانه بيرون کرد و گفت آماده باشيد هر وقت خواستم شما را بکشم ميآيم دنبالتون. آن شب به خانه پدرم رفتم و فرداي آن روز سيروس به سراغمان آمد و خواست بچهها را ببرد. هميشه فکر ميکرد ما خطا کاريم در حالي که چون خودش خطا ميکرد ما را هم به همان چشم ميديد. بچهها ميترسيدند و نميخواستند با پدرشان بروند. التماس ميکردند که کاري برايشان انجام دهم، اما بيفايده بود. مجبور شدم با پليس تماس بگيرم. مأمور که آمد گفت پدر است و ميتواند بچهها را با خود ببرد. اما بچهها مخالفت کردند و اصرارهاي من نيز باعث شد تا مأمور پليس او را از خانه بيرون کند. فرداي آن روز به دادگاه خانواده رفتم و درخواست طلاق دادم و سيروس هم وقتي من دادگاه بودم به سراغ بچهها آمده و آنها را به خانه برده بود. توافق ناعادلانه قرار شد که دخترها پيش من بمانند و درعوض مهريه و هر حقي را که به من تعلق ميگرفت ببخشم. طبق قرار حتي سيروس چندين برگه سفيد امضا آورد و خواست تا با امضاي آن از همه حقوقم بگذرم. فکر ميکردم بعد از جدايي اوضاع خوب خواهد شد و با بچه هايم ميتوانم زندگي جديدي تشکيل دهم. اما دادگاه حق را به او داد. سيروس گفت وکيل بچه هايم است و آنها نميخواهند با من زندگي کنند. به داديار پروندهام گفتم من قرباني عشق شدم ولي با اين کار بچههايم هم قرباني ميشوند. خانم داديار هم حق را به سيروس داد و بدين ترتيب من هم مهريه و حقوقم را از دست دادم و هم حق حضانت بچه هايم را، تا آن موقع فکر ميکردم قانون حداقل با من است اما قانون هم با سيروس بود و من ديگر کاري از دستم برنمي آمد. بزرگترين اشتباه چند روزي از طلاق گذشته بود که سيروس به دنبالم آمد. ابراز پشيماني ميکرد و از طرفي دلم بچهها را ميخواست اما حرفي به من زد که باعث شد بيشتر بترسم. سيروس گفت اگر برنگردي تا آخر هفته با بچهها از ايران ميرويم و هرگز آنها را نخواهي ديد. شنيدن اين حرف ترس بدي به جانم انداخت. به خاطر اينکه کنار بچه هايم باشم و بتوانم از آنها مراقبت کنم به خانه برگشتم. دخترانم در سن حساسي بودند و نياز به مراقبت داشتند سولماز دانشجو شده و ساناز نيز 17 ساله بود و مدرسه ميرفت نميتوانستم تنها رهايشان کنم اما الان ميفهمم که بزرگترين اشتباهم برگشت به آن خانه بود. روابط پنهاني سيروس علني شده بود، او به من خيانت ميکرد. مثل سابق مرا کتک ميزد و توهين و تحقير ميکرد. آخرين ديدار رفتارهاي بد سيروس ادامه داشت و هر روز بدتر از قبل ميشد. در مدت 4 سالي که به خانه سيروس برگشته بودم بارها از خانه او قهر کرده و هربار سيروس به دنبالم ميآمد و با استفاده از نقطه ضعف من که همان بچه هايم بودند مرا به خانه برمي گرداند. يک روز با بچهها بيرون بوديم و سولماز پشت فرمان خودرو بود. داخل پارکينگ که آمديم چون همسايهمان ماشينش را بد پارک کرده بود سولماز خيلي دقت کرد که به ماشين آسيبي نرساند و همين موضوع باعث شد که فراموش کند شيشههاي ماشين را بالا بدهد. سيروس که به خانه آمد سر همين موضوع دعواي ديگري راه انداخت. من هم که از دست کتکها و تحقيرها و فحاشيهايش خسته شده بودم، خانه را ترک کردم. بي خبري 24 ساعته ميدانستم سيروس به خانه مادرم ميآيد تا مرا برگرداند براي همين دو روز به خانه خواهرم رفتم و بعد از آن به خانه برادرم رفتم. در تمام اين مدت به هيچ تلفني پاسخ ندادم. سيروس پيام ميداد، تهديد و توهين ميکرد و من سکوت کرده بودم تا شايد اين بار به خودش بيايد. روزي که اين اتفاق افتاد مادرم با من تماس گرفت و گفت ساناز زنگ زده و گفته پدرش ميخواهد به شمال برود و از ما خواسته نزد آنها برويم. مادرم گفت ميترسم سيروس سر ما را ببرد. به او گفتم اگر دلت نميخواهد نرو. اما رفتند، ساعت 9 و نيم همان شب بود که پيامهاي تهديدآميز سيروس شروع شد. بازهم توجهي نکردم. حدود دو نيمه شب پيام داد که کار را تمام کرده است. پيامها و تماسهاي او ادامه داشت و من که بشدت از متن پيامها ترسيده بودم با تلفن پدر و مادرم و دخترها تماس گرفتم اما بيفايده بود. برادرم به برادر بزرگ سيروس زنگ زد و ماجرا را گفت و او به برادرم گفت نگران نباشد خودش به سراغ سيروس ميرود. اما بعد از رفتن برادر سيروس او هم ديگر تلفنهاي مرا پاسخ نداد. نگران شده بودم، با برادرم به تهران برگشتيم و درست فرداي شبي که جنايت رخ داده بود به خانه رفتيم. جرأت نکردم داخل خانه بشوم به پليس زنگ زدم، مأمور بلافاصله آمد و از من خواست منتظر باشم. بعد هم با کلانتري تماس گرفت و من و برادرم را به کلانتري برد. در کلانتري اوضاع آشفته بود، همه يک جوري به من نگاه ميکردند. نگاه هايشان پر از حرف بود.افسر پرونده برادرم را کنار کشيد و به او چيزي گفت. برادرم هم به سراغم آمد و گفت سيروس بچهها را کشته است. پاهايم سست شد و روي زمين نشستم. فقط خدا ميداند آن شب را چطور به صبح رساندم و.... زن جوان به اينجا که رسيد بار ديگر بغض امانش را بريد. دقايقي بعد ادامه داد: از کودکي ياد گرفته بودم آرام باشم و به همه محبت کنم. پدرم به من ياد داده بود، او مرد مهربان و آرامي بود. در مسجد ختم هر کسي که به من ميرسيد تا تسليت بگويد فقط از مظلوميت و آرامي پدر و مادرم ميگفت يادآوري اين خاطرات دلم را آتش ميزند. وي در پاسخ به اين سؤال که چه مجازاتي براي سيروس تقاضا کردهايد، گفت: آيا براي کسي که چنين فاجعهاي رقم زده و روزگارمان را سياه کرده غير از قصاص ميتوان مجازات ديگري خواست؟ ميگويند سيروس را براي قتل دخترانم نميتوانند قصاص کنند چون پدرشان بوده است اما براي قتل پدر و مادرم برايش تقاضاي قصاص کردهايم و اميدوارم هر چه زودتر به مجازات برسد.